فهرست کتاب


سلام بر ابراهیم(زندگی نامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی) جلد 1

گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

غروب خونین (علی نصرالله)

عصر روز جمعه 22 بهمن 1361 برای من خیلی دلگیرتر بود. بچه های اطلاعات به سنگرشان رفتند.
من دوباره با دوربین نگاه کردم. نزدیک غروب احساس کردم از دور چیزی در حال حرکت است!
با دقت بیشتری نگاه کردم. کاملاً مشخص بود که سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند. در راه مرتب زمین می خوردند و بلند می شدند. آن ها زخمی و خسته بودند. معلوم بود که از همان محل کانال می آیند.
فریاد زدم و بچه ها را صدا کردم. با آن ها رفتیم روی بلندی. به بچه ها هم گفتم تیر اندازی نکنید.
میان سرخی غروب، بالاخره آن سه نفر به خاکریز ما رسیدند.
به محض رسیدن به سمت آن ها دویدیم و پرسیدیم: از کجا می آئید؟ حال حرف زدن نداشتند، یکی از آن ها آب خواست. سریع قمقمه را به او دادم.
دیگری از شدت ضعف و گرسنگی بدنش می لرزید. آن یکی تمام بدنش غرق خون بود، کمی که به حال آمدند گفتند: از بچه های کمیل هستیم.
با اضطراب پرسیدم: بقیه بچه ها چی شدند؟! در حالی که سرش را به سختی بالا می آورد گفت: فکر نمی کنم کسی غیر از ما زنده باشه! هول شدم و دوباره و با تعجب پرسیدم: این پنج روز، چطور مقاومت کردید؟!

حال حرف زدن نداشت. کمی مکث کرد و دهانش که خالی شد گفت: ما این دو روز اخیر، زیر جنازه ها مخفی بودیم. اما یکی بود که این پنج روز کانال رو سرپا نگه داشت!
دوباره نفسی تازه کرد و به آرامی گفت: عجب آدمی بود! یک طرف آر پی جی می زد، یک طرف تیربار شلیک می کرد. عجب قدرتی داشت. دیگری پرید توی حرفش و گفت: همه شهدا رو در انتهای کانال کنار هم چیده بود. آذوقه و آب رو تقسیم می کرد، به مجروح ها می رسید، اصلاً این پسر خستگی نداشت!
گفتم: مگه فرماندها و معاون های گردان شهید نشدند؟! پس از کی داری حرف می زنی؟!
گفت: جوانی بود که نمی شناختمش. موهایش کوتاه بود. شلوار کُردی پاش بود.
دیگری گفت: روز اول هم یه چفیه عربی دور گردنش بود. چه صدای قشنگی هم داشت. برای ما مداحی می کرد و روحیه می داد و...
داشت روح از بدنم خارج می شد، سرم داغ شد. آب دهانم را فرو دادم. این ها مشخصاتِ ابراهیم بود.
با نگرانی نشستم و دستانش را گرفتم. با چشمانی گرد شده از تعجب گفتم: آقا ابرام رو می گی درسته؟! الان کجاست؟!
گفت: آره انگار، یکی دو تا بچه های قدیمی آقا ابراهیم صِداش می کردند.
دوباره با صدای بلند پرسیدم: الان کجاست؟!
یکی دیگر از آن ها گفت: تا آخرین لحظه که عراق آتیش می ریخت زنده بود. بعد به ما گفت: عراق نیرو هاش رو برده عقب. حتماً می خواد آتیش سنگین بریزه.
شما هم اگه حال دارید تا این اطراف خلوته برید عقب. خودش هم رفت به مجروح ها برسه. ما هم آمدیم عقب.

