زنان فاسد دربار
(وَقَالَ نِسْوَةٌ فِى الْمَدِینَةِ امْرَأَةُ الْعَزِیزِ تُرَاوِدُ فَتَاهَا عَنْ نَّفْسِهِ قَدْ شَغَفَهَا حُبّآ إِنَّا لَنَرَاهَا فِى ضَلاَلٍ مُّبِینٍ * فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَکْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَیْهِنَّ وَأَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّکَأً وَآتَتْ کُلَّ وَاحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِکِّینآ وَقَالَتِ اخْرُجْ عَلَیْهِنَّ فَلَمَّا رَأَیْنَهُ أَکْبَرْنَهُ وَقَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ وَقُلْنَ حَاشَ للهِ مَا هَذَا بَشَرآ إِنْ هَذَا إِلاَّ مَلَکٌ کَرِیمٌ * قَالَتْ فَذَلِکُنَّ الَّذِى لُمْتُنَّنِى فِیهِ وَلَقَدْ رَاوَدتُّهُ عَنْ نَّفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ وَلَئِنْ لَّمْ یَفْعَلْ مَا آمُرُهُ لَیُسْجَنَنَّ وَلَیَکُونآ مِّنَ الصَّاغِرِینَ * قَالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَىَّ مِمَّا یَدْعُونَنِى إِلَیْهِ وَإِلاَّ تَصْرِفْ عَنِّى کَیْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَیْهِنَّ وَأَکُنْ مِّنَ الْجَاهِلِینَ * فَاسْتَجَابَ لَهُ رَبُّهُ فَصَرَفَ عَنْهُ کَیْدَهُنَّ إِنَّهُ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ)
(این جریان در شهر منعکس شد؛) گروهى از زنان شهر گفتند: «همسر عزیز، غلامش را به سوى خود دعوت مى کند. عشق (این جوان)، در اعماق قلبش نفوذ کرده؛ ما او را در گمراهى آشکارى مى بینیم.» * هنگامى که (همسر عزیز) نیرنگ آنها را شنید، به سراغشان فرستاد؛ و براى آنها پشتى (گرانبها، و مجلس باشکوهى) فراهم ساخت؛ و به دست هر کدام، کاردى (براى بریدن میوه) داد؛ و(به یوسف) گفت: «بر آنان وارد شو!» هنگامى که چشمشان به او افتاد، او را بسیار باشکوه (و زیبا) یافتند؛ و(بى توجّه) دست هاى خود را بریدند؛ و گفتند: «منزّه است خدا! این بشر نمى باشد؛ این جز یک فرشته بزرگوار نیست!» * (همسر عزیز) گفت : «این همان کسى است که به خاطر (عشق) او مرا سرزنش کردید. (آرى) من او را به خویشتن دعوت کردم؛ و او خوددارى کرد. و اگر آنچه را به او دستور مى دهم انجام ندهد، به زندان خواهد افتاد؛ و به یقین خوار و حقیر خواهد شد.» * (یوسف) گفت: «پروردگارا! زندان نزد من محبوب تر است از آنچه اینها مرا به سوى آن مى خوانند؛ و اگر مکر و نیرنگ آنها را از من بازنگردانى، به سوى آنان متمایل خواهم شد و از جاهلان خواهم بود.» * پروردگارش دعاى او را اجابت کرد؛ و مکر آنان را از او بازگرداند؛ چرا که او شنوا و داناست.
(سوره یوسف، آیات 30-34)
تفسیر :
توطئه دیگر همسر عزیز مصر
هر چند مسأله اظهار عشق همسر عزیز، با آن داستانى که گذشت، یک مسأله خصوصى بود که عزیز هم بر کتمانش تأکید داشت چون عمومآ چنین رازهایى نهفته نمى مانَد، به ویژه در قصر شاهان و صاحبان زر و زور، که دیوارهایشان گوش هاى شنوایى دارد، سرانجام این راز از درون قصر به بیرون درز کرد. قرآن مى گوید: این جریان در شهر منعکس شد، «گروهى از زنان شهر گفتند: همسر عزیز جوانش ]=غلامش[ را به سوى خود دعوت مى کند» (وَ قَالَ نِسْوَةٌ فِى الْمَدِینَةِ امْرَأَتُ الْعَزِیزِ تُرَاوِدُ فَتَیهَا عَنْ نَفْسِهِ).
