علم و عقل ستیزی در تعلیمات انحرافی
یکى از مهم ترین محورهاى عرفان اسلامى یا به تعبیر دیگر، معیار شناخت آن از عرفان هاى کاذب، توجه به عقل و عقلانیت است.
عرفان هاى کاذب براى توجیه عقاید و اعمال غیر منطقى خود در نخستین گام ارزش و حجیت عقل را زیر سؤال مى برد تا بتوانند بدون برخورد با مانعى مسیرهاى خرافى و غیرعاقلانه و حتى سخنان کفرآلود را به خورد پیروان خود بدهند.
اصولاً گروهى از آنان عقل و علم را حجاب اکبر مى شمرند و معتقدند که در این مسیر تنها عشق باید پیشواى سالک باشد.
دکتر قاسم غنى در کتاب تاریخ تصوف خود چنین آورده است: جنید بغدادى که از سران معروف صوفیه است و شاگرد شیخ سرّى سَقَطى بوده عقیده داشت که خواندن و نوشتن سبب پراکندگى اندیشه صوفى است. (112)
همان نویسنده تحت عنوان آثار ادبى صوفیه مى نویسد: از مطالعه تراجم احوال صوفیه و اطلاع بر اقوال و احوال عرفا (ى آنان) این بوده است که همیشه
(143)
علم رسمى و قیل و قال مدرسه و کتاب و دفتر را حجاب راه سالک مى شمردند ... زیرا احوال و مبانى طریقت و سلوک با علم ظاهر مخالف است وعارف معتقد است: العلم هو الحجاب الاکبر... شرط وصول به معرفت را این مى دانستند که لوح قلب را باید از نقش آموختنى هاى مدرسه پاک کرد. تا آن صفا و سادگى حاصل نگردد محال است که براى پذیرفتن نقش معرفت الهى آماده شود.
در تأیید این سخن که انسان باید لوح دل را از همه علوم و دانش ها پاک کند تا آماده پذیرش معرفت الهى شود، مولوى نیز به تشبیهاتى مغالطه گونه پرداخته و در اشعارش آورده است :
بر نوشته هیچ بنویسد کسى یا نهالى کارد اندر مغرسى
کاغذى جوید که آن بنوشته نیست تخم کارد موضعى کان کشته نیست
اى برادر! موضع ناکشته باش کاغذ اسپید نابنوشته باش
تا مشرف گردى از نون والقلم تا بکارد در تو تخم آن ذوالکرم (113)
مخالفت این گروه ها با علم و دانش به حدى است که شبلى، از سران معروف صوفیه مى گفت: «کسى را سراغ دارم که وارد صوفیه نشد مگر جمیع دارایى خود را انفاق کرد و هفتاد صندوق کتاب را که خود نوشته و حفظ کرده بود و به چندین روایت درست کرده بود در این رودخانه دجله که مى بینید غرق کرد» مقصود شبلى از این آدم خود او بود. (114)
از ابوسعید ابوالخیر که او نیز از معاریف آنان است نقل شده که گفت: «رأس هذا الامر کبس المحابر وخرق الدفاتر ونسیان العلوم؛ آغاز این کار (عرفان و تصوف) پنهان کردن دوات و مرکب و پاره کردن دفاتر و فراموشى علوم است».
در این زمینه سخنان زیادى از آن ها نقل شده است.
(144)
بدون شک مسیر قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) و شریعت اسلام کاملاً مخالف آن است. اسلام و به ویژه قرآن اهمیت فوق العاده اى براى عقل و عقلانیت قائل است و سرآغاز مهم ترین کتاب حدیث ما، کافى، احادیثى است که اهمیت عقل و عقلانیت را اثبات مى کند.
علم و دانش، مهم ترین چیزى است که در آغاز نبوت و در آیات نخستینى که از قرآن مجید بر قلب پیغمبر (صلی الله علیه و آله) نازل شد اهمیت آن بیان گردیده و تکیه بر قلم و نوشته ها شده است (اقْرَأْ بِسْمِ رَبِّکَ الَّذِى خَلَقَ * خَلَقَ الاِْنسَانَ مِنْ عَلَقٍ * اقْرَأْ وَرَبُّکَ الاَْکْرَمُ * الَّذِى عَلَّمَ بِالْقَلَمِ * عَلَّمَ الاِْنسَانَ مَا لَمْ یَعْلَمْ).
البته شکّى نیست که اگر علم و دانش براى خودنمایى و خودبزرگ بینى و برترى جویى باشد و انسان از آن به خدا نرسد، حجابى خواهد بود، ولى این دلیل نمى شود که انسان علم و دانش را رها سازد و جهل را دست مایه پیشرفت کار خود قرار دهد.
* * *
درحقیقت نخستین گامى که عارفان التقاطى و کاذب از عارفان راستین اسلامى جدا مى شوند همین مسأله است که آن ها علم را سد راه مى دانند و عشق جداشده ازعلم رامرکب راهواروچه مفاسدوخرافات و اعتقادات ناموزون و اعمال زشت و ناپسندى از آن سرچشمه گرفته که بررسى آن ها نشان مى دهد اسلام چه راه روشنى را براى پیروانش برگزیده و دیگران چه راه ظلمانى و تاریکى را.
شاهد این سخن مطالبى است که ابن جوزى حنبلى در کتاب تلبیس ابلیس از احیاء العلوم نقل مى کند که او درباره مشایخ صوفیه مطالبى کاملاً غیر عقلانى آورده است، ازجمله مى گوید: یکى از شیوخ در آغاز کار از شب خیزى کسل مى شد، بر خود الزام کرد که شب را به صبح بر روى سر بایستد تا نفس او از روى میل و رغبت به شب خیزى مبادرت کند.