دیگری گفت: من دیدم که زدنش. با همان انفجار های اول افتاد روی زمین.
بی اختیار بدنم سُست شد و اشک از چشمانم جاری شد. شانه هایم مرتب تکان می خورد.
دیگر نمی توانستم خودم را کنترل کنم. سرم را روی خاک گذاشتم و گریه می کردم. تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور می شد. از گود زورخانه تا گیلان غرب و...
بوی شدید باروت و صدای انفجار با هم آمیخته شد. رفتم لب خاکریز، می خواستم به سمت کانال حرکت کنم.
یکی از بچه ها جلوی من ایستاد و گفت: چکار می کنی؟ با رفتن تو که ابراهیم بر نمی گرده. نگاه چه آتیشی می ریزن.
آن شب همه ما را از فکه به عقب منتقل کردند. همه بچه ها حال و روز من را داشتند.
خیلی ها رفقایشان را جا گذاشته بودند. وقتی وارد دو کوهه شدیم صدای حاج صادق آهنگران در حال پخش بود که می گفت:
ای از سفر برگشتگان کو شهیدانتان، کو شهیدانتان
صدای گریه بچه ها بیشتر شد. خبر شهادت و مفقود شدن ابراهیم خیلی سریع بین بچه ها پخش شد.
یکی از رزمنده ها که همراه پسرش در جبهه بود پیش من آمد. با ناراحتی گفت: همه داغدار ابراهیم هستیم، به خدا اگر پسرم شهید می شد، اینقدر ناراحت نمی شدم. هیچکس نمی دونه ابراهیم چه انسان بزرگی بود.
روز بعد همه بچه های لشکر را به مرخصی فرستادند و ما هم آمدیم تهران. هیچکس جرأت نداشت خبر شهادت ابراهیم را اعلام کند. اما چند روز بعد زمزمه مفقود شدنش همه جا پیچید!

اوج مظلومیت (مهدی رمضانی)

با اینکه سن من زیاد نبود اما خدا لطف کرد تا با بهترین بندگانش در گردان کمیل همراه باشم. ما در شب شروع عملیات تا کانال سوم رفتیم. این کانال کوچک بود و تقریباً یک متر ارتفاع داشت. بر خلاف کانال دوم که بزرگ و پر از موانع بود.
آن شب همه بچه ها به سمت کانال دوم برگشتند. کانالی که بعد ها به نام «کانال کمیل» معروف شد. من به همراه دیگر نیرو ها پنج روز را در این کانال سپری کردم.
از صبح روز بعد، تک تیر اندازان عراقی هر جنبنده ای را هدف قرار می دادند. ما در آن روز های محاصره، دوران عجیبی را سپری کردیم.
یادم هست که ابراهیم هادی، با آن قدرت بدنی و با آن صلابت، کانال را سرپا نگه داشته بود!
فرمانده و معاون گردان ما شهید و مجروح شدند. برای همین تنها کسی که نیرو ها را مدیریت می کرد ابراهیم بود.
او نیرو ها را تقسیم کرد. هر سه نفر را یک گروه و هر گروه را با فاصله، در نقطه ای از کانال مستقر نمود.
یک نفر روی لبه ی کانال بود و اوضاع را مراقبت می کرد. دو نفر دیگر هم در داخل کانال در کنار او بودند.