«عشق این جوان در اعماق قلبش نفوذ کرده» (قَدْ شَغَفَهَا حُبًّا).
سپس او را با این جمله مورد سرزنش قرار دادند: «ما او را در گمراهى آشکارى مى بینیم» (إِنَّا لَنَرَیهَا فِى ضَلاَلٍ مُبِینٍ). روشن است آنها که این سخن را مى گفتند، زنان اشرافى مصر بودند که اخبار قصرهاى پر از فساد فرعونیان و مستکبران برایشان جالب بود و همواره در جست وجوى آن بودند.
این دسته از زنان اشرافى که در هوسرانى چیزى از همسر عزیز کم نداشتند، چون دستشان به یوسف نرسیده بود، به اصطلاح جانماز آب مى کشیدند و همسر عزیز را به خاطر این عشق، در گمراهى آشکار مى دیدند.
حتّى برخى از مفسّران احتمال داده اند که انتشار این راز به وسیله این گروه از زنان مصر، نقشه اى بود براى تحریک همسر عزیز تا براى تبرئه خود، آنها را به کاخ دعوت کند و یوسف را در آنجا ببینند؛ شاید آنها فکر مى کردند اگر به حضور یوسف برسند چه بسا بتوانند نظر او را به سوى خود جلب کنند که هم از همسر عزیز شاید زیباتر بودند، هم جمالشان براى یوسف تازگى داشت و هم آن نظر احترام آمیز یوسف به همسر عزیز که نظر فرزند به مادر، یا مربّى، یا صاحب نعمت بود در مورد آنها موضوع نداشت،به این دلیل احتمال نفوذشان در او بسیار بیشتر از احتمال نفوذ همسر عزیز بود.
«شَغَف» از مادّه «شغاف» به معنى گره بالاى قلب یا پوسته نازک قلب است که به منزله غلافى تمام آن را در بر گرفته. «شَغَفَهَا حُبًّا» یعنى چنان به او علاقه مند شده که محبّت وى به درون قلبش نفوذ کرده و اعماق آن را در بر گرفته است. و این اشاره به عشق شدید است.
آلوسى در تفسیر روح المعانى از کتاب اسرارالبلاغة براى عشق و علاقه مراتبى ذکر کرده که به بخشى از آن در اینجا اشاره مى شود.
نخستین مراتب محبّت همان «هوى» (به معنى تمایل) است، آن گاه «علاقه» یعنى محبّتى که ملازم قلب است.
بعد از آن، «کلف» به معنى شدّت محبّت و پس از آن «عشق» و سپس «شعف» (با عین) یعنى حالتى که قلب در آتش عشق مى سوزد و از این سوزش، احساس لذّت مى کند، بعد از آن «لوعه» و بعد از آن «شغف» یعنى مرحله اى که عشق به تمام زوایاى دل نفوذ مى کند و سپس «تدله» و آن مرحله اى است که عشق، عقل انسان را مى رباید و آخرین مرحله «هیوم» است و آن مرحله بى قرارى مطلق است که شخص عاشق را بى اختیار به هر سو مى کشاند.(483)
این نکته نیز مهمّ است که چه کسى آن راز را فاش کرد؟
همسر عزیز، که او هرگز طرفدار چنین رسوایى نبود، یا خود عزیز که او تأکید بر کتمان مى کرد، یا داور حکیمى که این داورى را نمود که از او نیز این کار بعید است.
امّا به هر حال چنین مسأله اى آن هم در آن قصرهاى پر از فساد ـ همان گونه که گفتیم ـ چیزى نیست که بتوان آن را پنهان ساخت و سرانجام از زبان تعزیه گردان هاى اصلى به درباریان و از آنجا به خارج، جسته گریخته درز مى کند و طبیعى است که دیگران آن را با شاخ و برگ فراوان زبان به زبان نقل مى نمایند.
