فهرست کتاب


گنجینه معارف 3 (110 موضوع)

محمد رحمتی شهرضا

نیرنگى براى پولدار شدن!

یك روز خانم مسنّى با یك كیف پر از پول به یكى از شعب بزرگترین بانك كانادا مراجعه نمود و حسابى با موجودى یك میلیون دلار افتتاح كرد. سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلى مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانك را ملاقات كند. و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتى كه سپرده گذارى كرده بود، تقاضاى او مورد پذیرش قرار گرفت. قرار ملاقاتى با مدیر عامل بانك براى آن خانم ترتیب داده شد.
پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مركزى بانك رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائى شد. مدیر عامل به گرمى به او خوشامد گفت و دیرى نگذشت كه آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوّعى شدند. تا آنكه صحبت به حساب بانكى پیرزن رسید و مدیر عامل با كنجكاوى پرسید راستى این پول زیاد داستانش چیست؟ آیا به تازگى به شما ارث رسیده است.
زن در پاسخ گفت: خیر، این پول را با پرداختن به سرگرمى مورد علاقه ام كه همانا شرط بندى است، پس انداز كرده ام. پیرزن ادامه داد و از آنجائى كه این كار براى من به عادت بدل شده است، مایلم از این فرصت استفاده كنم و شرط ببندم كه شما شكم دارید!
مرد مدیر عامل كه اندامى لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بى اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول. زن پاسخ داد: 20 هزار دلار و اگر موافق هستید، من فردا ساعت 10 صبح با وكیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندى مان را رسمى كنیم و سپس ببینیم چه كسى برنده است. مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشى خود خواست تا براى فردا ساعت 10 صبح برنامه اى برایش نگذارد.
روز بعد درست سر ساعت 10 صبح آن خانم به همراه مردى كه ظاهراً وكیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت.
پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل خواست كرد كه در صورت امكان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به در آورد.
مرد مدیر عامل كه مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به كجا ختم مى شود، با لبخندى كه بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل كرد.
وكیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانى و آشفته حال شد. مرد مدیر عامل كه پریشانى او را دید، با تعجب از پیر زن علّت را جویا شد.
پیرزن پاسخ داد من با این مرد سر 100 هزار دلار شرط بسته بودم كه كارى خواهم كرد تا مدیر عامل بزرگترین بانك كانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن بیرون كند!

عمروعاص

عمروعاص كه مردى زیرك و سیاست باز بود، نامى از بزرگترین حیله بازیهاى او در تاریخ ثبت است.
وقتى جناب جعفر طیار برادر امیرالمؤمنین(علیه السلام) از طرف پیامبر(صلى الله علیه و آله) با گروهى به حبشه رفتند، او با حیله اى به حبشه رفت و به نجاشى گفت: مردى را دیدم كه از حضور شما خارج شد، او فرستاد دشمن ماست، اجازه بده او را بكشیم تا انتقام خود را از آن گرفته باشیم، كه اینها به بزرگان ما زیاد توهین كردند، نجاشى ناراحت شد و مشت محكمى به صورت عمرو عاص نواخت!
عمر و عاص در زمان خلافت ابوبكر به فرماندهى سپاهى متوجه شام گردید. در زمان عمر مدتى حكومت فلسطین را به عهده داشت و بطرف مصر رفت و آنجا را هم فتح كرد و حاكم آنجا گردید.
تا چهار سال از خلافت عمر هم حاكم مصر بود، ولیكن عثمان او را معزول ساخت و رابطه او و عثمان تیره شد؛ و نوعاً از عثمان انتقاد مى كرد تا جائیكه روزى كه عثمان بالاى منبر بود، او گفت: خیلى برایت سخت گرفته اى تا جائیكه در اثر انحراف تو همه امت منحرف شدند، یا عدالت پیشه كن یا از كار بر كنار شو.
گاهى نزد امیرالمؤمنین(علیه السلام) مى آمد و مى خواست او را علیه عثمان تحریك كند، گاهى این مكار نزد طلحه و زبیر مى رفت و آنها را به كشتن عثمان تشویق مى كرد. و عاقبت همسر خود را كه خواهر مادرى عثمان بود طلاق داد.
از وقتیكه عثمان را كشتند، اكثر حیله ها و فتنه ها از قبیل قرآن بر نیزه كردن در جنگ صفین، نماز جمعه را چهار شنبه خواندن، ذبح كدو همانند گوسفند، زبان در دماغ كردن به عنوان یك سنّت، و... همه از ناحیه این حیله گر تاریخ صادر شد، و بوسیله معاویه در و مردم بى عقل شام هم بى چون و چرا؛ عمل مى كردند تا جائیكه وقتى شنیدند على بن ابى طالب را در محراب عبادت كشتند، مردم شام -بوسیله تبلیغات عمر و عاص- گفتند مگر على(علیه السلام) نماز مى خواند.(2764)

هرمزان

در زمان ساسانیان هفت پادشاه صاحب تاج بود كه كسرى بزرگترین آنها محسوب مى شد و او را ملك الملوك مى گفتند. از آن هفت پادشاه یكى هرمزان بود كه در اهواز حكومت مى كرد. وقتى كه مسلمین اهواز را فتح كردند، هرمزان را گرفته پیش عمر آوردند.
عمر گفت: اگر واقعاً امان خواهى ایمان بیاور وگرنه تو را خواهم كشت. هرمزان گفت: حالا كه مرا خواهى كشت دستور بده قدرى آب برایم بیاورند كه سخت تشنه ام. عمر امر كرد به او آب بدهند.
مقدارى آب در كاسه چوبین آوردند. هرمزان گفت: من از این ظرف آب نمى خورم، زیرا در كاسه هاى جواهرنشان آب مى خورم. امیرالمؤمنین(علیه السلام) فرمود: «این زیاد نیست، براى او كاسه شیشه اى و بلورین بیاورید.»
چون درون آن آب كردند پیش او آوردند، هرمزان آن را گرفت و همچنان در دست خود نگه داشت و لب به آن نمى گذاشت.
عمر گفت: با خدا عهد و پیمان بستم كه تا این آب را نخورى تو را نكشم.
در این هنگام هرمزان جام را بر زمین زد و شكست، آبها از میان رفت. عمر از حیله او تعجب نمود و رو به امیرالمؤمنین(علیه السلام) كرد و گفت: اكنون چه باید كرد؟
فرمود: «چون قتل او را مشروط به نوشیدن آب كرده اى و پیمان بستى، دیگر او را نمى توانى به قتل برسانى، اما بر او جزیه (مالیات) از كفّار را مقرّر كن.» هرمزان گفت: مالیات قبول نمى كنم، اینك با خاطرى آسوده بدون ترس مسلمان مى شوم. شهادتین گفت و مسلمان شد.
عمر شادمان گردید، او را در پهلوى خود نشاند، برایش خانه اى در مدینه تعیین نمود و در هر سال ده هزار درهم برایش معین كرد.(2765)