انتهای کانال یک انحناء داشت، ابراهیم و چند نفر دیگر، شهدا را به آنجا منتقل کردند تا از دید بچه ها دور باشند. مجروحین را هم به گوشه ای از کانال برد تا زیر آتش نباشند.
ابراهیم در آن روز ها با ندای اذان، بچه ها را برای نماز آماده می کرد. ما در آن شرایط سخت، در هر سه وعده نماز جماعت را برگزار می کردیم! ابراهیم با این کار ها به ما روحیه می داد و همه نیرو ها را به آینده امیدوار می کرد.
دو روز بعد از شروع عملیات، و بعد از پایان ناموفق مرحله دوم، تلاش بچه ها بیشتر شد! می خواستیم راهی برای خروج از این بن بست پیدا کنیم. در آخرین تماسی که با لشکر داشتیم، سردار (شهید) حاجی پور با ناراحتی گفت: هیچ کاری نمی توانیم انجام دهیم، اگر می توانید به هر طریق ممکن عقب بیائید.
پنجشنبه 21 بهمن بود که از رو برو و پشت سر ما، صدای تانک و نفر بر بیشتر شد! بچه ها روی دیواره کانال را کنده و حالت پله ایجاد کردند.
برخی فکر کردند نیروی کمکی برای ما آمده، اما نه، محاصره ما تنگتر شده بود!
کماندو های عراقی تحت پوشش تانک ها جلو آمدند. آن ها فهمیده بودند که در این دشت، فقط داخل این کانال نیرو مانده!
یادم هست که یک نوجوان به نام (شهید) سید جعفر طاهری قبضه آر پی جی را برداشت و از پله ها رفت بالا و با یک شلیک دقیق، تانک دشمن را زد. همین باعث شد که آن ها عقب نشینی کنند.
بچه ها هم با شلیک پیاپی خود چند نفر از کماندو های عراقی را کشتند و چند نفر از نیرو هائی که خیلی جلو آمده بودند را اسیر گرفتند.
در آن شرایط سخت، حالا پنج اسیر هم به جمع ما اضافه شد!
نبود آب و غذا همه ما را کلافه کرده بود.

بیشتر نیرو ها بی رمق و خسته در گوشه و کنار کانال افتاده بودند.
تانک هائی که از کانال فاصله گرفتند، بلندگو های خود را روشن کردند! فردی که معلوم بود از منافقین است شروع به صحبت کرد و گفت: ایرانی ها، بیائید تسلیم شوید، کاری با شما نداریم، آب خنک و غذا برای شما آماده است، بیائید... و همینطور ما را به اسیر شدن تشویق می کرد.
تشنگی و گرسنگی امان همه را بریده بود. چند نفر از بچه ها گفتند: بیائید برویم تسلیم شویم، ما وظیفه خودمان را انجام دادیم، دیگر هیچ امیدی به نجات ما نیست.
یکی از همان نوجوانان بسیجی گفت: اگر امروز ما اسیر شدیم و تلویزیون عراق ما را نشان داد و حضرت امام ما را ببیند و ناراحت بشود چه کار کنیم؟ مگر ما نیامدیم که دل امام را شاد کنیم؟
همین صحبت باعث شد که کسی خود را تسلیم نکند. ابراهیم وقتی نظر بچه ها را فهمید خوشحال شدو گفت: پس باید هر چه مهمات و آذوقه داریم جمع کنیم و بین نیرو ها تقسیم کنیم.
هر چه آب و غذا مانده بود را به ابراهیم تحویل دادیم. او به هر پنج نفر یک قمقمه آب و کمی غذا داد. به آن پنج اسیر عراقی هم هر کدام یک قمقمه آب داد!!
برخی از بچه ها از این کار ناراحت شدند، اما ابراهیم گفت: «آن ها مهمان ما هستند»
مهمات را هم جمع کردیم و در اختیار افراد سالم قرار دادیم تا بتوانند نگهبانی بدهند.
سحر روز بعد یعنی 22 بهمن، تانک های دشمن کمی عقب رفتند!
تعدادی از بچه ها از فرصت استفاده کرده و در دسته های چند نفره به عقب رفتند، اما برخی از آن ها به اشتباه روی مین رفتند و...