همسر عزیز که از مکر زنان حیله گر مصر آگاه شد نخست ناراحت گشت سپس چاره اى اندیشید و آن، این بود که آنها را به مجلس میهمانى دعوت کند و بساط پرتجمّل با پشتى هاى گرانقیمتى براى آنها فراهم سازد و به دست هر کدام، چاقویى براى بریدن میوه دهد، امّا چاقوهاى تیز، تیزتر از نیاز بریدن میوه. آیه مى فرماید : «هنگامى که نیرنگ آنها را شنید، به سراغشان فرستاد (و دعوتشان کرد) و براى آنان پشتى (گرانبها و مجلس باشکوهى) فراهم ساخت و به دست هر کدام، چاقویى (براى بریدن میوه) داد» (فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَکْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَیْهِنَّ وَأَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّکَـًا وَ آتَتْ کُلَّ وَاحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِکِّینًا). (484)
و چنین کارى دلیل بر آن است که او از شوهر خود حساب نمى برد و از رسوایى گذشته اش درسى نگرفته بود.
«و (در این موقع به یوسف) گفت: وارد مجلس آنان شو!» تا زنان سرزنش گر با دیدن جمال او، وى را در این عشق ملامت نکنند (وَ قَالَتِاخْرُجْ عَلَیْهِنَّ).
تعبیر به «أُخْرُجْ عَلَیْهِنَّ» (بیرون بیا)، به جاى «أُدْخُل» (داخل شو)، این معنى را
مى رسانَد که همسر عزیز، یوسف را در بیرون نگاه نداشت بلکه در یک اتاق درونى که احتمالاً محلّ غذا و میوه بود سرگرم ساخت تا ورود او به مجلس از درِ ورودى نباشد و کاملاً غیرمنتظره و شوک آفرین باشد.
امّا زنان مصر ـ که طبق بعضى از روایات ده تن یا بیشتر بودند ـ هنگامى که آن قامت زیبا و چهره نورانى را دیدند و چشمشان به صورت دلرباى یوسف افتاد، صورتى که همچون خورشیدى که از پشت ابر ناگهان ظاهر شود و چشم ها را خیره کند، در آن مجلس طلوع کرد، چنان واله و حیران شدند که دست از پا و ترنج از دست نشناختند. (485)
مى فرماید: «هنگامى که چشمشان به او افتاد، او را بسیار بزرگ (و زیبا) شمردند» (فَلَمَّا رَأَیْنَهُ أَکْبَرْنَهُ).
«و(چنان از خود بیخود شدند که به جاى ترنج) دست هاى خود را بریدند» (وَقَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ).
«و(هنگامى که دیدند برق حیا و عفّت از چشمان جذّاب یوسف مى درخشد و رخسار معصومش از شدّت حیا گلگون شده، همگى) گفتند: منزّه است خدا! این بشر نیست؛ این یک فرشته بزرگوار است!» (وَ قُلْنَ حَاشَ لِلَّهِ مَا هَـذَا بَشَرًا إِنْ هَـذَا إِلاَّ مَلَکٌ کَرِیمٌ). (486)
در اینکه زنان مصر در این هنگام چه اندازه دست هاى خود را بریدند در میان مفسّران گفت وگوست. بعضى آن را به صورت مبالغه آمیز نقل کرده اند، ولى آنچه از قرآن استفاده مى شود این است که اجمالاً دست هاى خود را مجروح ساختند.
بنابراین زنان مصر هم که قافیه را به کلّى باخته و با دست هاى مجروح که از آن خون مى چکید و حالى پریشان، همچون مجسّمه هاى بى روح بر جاى خود خشک شده بودند، نشان دادند که دست کمى از همسر عزیز ندارند. همسر عزیز از این فرصت استفاده کرد و «گفت: این همان کسى است که به خاطر (عشق) او مرا سرزنش مى کردید» (قَالَتْ فَذلِکُنَّ الَّذِى لُمْتُنَّنِى فِیهِ).
