فهرست کتاب


حکیمانه‌ترین حکومت«کاوشی در نظریه ولایت فقیه»

آیت‌الله محمدتقی مصباح یزدی تحقیق و نگارش: قاسم شبان‌نیا

2ـ1. نظریة جدایی دین از سیاست (سکولاریسم)

1ـ2ـ1. مفهوم سکولاریسم

سکولاریسم(1) به معانی فراوانی به‌کار رفته؛ اما در این نوشتار بدین معناست که حوزه و قلمرو هریک از دین و سیاست با یکدیگر متفاوت است و هیچ‌کدام نباید در قلمرو دیگری دخالت کند. برپایة این نظریه، اصولاً دین و سیاست همچون دو خط موازی اند که هیچ نقطة تلاقی‌ای با یکدیگر ندارند و مسیر آنها از یکدیگر جداست و هریک به پایانی غیر از آنچه مقصد دیگری است، ختم می ‌شود. دین حوزة خاصی دارد و سیاست حوزة خاص دیگری؛ زیرا سیاست، تدبیر امور جامعه است و دین، رابطة شخصی است میان انسان با خدا.

2ـ2ـ1. انسان‌محوری؛ مبنای اصلی سکولاریسم

آنان که قلمرو دین را تنها به رابطة شخصی انسان با خدا محدود می‌سازند و ارتباط دین را با عرصة زندگی اجتماعی قطع می‌کنند، درحقیقت، مبنای تفکر خود را بر انسان‌محوری یا اومانیسم(2) بنا کرده‌اند. سکولارها هرگاه این واژه را به‌کار می‌برند، آن را به‌صورت یک بار ارزشی مثبت مطرح می کنند که برای انسان، احترام و اصالت قائل است. آنان این‌گونه وانمود می‌کنند که اومانیسم آمده است تا در خدمت انسانیت باشد؛ ولی حقیقت چیزی جز این است. ازیک‌سو پیش از رواج مسیحیت در اروپا ‌اروپایی ها چه یونانی ها و چه رومی ها ـ که از دیگر اروپاییان متمدن‌تر شمرده می‌شدند ـ بت پرست بودند. پس از اینکه مسیحیت رواج یافت و کم کم وارد اروپا شد، مسیحیت به‌تدریج به دین رسمی آنجا بدل گشت و دستگاه پاپ به دستگاه عظیم امپراتوری تبدیل شد که گاه از امپراتوری
----------------
(1). Secularism.
(2). Humanism.
﴿ صفحه 61 ﴾

اروپا قوی تر بود و حتی گاهی از آنها پشتیبانی می کرد. به‌هرحال، آنان دستگاه امپراتوری تشکیل دادند و همه‌چیز را در اختیار گرفتند. آنان حکومت و ثروت‌های جامعه را تصرف کردند و در این قالب، ستم‌های فراوانی در حق مردم روا داشتند. ازسوی‌دیگر با اندیشه‌های نامعقولشان نمی‌توانستند مردم را قانع سازند؛ مثلاً در بحث تثلیث می‌گفتند که خدا یکی است و درعین‌حال سه تاست یا مثلاً خدا از آسمان آمده، و در شکل حضرت عیسی به دار آویخته شده تا گناهان مردم آمرزیده شود. آنان ازیک‌سو بسیار ستم می‌کردند و ازسوی‌دیگر اندیشه‌هایی نامعقول را پی می‌گرفتند و حتی با علم و عقل گرایی مخالفت می‌ورزیدند.
این وضعیت سبب شد که عده‌ای، اعتراضاتی علیه این مسیحیت کلیسا آغاز کنند. در ابتدا عده‌ای از ادیبان و نویسندگان و شاعران اعتراض کردند که معروف‌ترین آنها دانته، شاعر ایتالیایی، است که گاهی او را بنیان گذار اومانیسم می‌شمارند. آنها ـ برخلاف کلیسا که می‌گفت انسان‌ها باید به ملکوت بپیوندند و با خدا ارتباط برقرار کنند و حکومت خدا را بر خود بپذیرند ـ حرفشان این بود که ما به‌جای آسمان، زمین می خواهیم و به‌جای ملکوت، همین عالم و حکومت زمینی را خواهانیم و به‌جای خدا خواستار همین انسانیم. اینجا نقطة آغاز اومانیسم در غرب بود. بنابراین انسان، محور همة ارزش‌ها شد و این اعتقاد جا افتاد که همه‌چیز باید در خدمت انسان، و برای انسان، و در راه خواستة انسان باشد. از این نگاه، دیگر انسان برای دین نیست، بلکه دین برای انسان است. ازاین‌رو، دین باید خود را با انسان هماهنگ سازد و تابع خواست وی شود.
اومانیسمی که به این شکل پدیدار گشت، شعبه‌ها و مکاتب گوناگونی یافت و به‌تدریج در اروپا رایج ‌شد؛ چنان‌که مردم کم‌کم از مسیحیت کناره گرفتند و به‌جای خدا‌پرستی، انسان گرا شدند و به این باور رسیدند که ارزش‌ها را باید خود انسان تعیین کند و دین نباید در زندگی انسان دخالت کند. ازاین‌رو، دین از زندگی انسان جدا شد. پس ملاک حقانیت ارزش‌ها بر این‌ اساس، آن است که آن ارزش‌ها مطابق با خواست انسان‌ها باشد؛ حتی اگر عده‌ای خواهان دین‌داری‌اند، آزادند که در معبد عبادت کنند؛ اما نباید مباحث دینی را به حوزة زندگی اجتماعی و مسائل جدی جامعه آورند.
﴿ صفحه 62 ﴾

درپی این مسائل، لیبرالیسم مطرح شد و گفتند حال‌که اصالت با انسان است، هر انسانی آزاد است به هر شکل که می خواهد رفتار کند و کسی نباید آزادی او را محدود سازد؛ حتی دین حق ندارد آزادی انسان را محدود کند و انسان در هر عرصه‌ای آزاد است. البته ازآنجاکه دیدند اگر آزادی به این وسعت مطرح شود، دیگر مدنیت و اجتماع و قانونی باقی نمی ماند و هرج‌ومرج بر جامعه حاکم می‌شود، آزادی را محدود کردند و حد و مرزی برای آن قائل شدند. حد آن‌هم این بود که به آزادی دیگران لطمه نزند.
در میان فیلسوفان عصر جدید، این ایده را نخست جان لاک انگلیسی مطرح کرد و به آن پروبال داد و سه حق را حقوق طبیعی انسان خواند: حق آزادی، حق مالکیت و حق حیات. وی این سه حق را از اصول لیبرالیسم شمرد و حد آزادی را بر این قرار داد که به آزادی دیگران لطمه نزند. این فکر، خزنده‌وار تمام مغرب‌زمین را فراگرفت و سپس به مشرق‌زمین سرایت کرد.