(145)
دیگرى براى این که دوستى مال را از دل بیرون کند تمام اموالش را آتش زد و به دریا ریخت زیرا مى ترسید اگر به مردم ببخشد دچار ریا شود.
دیگرى به منظور عادت کردن به حلم و بردبارى کسى را استخدام کرده بود که در میان مردم به او فحش و دشنام دهد.
دیگرى براى تحصیل شجاعت، در هنگام زمستان و موقع طوفان و تلاطم دریا بر کشتى سوار مى شد (و جان خود را به خطر مى انداخت).
ابن جوزى بعد از نقل این داستان هاى عجیب و دور از عقل و شرع مى نویسد : تعجب من از ابوحامد (غزالى) بیشتر است از کسانى که این اعمال زشت را مرتکب مى شدند زیرا او پس از نقل آن ها نه تنها هیچ گونه نکوهشى از آنان نکرده بلکه این حکایات را براى تعلیم و تربیت دیگران بیان نموده است. (115)
نامبرده (ابن جوزى) در نقل دیگرى مى گوید: غزالى از ابن کُرینى نقل کرده است: زمانى وارد یکى از شهرها شدم در آن جا حُسن سابقه اى پیدا کردم و به خوبى و درستکارى معروف شدم. روزى به حمام رفتم و لباس پرقیمتى را دزدیده، در زیر لباس هاى کهنه و مندرس خود پوشیدم و از حمام خارج شدم، آهسته آهسته راه مى رفتم (تا مردم متوجه شوند و به سراغ من بیایند)، مردم دویدند و مرا گرفته و جامه هاى کهنه را از بر من بیرون آوردند و لباس هاى پرقیمت را به صاحبش دادند. بعد از این واقعه به دزد گرمابه مشهور شدم و به این وسیله نفس من راحت شد.
غزالى پس از نقل این حکایت زشت و نامعقول مى گوید: این گونه خودشان را ریاضت مى دادند تا از توجه مردم و نفس راحت شوند. (116)
(146)
از این گونه کارهاى وحشتناک غیر عاقلانه در حالات صوفیان و عارفان گم کرده راه فراوان دیده مى شود که اگر جمع آورى گردد کتابى را تشکیل مى دهد.
بى دلیل نیست که آن ها در اولین گام، حجیت عقل را انکار مى کنند و خود را از قضاوت آن رها مى سازند و علم را حجاب اکبر مى شمارند چراکه اگر این کار را نکنند تمام این حالات و کرامات زیر سؤال مى رود و به عنوان خرافات شناخته مى شود.
غلطیدن در وادی خرافات
نمونه دیگرى از خرافات آن ها چیزى است که شیخ عطار در تذکرة الاولیاء آورده است. او از ابوبکر کتّانى (بعد از آن که او را مدح و ثنا گفته) چنین نقل مى کند که او شیخ مکه و پیر زمان بود و صحبت جُنید و ابوسعید خرّاز و ابوالحسن نورى دریافته، و او را چراغ کعبه گفتندى، و در طواف دوازده هزار ختم قرآن کرده بود و سى سال در زیر ناودان بوده و خواب نکردى و گفت :
مرا اندک غبارى (کدورتى) بود با امیرالمؤمنین على ـ کرّم اللَّه وجهه ـ بدان سبب که رسول الله (صلی الله علیه و آله) فرموده بود: «لا فتى الّا علىّ، شرط فتوّت آن است که ـ اگرچه معاویه بر باطل بود و او بر حق ـ کار به وى بازگذاشتى تا چندان خون ریخته نشدى». و گفت: «میان صفا و مروه خانه داشتم. شبى در آن جا مصطفى را علیه الصّلاة والسّلام، به خواب دیدم با یاران او، که درآمدى و مرا در کنار گرفتى. پس اشارت کرد به ابوبکر ـ رضى اللّه عنه ـ که: او کیست؟ گفتم: ابوبکر. پس به عمر اشارت کرد. گفتم: عمر. پس به عثمان اشارت کرد. گفتم: عثمان.
پس اشارت کرد به على. من شرم داشتم به سبب آن غبار (کدورت). پیغمبر ـ علیه الصّلاة والسّلام ـ مرا با على ـ رضى اللّه عنه ـ برادرى داد تا یکدیگر را در کنار گرفتیم. پس ایشان برفتند. من و امیرالمؤمنین على (علیه السلام) بماندیم. مرا گفت: بیا
(147)
تا به کوه ابوقبیس رویم. به سر کوه رفتیم و نظاره کعبه کردیم. چون بیدار شدم خود را به کوه ابوقبیس دیدم و ذرّه اى از آن غبار در دل من نمانده بود. (117)
این سخن که مملو از خرافات و گفته هاى غیر عاقلانه است نشان مى دهد که فاصله گرفتن از عقل و مبانى شرع، انسان را در چه وادى هایى گرفتار مى کند.
چگونه ممکن است انسانى در زیر ناودان طلا در مکه سى سال بماند و خواب به چشمانش نرود؟
چگونه ممکن است کسى در طواف دوازده هزار بار ختم قرآن کند؟
چگونه ممکن است کسى معتقد باشد که على (علیه السلام) در مقابله با معاویه که حکومت اسلامى را از مسیر خود به کلى منحرف ساخت راه خطا پیموده و مى بایست حکومت را به او واگذار کند؟
چگونه ممکن است انسان در خواب ببیند بالاى کوه ابوقبیس است و بعد از بیدارى خود را همان جا ببیند؟
متأسفانه از این گونه سخنان در حالات این عارفان کاذب بسیار نوشته شده است.