همسر عزیز گویى مى خواست به آنها بگوید شما که با یکبار مشاهده یوسف
این چنین عقل و هوش خود را از دست دادید و بى خبر دست ها را بریدید، محو جمال او شدید و به ثناخوانیش برخاستید، چگونه مرا ملامت مى کنید که صبح و شام با او مى نشینم و برمى خیزم؟
همسر عزیز که از موفّقیّت خود در طرحى که ریخته بود احساس غرور و خوشحالى مى کرد و عذر خود را موجّه جلوه داده بود، یکباره تمام پرده ها را کنار زد و با صراحت به گناه خود اعتراف نمود، گفت: آرى «من او را به خویشتن دعوت کردم، و او خوددارى ورزید» (وَ لَقَدْ رَاوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ).
بعد بى آنکه از آلودگى به گناه اظهار ندامت کند و یا دست کم در برابر میهمانان حفظ ظاهر نماید، با نهایت بى پروایى و لحنى جدّى که حاکى از اراده قطعى او بود، صریحآ اعلام داشت: «و اگر آنچه را دستور مى دهم انجام ندهد (و در برابر عشق سوزان من تسلیم نشود) به زندان خواهد افتاد» (وَ لَئِنْ لَمْ یَفْعَلْ مَا آمُرُهُ لَیُسْجَنَنَّ).
نه تنها او را به زندان مى افکنم بلکه «مسلّمآ در درون زندان نیز خوار و ذلیل خواهد شد» (وَلَیَکُونًا مِنَالصَّاغِرِینَ).
طبیعى است هنگامى که عزیز مصر در برابر آن خیانت آشکار همسرش به جمله «وَاسْتَغْفِرِى لِذَنْبِکِ» (از گناهت استغفار کن) قناعت کند، باید همسرش رسوایى را به این مرحله بکشاند. اصولاً همان گونه که گفتیم در دربار فراعنه و شاهان این مسائل چیز تازه اى نیست.
بعضى در اینجا روایت شگفت آورى نقل کرده و گفته اند: گروهى از زنان مصر که در آن جلسه حضور داشتند، به حمایت از همسر عزیز برخاستند و حق را به او دادند. آنها دور یوسف را گرفتند و براى تشویق او به تسلیم شدن، هر کدام به نوعى سخن گفتند.(487) یکى گفت: اى جوان، این همه خوددارى و ناز براى چیست؟ چرا به این عاشق دلخسته ترحّم نمى کنى؟ مگر جمال دل آراى خیره کننده را نمى بینى؟ مگر تو دل ندارى و جوان نیستى و ازعشق و زیبایى لذّت نمى برى؟ آخرمگر تو سنگ و چوبى؟
دومى گفت: گیرم که از زیبایى و عشق چیزى نمى فهمى، آیا نمى دانى که او همسر
عزیز مصر و زن قدرتمند این سامان است؟ فکر نمى کنى که اگر قلب او را به دست آورى همه این دستگاه در اختیار تو خواهد بود؟ وهر مقامى که بخواهى برایت آماده است؟
سومى گفت: گیرم که نه تمایل به جمال زیباییش دارى و نه نیاز به مال و مقامش، آیا نمى دانى که او زن انتقامجوى خطرناکى است؟ وسایل انتقامجویى را کاملاً در اختیار دارد؟ آیا از زندان وحشتناک و تاریکش نمى ترسى و به غربت مضاعف در این زندان تنهایى نمى اندیشى؟
تهدید صریح همسر عزیز به زندان و ذلّت از یک سو و وسوسه هاى زنان آلوده مصر که اکنون نقش دلّالى را بازى مى کنند از سوى دیگر، لحظات بحرانى براى یوسف فراهم ساخت. طوفان مشکلات از هر سو او را احاطه کرده بود، امّا او که از قبل خود را ساخته بود و نور ایمان و پاکى و تقوا، آرامش و سکینه خاصّى در روح او ایجاد کرده بود، با شجاعت و شهامت، تصمیم خود را گرفت و بى آنکه با زنان هوسباز به گفت وگو برخیزد، رو به درگاه پروردگار آورد و این چنین به نیایش پرداخت، «گفت: پروردگارا، زندان (با همه سختى هایش) نزد من محبوب تر است از آنچه اینان مرا به سوى آن مى خوانند» (قَالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَىَّ مِمَّا یَدْعُونَنِى إِلَیْهِ).
