فهرست کتاب


گنجینه معارف 3 (110 موضوع)

محمد رحمتی شهرضا

پیر عقل

پیامبر اسلام(صلى الله علیه و آله) براى سركوبى گروهى دشمن طغیانگر كه در اطراف مدینه و مكه بودند، جمعى را به عنوان سریه و گروه ضربتى آماده ساخت تا شبانه به طور مخفى به سوى متجاوزین بروند و آنها را سركوب نمایند.
پیامبر(صلى الله علیه و آله) جوانى(1576) از طایفه (هذیل) را فرمانده و امیر این سپاه قرار داد. شخص ظاهربینى به رسول اكرم(صلى الله علیه و آله) اعتراض كرد كه چرا یك جوان را بر ما فرمانده نموده اى؟ ما تسلیم فرمان او نمى شویم، لازم است شما پیرمردى به عنوان پیشوا و فرمانده انتخاب كنید.
پیامبر(صلى الله علیه و آله) فرمود: اى آدم ظاهر نگر، گرچه او جوان است اما دلى قوى و عقلى صحیح دارد. اما پیرمردى كه تو مى گوئى ریش سفید است و به صورت ظاهر باید جلو بیفتد، اما دل آنها چون قیر سیاه است. عقل این جوان را بارها آزمودم و دیدم در عقل پیر است(1577) پیر سن و سال بى عقل مثمر نیست. تا توانى كوشش كن(1578) كه پیر عقل و دین شوى، كه رهبرى و فرماندهى به سال نیست، به قوه عقلانى و تفكر و قلب سفید است.»

جوان عامل

پیامبر(صلى الله علیه و آله) در جمع صحابه نشسته بودند، دیدند جوانى نیرومند و توانا از اول صبح مشغول به كار است. افرادى كه در محضر رسول خدا(صلى الله علیه و آله) بودند گفتند: اگر این جوان نیرو و قدرت خود را در راه خدا به كار مى انداخت شایسته مدح و تعریف بود.
پیامبر(صلى الله علیه و آله) فرمود: «این سخنان را نگوئید، زیرا از چند حال خارج نیست، اگر او براى اداره زندگى خود كار مى كند كه محتاج دیگران نباشد، او در راه خدا قدم برداشته است. اگر كار مى كند كه پدر و مادر ضعیف و كودكان ناتوان را دستگیرى كند و آنها را از مردم بى نیازشان گرداند، باز هم به راه خدا مى رود. اگر با این عمل مى خواهد به تهیدستان افتخار كند و بر ثروت خود بیفزاید او به راه شیطان رفته و از راه راست منحرف گشته است.»(1579)

دیدن شاه ولایت

هارون الرشید عباسى را پسرى بنام قاسم بود كه از علایق دنیوى فرار كرده و پیوسته به گورستانها رفته، همانند ابر بهار زار زار مى گریست.
روزى هارون در مجلس بود و قاسم آمد، جعفر برمكى وزیر خندید! هارون پرسید: چرا مى خندى؟ گفت: احوال این پسر اصلاً به شما خلیفه نمى خورد و دائماً با فقراء همنشین و به گورستان ها مى رود!
هارون گفت: شاید به او حكومت جائى را نداده ایم اینطور رفتار مى كند. او را خواست نصیحت كرد و گفت: مى خواهم حكومت مصر را بتو بدهم و اگر دنبال عبادت هم مى روى وزیر صالح و كاردان به تو مى دهم، اما قاسم قبول نكرد.
هارون حكومت مصر را برایش نوشت و مردم تهنیت گفتند و بنا بود فردا به آنجا برود، شبانه فرار كرد.
هارون رد پاى قاسم را توانست تا رودخانه را بگیرد اما بعدش را نتوانست پیدا كند. قاسم سوار كشتى شد به بصره رفت.
عبدالله بصرى گوید: دیوار خانه ام خراب شده رفتم دنبال كارگر، به جوانى برخورد كردم كه نشسته قرآن مى خواند، بیل و زنبیل نزدش گذاشته؛ از او درخواست كردم بیاید كار كند. گفت: مزد چقدر است؟ گفتم: یك درهم، قبول كرد، از صبح تا غروب به اندازه دو نفر برایم كار كرد. خواستم پول بیشتر بدهم قبول نكرد.
فردا رفتم دنبالش پیدا نكردم، سؤال كردم، گفتند: این جوان روزهاى شنبه فقط كار مى كند و بقیه ایام مشغول عبادت است!
روز شنبه رفتم دنبالش، آمد برایم كار كرد، مزدش را دادم و رفت. شنبه دیگر رفتم ندیدمش، گفتند: دو سه روز است كه مریض احوال است و خانه اش فلان خرابه است.
رفتم او را پیدا كردم و گفتم: من عبدالله بصرى هستم، گفت: شناختم، گفتم: شما چه نام دارید؟ گفت: قاسم پسر هارون خلیفه عباسى. بر خود لرزیدم و او گفت: در حال مردنم، وقتى از دنیا رفتم این بیل و زنبیل مرا بده به آن كسى كه قبر حفر مى كند، این قرآن را بده به كسى كه برایم بتواند بخواند، این انگشتر را مى برى بغداد روز دوشنبه مجلس عام است به پدرم مى دهى و مى گوئى: این را بگذارد روى اموال دیگر، قیامت خودش جواب بدهد!
عبدالله بصرى مى گوید: قاسم خواست حركت كند نتوانست، دو مرتبه خواست نتوانست، گفت: عبدالله زیر بغلم را بگیر آقایم امیرالمؤمنین(علیه السلام) آمده است. بلندش كردم بعد جان به جان آفرین داد.(1580)