همّت بلند
تلویزیون تماشا مى كردم كه خبرنگار از جوان بسیجى پرسید آرزوى شما چیست؟ گفت: آرزویم این است كه پرچم اسلام در دنیا به اهتزاز درآید.
كفش و لباس او ممكن بود هزار تومان هم نیارزد، ولى همّتش چقدر بلند بود. كسانى هم هستند میلیونها سرمایه دارند، امّا همّتشان كم است.(2857)
تو از مورى كمتر نیستى
(امیر تیمور گورگان) در هر پیشامدى آن قدر ثبات قدم داشت كه هیچ مشكلى سد راه وى نمى شد. علت را از او خواهان شدند، گفت: وقتى از دشمن فرار كرده بودم و به ویرانه اى پناه بردم، در عاقبت كار خویش فكر مى كردم؛ ناگاه نظرم بر مورى ضعیف افتاد كه دانه غله اى از خود بزرگتر را برداشته و از دیوار بالا مى برد.
چون دقیق نظر كردم و شمارش نمودم دیدم، آن دانه شصت و هفت مرتبه بر زمین افتاد، و مورچه عاقبت آن دانه را بر سر دیوار برد. از دیدار این كردار مورچه چنان قدرتى در من پدیدار گشت كه هیچگاه آنرا فراموش نمى كنم.
با خود گفتم: اى تیمور تو از مورى كمترى نیستى، برخیز و درپى كار خود باش، سپس برخاستم و همت گماشتم تا به این پایه از سلطنت رسیدم.(2858)
دانشجوى بزرگسال
سكاكى مردى فلزكار و صنعت گر بود، توانست با مهارت و دقت، دواتى بسیار ظریف با قفلى ظریفتر بسازد كه لایق تقدیم به پادشاه باشد. انتظار همه گونه تشویق و تحسین از هنر خود داشت. با هزاران امید و آرزو آن را به پادشاه عرضه كرد. در ابتدا همان طورى كه انتظار مى رفت مورد توجه قرار گرفت، اما حادثه اى پیش آمد كه فكر و راه زندگى سكاكى را بكلى عوض كرد.
در حالى كه شاه مشغول تماشاى آن صنعت بود و سكاكى هم سرگرم خیالات خویش، خبر دادند عالمى ادیب یا فقیهى وارد مى شود. همینكه او وارد شد، شاه چنان سرگرم پذیرایى و گفتگو با آن شد كه سكاكى و صنعت و هنرش را یكباره از یاد برد. مشاهده این منظره تحوّلى عمیق در روح سكاكى به وجود آورد.
دانست كه از این كار تشویق و تقدیرى كه مى بایست نمى شود و آن همه امیدها و آرزوها بى موقع است. ولى روح بلند پرواز سكاكى آن نبود كه بتواند آرام بگیرد. حالا چه بكند؟ فكر كرد همان كارى را بكند كه دیگران كردند و از همان راه برود كه دیگران رفتند. باید به دنبال درس و كتاب برود و امیدها و آرزوهاى گمشده را در آن راه جستجو كند. هرچند براى یك عاقل مرد كه دوره جوانى را طى كرده، با طفلان نورس همدرس شدن و از مقدمات شروع كردن، كار آسانى نیست، ولى چاره اى نیست، ماهى را هر وقت از آب بگیرند تازه است.
از همه بدتر اینكه وقتى كه شروع به درس خواندن كرد، در خود هیچگونه ذوق و استعدادى نسبت به این كار ندید. شاید هم اشتغال چندین ساله او به كارهاى فنى و صنعتى، ذوق علمى و ادبى او را جامد كرده بود، ولى نه گذشتن سن و نه خاموش شدن استعداد، هیچكدام نتوانست او را از تصمیمى كه گرفته بود بازدارد. با جدیّت فراوان مشغول كار شد تا اینكه اتفاقى افتاد:
آموزگارى كه به او فقه شافعى مى آموخت، این مسئله را به او تعلیم كرد: عقیده استاد این است كه پوست سگ با دباغى پاك مى شود.
سكاكى این جمله را دهها بار پیش خود تكرار كرد تا در جلسه امتحان خوب از عهده برآید، ولى همینكه خواست درس را پس بدهد، این طور بیان كرد: عقیده سگ این است كه پوست استاد با دباغى پاك مى شود.
خنده حضار بلند شد. بر همه ثابت شد كه این مرد بزرگسال كه پیرانه سر، هوس درس خواندن كرده به جائى نمى رسد. سكاكى دیگر نتواست در مدرسه و در شهر بماند، سر به صحرا گذاشت. جهان پهناور بر او تنگ شده بود، از قضا به دامنه كوهى رسید، متوجه شد كه از بلندیى قطره قطره آب روى صخره اى مى چكد و در اثر ریزش مداوم، صخره را سوارخ كرده است. لحظه اى اندیشید و فكرى مانند برق از مغزش عبور كرد، با خود گفت: دل من هر اندازه غیر مستعد باشد از این سنگ سخت تر نیست. ممكن نیست مداومت و پشت كار بى اثر بماند. برگشت و آنقدر فعالیت و پشتكار به خرج داد تا استعدادش باز و ذوقش زنده شد. عاقبت یكى از دانشمندان كم نظیر ادبیات گشت.(2859)