ساعتی بعد حجم آتش دشمن خیلی زیادتر شد. دیگر هیچکس نمی توانست کاری انجام دهد.
عصر 22 بهمن، کماندو های دشمن پس از گلوله باران شدید کانال، خودشان را به ما رساندند! یکدفعه دیدیم که لوله اسلحه عراقی ها از بالای کانال به طرف ما گرفته شد!
یک افسر عراقی از مسیر پله ای که بچه ها ساخته بودند وارد کانال شد. یک سرباز هم پشت سرش بود.
به اولین مجروح ما یک لگد زد. وقتی فهمید او زنده است، به سرباز گفت: شلیک کن.
سرباز هم با تیر زد و مجروح ما به شهادت رسید. مجروح بعدی یک نوجوان معصوم بود که افسر بعثی با لگد به صورت او زد! بعد به سرباز گفت: بزن
سرباز امتناع کرد و شلیک نکرد! افسر عراقی در حضور ما سر او داد زد. اما سرباز عقب رفت و حاضر به شلیک نشد!
افسر هم کُلت خودش را بیرون آورد و گلوله ای به صورت او زد.
سرباز عراقی در کنار شهدای ما به زمین افتاد! افسر عراقی هم سریع از کانال بیرون رفت! بعد به نیرو هایش دستور شلیک داد و...
دقایقی بعد عراقی ها، با این تصور که همه افراد داخل کانال شهید شده اند، برگشتند. دیگر صدای تیر اندازی نمی آمد. با غروب آفتاب سکوت عجیبی در فکه ایجاد شد!
من و چندین نفر دیگر که در میان شهدا، زنده مانده بودیم از جا بلند شدیم. کمی به اطراف نگاه کردیم. کسی آنجا نبود. بیشتر آن ها که زنده بودند جراحت داشتند. هوا کاملاً تاریک بود که حرکت خودمان را آغاز کردیم و قبل از روشن شدن هوا خودمان را به نیرو های خودی رساندیم و... (28)

اسارت (امیر منجر)

از خبر مفقود شدن ابراهیم یک هفته گذشت. قبل از ظهر آمدم جلوی مسجد، جعفر جنگروی هم آنجا بود. خیلی ناراحت و بهم ریخته. هیچکس این خبر را باور نمی کرد.
مصطفی هم آمد و داشتیم در مورد ابراهیم صحبت می کردیم. یکدفعه آقا محمد تراشکار جلو آمد. بی خبر از همه جا گفت: بچه ها شما کسی رو به اسم ابراهیم هادی می شناسید؟!
یکدفعه همه ما ساکت شدیم با تعجب به همدیگر نگاه کردیم. آمدیم جلو و گفتیم: چی شده؟! چه می گی؟!
بنده خدا خیلی هول شد. گفت: هیچی بابا، برادر خانم من چند ماهه که مفقود شده، من هر شب ساعت دوازده رادیو بغداد رو گوش می کنم. عراق اسم اسیر ها رو آخر شب ها اعلام می کنه!
دیشب داشتم گوش می کردم، یکدفعه مجری رادیو عراق که فارسی حرف می زد برنامه اش را قطع کرد و موزیک پخش کرد.
بعد هم با خوشحالی اعلام کرد: در این عملیات ابراهیم هادی از فرماندهان ایرانی در جبهه غرب، به اسارت نیرو های ما در آمده.
داشتیم بال در می آوردیم! همه ما از اینکه ابراهیم زنده است خیلی خوشحال شدیم.

نمی دانستیم چه کار کنیم. دست و پایمان را گم کردیم.
سریع رفتیم سراغ دیگر بچه ها، حاج علی صادقی با صلیب سرخ نامه نگاری کرد.
رضا هوریار رفت خانه آقا ابراهیم و به برادرش خبر داد. همه بچه ها از زنده بودن ابراهیم خوشحال شدند.
***
مدتی بعد از طریق صلیب سرخ جواب نامه رسید.
در جواب نامه آمده بود که: من ابراهیم هادی پانزده ساله اعزامی از نجف آباد اصفهان هستم.
فکر کنم شما هم مثل عراقی ها مرا با یکی از فرماندهان غرب کشور اشتباه گرفته اید!
هر چند جواب نامه آمد، ولی بسیاری از رفقا تا هنگام آزادی اسرا منتظر بازگشت ابراهیم بودند.
بچه ها در هیئت هر وقت اسم ابراهیم می آمد روضه حضرت زهرا (علیه السلام) می خواندند و صدای گریه ها بلند می شد.