سپس از آنجا که مى دانست در همه حال ـ به خصوص در مواقع بحرانى ـ جز با اتّکا به لطف پروردگار راه نجاتى نیست، خود را با این سخن به خدا سپرد و از او کمک خواست: «و اگر مکر و نیرنگ آنان را از من باز نگردانى، به سوى ایشان متمایل خواهم شد و از جاهلان خواهم بود» (وَإِلاَّ تَصْرِفْ عَنِّى کَیْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَیْهِنَّ وَ أَکُنْ مِنَ الْجَاهِلِینَ).
خداوندا، من به خاطر رعایت فرمان تو و حفظ پاکدامنى خود، از آن زندان وحشتناک استقبال مى کنم؛ زندانى که روح من در آن آزاد است و دامانم پاک و به این آزادى ظاهرى که جانم را اسیر زندان شهوت مى کند و دامانم را آلوده مى سازد پشت پا مى زنم.
خدایا کمکم کن، نیرویم بخش، بر قدرت عقل و ایمان و تقوایم بیفزا تا بر این وسوسه هاى شیطانى پیروز گردم.
از آنجا که وعده الهى همیشه این بوده است که جهادکنندگان مخلص ـ چه با
نفس و چه با دشمن ـ را یارى بخشد، یوسف را در آن حال تنها نگذاشت و لطف او به یاریش شتافت. قرآن مى گوید: «پروردگارش دعاى او را اجابت کرد» (فَاسْتَجَابَ لَهُ رَبُّهُ).
«و مکر آنان را از او بگردانید» (فَصَرَفَ عَنْهُ کَیْدَهُنَّ).
«چرا که او شنوا و داناست» (إِنَّهُ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ).
نیایش هاى بندگان را مى شنود، از اسرارشان آگاه است و راه حلّ مشکل آنان رامى داند.
نکته ها :
1. تطمیع و تهدید
همان گونه که دیدیم، همسر عزیز و زنان مصر براى رسیدن به مقصود خود از امور مختلفى استفاده کردند: اظهار عشق، علاقه شدید، تسلیم محض، بعد از آن تطمیع و سپس تهدید. به تعبیرى دیگر توسّل به شهوت و زر و سپس زور.
و اینها اصول متّحدالمآلى است که همه خودکامگان و طاغوت ها در هر عصر و زمانى به آن متوسّل مى شدند.
حتّى خود ما مکرّر دیده ایم، آنها براى تسلیم کردن مردان حق، در آغاز جلسه نرمش فوق العاده و روى خوش نشان مى دهند و از طریق تطمیع و انواع کمک ها وارد مى شوند و در آخر همان جلسه به شدیدترین تهدیدها توسّل مى جویند و هیچ ملاحظه نمى کنند که این تناقض گویى آن هم در یک مجلس تا چه حد زشت، زننده و در خور تحقیر و انواع سرزنش هاست.
دلیل آن هم روشن است آنها هدفشان را مى جویند و وسیله براى آنان مهم نیست. به بیان دیگر، براى رسیدن به هدف، استفاده از هر وسیله اى را مجاز مى شمرند.
در این میان افراد ضعیف و کم رشد در مراحل نخستین، یا آخرین مرحله تسلیم مى شوند و براى همیشه به دامشان گرفتار مى گردند. امّا اولیاى حق با شجاعت و شهامتى که در پرتو نور ایمان یافته اند، همه این مراحل را پشت سر گذارده، سازش ناپذیرى خود را با قاطعیّت هر چه تمامتر نشان مى دهند، تا سرحدّ مرگ پیش مى روند و عاقبت آن هم پیروزى است، پیروزى خودشان ومکتبشان یا حدّاقل پیروزى مکتب.