خدا تقى جان را مأمور كرد!
شیخ مهدى امامى مازندرانى در زمان اقامت در بابل با یك تاجر معروف میانه خوبى داشت. تاجر با كسى در مورد ملكى، دعوى داشت. به دادگاه رفتند و دادگاه حل و فصل آن را به شیخ مهدى واگذار كرد. طرف مقابل گمان مى كرد كه شیخ در اثر رفاقت با تاجر، طرف او را مى گیرد. در روز مقرّر تاجر زودتر از موعد به خانه شیخ رسید. زمانى كه شیخ فهمید تاجر تنها آمده، به او اجازه ورود نداد تا اینكه طرف دوّم آمد و بالاخره، شیخ به نفع آن طرف مقابل حكم صادر كرد. تاجر عصبانى شد و شیخ او را از منزل بیرون كرد. خانم شیخ پرسید: چرا فلانى را بیرون كردى؟ او به كارهاى منزل رسیدگى مى كرد. شیخ فرمود: خداى فلانى هست. من نمى توانم خدا را به نان و روغن فلان تاجر بفروشم. یك ماهى نگذشت كه شخصى كیسه هاى برنج و روغن و مواد گوشتى را دم در آورد و گفت: براى شیخ مهدى است! شیخ به همسرش فرمود: خانم! حسین جان رفت؛ امّا خدا، تقى جان را مأمور كرد.(1824)
اشتباه قنبر
زاذان نقل مى كند: در عصر خلافت امام على(علیه السلام) كه اموال بسیار به عنوان بیت المال به كوفه مى آمد، قنبر غلام على(علیه السلام) چند ظرف طلا و نقره از بیت المال را به حضور على(علیه السلام) آورد و عرض كرد: تو آنچه بود همه را تقسیم كردى و براى خود چیزى نگه نداشتى، من این ظرفها را براى تو ذخیره كرده ام. امام على(علیه السلام) شمشیر خود را كشید و به قنبر فرمود: «واى بر تو، دوست دارى كه به خانه ام آتش بیاورى.» سپس آن ظرفها را قطعه قطعه كرد، و سرپرستهاى امور شهرى را طلبید، آنها را به آنان داد، تا عادلانه بین مردم تقسیم كنند.(1825)
پیامبر(صلى الله علیه و آله) و ابوهیثم
پیامبر(صلى الله علیه و آله) به یكى از اصحاب خویش به نام ابوهیثم ابن تیهان وعده داده بود كه خادمى به او بدهد، اتفاقاً سه نفر اسیر نزد حضرت آوردند. پیامبر(صلى الله علیه و آله) دو نفر از آنها را به دیگران بخشید و یك نفر باقى ماند. در این هنگام حضرت زهراء(علیها السلام) نزد پیامبر(صلى الله علیه و آله) آمد و عرض كرد: «اى رسول خدا، خادم و كمك كارى به من بدهید، آیا اثر آسیاب دستى را در دستم مشاهده نمى كنید؟» پیامبر(صلى الله علیه و آله) به یاد وعده اى كه به ابوهیثم داده بود افتاد و فرمودند: «چگونه دخترم را مقدّم بر ابوهیثم بدارم، با اینكه قبلاً به او وعده داده بودم، اگر چه دخترم با دست ضعیفش آسیاب را مى چرخاند.»(1826)