فهرست کتاب


گنجینه معارف 3 (110 موضوع)

محمد رحمتی شهرضا

مصلح باید دانا به نزاع باشد

(عبدالملك) گوید: بین حضرت باقر(علیه السلام) و بعضى فرزندان امام حسن(علیه السلام) اختلافى پیدا شد، من خدمت امام رفتم و خواستم در این میان سخنى بگویم تا شاید اصلاح شود.
امام(علیه السلام) فرمود: «تو چیزى در بین ما مگو، زیرا مثل ما با پسرعمویمان مانند همان مردى است كه در بنى اسرائیل زندگى مى كرد، و او را دو دختر بود یكى از آن دو را به مردى كشاورز و دیگرى را به شخصى كوزه گر شوهر داده بود.
روزى براى دیدن آنها حركت كرد؛ اول پیش آن دخترى كه زن كشاورز بود رفت و از او احوال پرسید. دختر گفت: پدرجان! شوهرم زراعت فراوانى كرده اگر باران بیاید حال ما از تمام بنى اسرائیل بهتر است.
از منزل آن دختر به خانه دیگر دخترش رفت و از احوالش پرسید، گفت: پدر، شوهرم كوزه زیادى ساخته اگر خداوند مدتى باران نفرستد تا كوزه هاى او خشك شود حال ما از همه نیكوتر است.
آن مرد از خانه دختر خود خارج شد در حالى كه مى گفت: خدایا تو خودت هر چه صلاح مى دانى بكن، در این میان مرا نمى رسد كه به نفع یكى درخواستى بكنم، هرچه صلاح است آنها را انجام ده.»
امام(علیه السلام) فرمود: «شما نیز نمى توانید بین ما سخنى بگویید، مبادا در این میان بى احترامى به یكى از ما شود، وظیفه شما به واسطه پیامبر(صلى الله علیه و آله) نسبت به ما احترام نسبت به همه ما است.(2521)

اثر وضعى و اخروى اصلاح

(فضیل بن عیاض) گوید: روزى شخص پریشانى قدرى ریسمان كه عیالش بافته بود به بازار برد تا با فروش آن، از گرسنگى نجات پیدا كنند. ریسمان را به یك درهم فروخت و خواست نانى تهیه كند كه در این هنگام، دو نفر را مشاهده كرد كه به سبب یك درهم با یكدیگر نزاع مى كنند و سر و صورت یكدیگر را مجروح نموده، و به نزاع خویش هم ادامه مى دهند.
آن شخص جلو آمد و گفت: یك درهم را بگیرید تا نزاع شما تمام شود و این كار را كرد و بین آنان را اصلاح نمود و باز با تهیدستى به منزل رهسپار گشت و داستان را براى همسرش نقل كرد، او نیز خشنود گشت.
آنگاه زن اطراف خانه را جستجو كرد و لباس كهنه اى را پیدا نمود و به شوهر خود داد تا بفروشد و غذائى تهیه كند.
مرد لباس كهنه را به بازار آورد و كسى از او نخرید، لكن دید مردى ماهى گندیده اى در دست دارد گفت: بیا معامله و معاوضه كنیم، ماهى فروش قبول كرد. لباس كهنه را داد و ماهى فاسد را گرفت و به منزل آمد.
زن مشغول آماده كردن ماهى شد كه ناگهان چیزى قیمتى در شكم ماهى یافت و به شوهر داد تا به بازار ببرد و بفروشد.
آن را به بازار آورد به قیمت خوبى (دوازده بدره) فروخت و به منزل مراجعت كرد. چون وارد خانه شد فقیرى بر در آواز داد: از آنچه خداى به شما داده مرا عنایت كنید. آن مرد همه پولها را نزد فقیر گذاشت و گفت: هر چه مى خواهى بردار، فقیر برداشت چند قدم برنداشت كه مراجعت نمود و گفت: من فقیر نیستم، فرستاده خدایم، خواستم اعلان كنم كه این پاداش احسان شماست كه میان آن دو نفر را اصلاح و سازش دادید.(2522)

میرزا جواد آقا ملكى

درباره مرحوم عارف بالله (میرزا جواد آقا ملكى، متوفى 1343 ه ق) نوشته اند: ابتداى سلوكش بعد از دو سال خدمت استاد عارف خود ملا (حسینقلى همدانى، متوفى 1311) عرض مى كند: من در سیر و سلوك خود به جائى نرسیدم!
استاد مى فرماید: اسم شما چیست؟ عرض مى كند: مرا نمى شناسید، من جواد تبریزى ملكى هستم. مى فرماید: شما با فلان ملكى ها بستگى دارید؟
عرض مى كند: بلى و از آنها انتقاد مى كند.
استاد مى فرماید: هر وقت توانستى كفش آنها را كه بد میدانى پیش پایشان جفت كنى، من خود به سراغ تو خواهم آمد.
میرزا جواد آقا فردا كه به درس مى رود خود پایین تر از بقیه شاگردان مى نشیند، و رفته رفته طلبه هائى كه از فامیل ملكى در نجف بودند و او آنها را خوب نمى شناخته، مورد محبت خود قرار مى دهد، تا جائى كه كفش را پیش پاى آنان جفت مى كند. چون این خبر به آن طایفه كه در تبریز ساكن بودند، مى رسد رفع كدورت فامیلى مى شود.
بعدا میرزا جواد استاد مى فرماید: دستور تازه اى (بعد از اصلاح فامیلى) نیست، تو باید حالت اصلاح شود و از همین دستورات شرعى بهره مند شوى، ضمناً یادآور مى شود كه كتاب مفتاح الفلاح مرحوم شیخ بهائى براى عمل كردن خوب است.
میرزا كم كم ترقى مى كند و به حوزه قم مى آید و به تربیت نفوس مى پردازد و عده زیادى از خواص و عوام از او بهره مند مى شوند....(2523)