فهرست کتاب


سلام بر ابراهیم(زندگی نامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی) جلد 1

گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

خمس (مصطفی صفار هرندی)

از علمائی که ابراهیم به او ارادت خاصی داشت مرحوم حاج آقا هرندی بود.
این عالم بزرگوار غیر از ساعات نماز مشغول شغل پارچه فروشی بود.
اواخر تابستان 1361 بود. به همراه ابراهیم خدمت حاج آقا رفتیم. مقداری پارچه به اندازه دو دست پیراهن گرفت.
هفته بعد موقع نماز دیدم که ابراهیم آمده مسجد و رفت پیش حاج آقا.
من هم رفتم ببینم چی شده. ابراهیم مشغول حساب سال بود و خمس اموالش را حساب می کرد!
خنده ام گرفت! او برای خودش چیزی نگه نمی داشت. هر چه داشت خرج دیگران می کرد.
پس می خواهد خمس چه چیزی را حساب کند؟!
حاج آقا حساب سال را انجام داد. گفت: 400 تومان خمس شما می شود. بعد ادامه داد:
من با اجازه ای که از آقایان مراجع دارم و با شناختی که از شما دارم آن را می بخشم.
اما ابراهیم اصرار داشت که این واجب دینی را پرداخت کند. بالاخره خمس را پرداخت.

کار ابراهیم مرا به یاد حدیثی از امام صادق (علیه السلام) انداخت که می فرماید:
«کسی که حق خداوند (مانند خمس) را نپردازد دو برابر آن را در راه باطل صرف خواهد کرد.» (26)
بعد از نماز با ابراهیم به مغازه حاج آقا رفتیم. به حاجی گفت: دو تا پارچه پیراهنی مثل دفعه قبل می خوام.
حاجی با تعجب نگاهی کرد و گفت: پسرم، تو تازه از من پارچه گرفتی. این ها پارچه دولتیه، ما اجازه نداریم بیش از اندازه به کسی پارچه بدهیم.
ابراهیم چیزی نگفت. ولی من قضیه را می دانستم و گفتم: حاج آقا، این آقا ابراهیم پیراهن های قبلی را انفاق کرده!
بعضی از بچه های زورخانه هستند که لباس آستین کوتاه می پوشند یا وضع مالیشان خوب نیست. ابراهیم برای همین پیراهن را به آن ها می بخشد!
حاجی در حالی که با تعجب به حرف های من گوش می کرد، نگاه عمیقی به صورت ابراهیم انداخت و گفت:
این دفعه برای خودت پارچه را می بُرم، حق نداری به کسی ببخشی. هر کسی که خواست بفرستش اینجا.

ما تو را دوست داریم (جواد مجلسی)

پائیز سال 1361 بود. بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم. این بار نَقل همه مجالس توسل های ابراهیم به حضرت زهرا (علیه السلام) بود. هر جا می رفتیم حرف از او بود!
خیلی از بچه ها داستان ها و حماسه آفرینی های او را در عملیات ها تعریف می کردند. همه آن ها با توسل به حضرت صدیقه طاهره (علیه السلام) انجام شده بود.
به منطقه سومار رفتیم. به هر سنگری سر می زدیم از ابراهیم می خواستند که برای آن ها مداحی کند و از حضرت زهرا (علیه السلام) بخواند.
شب بود. ابراهیم در جمع بچه های یکی از گردان ها شروع به مداحی کرد. صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود!
بعد از تمام شدن مراسم، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند. بعد هم چیز هائی گفتند که او خیلی ناراحت شد.
آن شب قبل از خواب ابراهیم عصبانی بود و گفت: من مهم نیستم، این ها مجلس حضرت را شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحی نمی کنم!
هر چه می گفتم: حرف بچه ها را به دل نگیر، آقا ابراهیم تو کار خودت را بکن، اما فایده ای نداشت.
آخر شب بر گشتیم مقر، دوباره قسم خورد که: دیگر مداحی نمی کنم!
ساعت یک نیمه شب بود. خسته و کوفته خوابیدیم.

قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان می دهد. چشمانم را به سختی باز کردم. چهره نورانی ابراهیم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت:
پاشو الان موقع اذانه.
من بلند شدم. با خودم گفتم: این بابا انگار نمی دونه خستگی یعنی چی؟! البته می دانستم که او هر ساعتی بخوابد، قبل از اذان بیدار می شود و مشغول نماز.
ابراهیم دیگر بچه ها را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا کرد.
بعد از نماز و تسبیحات، ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحی حضرت زهرا (علیه السلام) !!
اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه بچه ها را جاری کرد. من هم که دیشب قسم خوردن ابراهیم را دیده بودم از همه بیشتر تعجب کردم! ولی چیزی نگفتم.
بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتیم. بین راه دائم در فکر کار های عجیب او بودم.
ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت: می خواهی بپرسی با اینکه قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟!
گفتم: خُب آره، شما دیشب قسم خوردی که... پرید تو حرفم و گفت: چیزی که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن.
بعد کمی مکث کرد و ادامه داد: دیشب خواب به چشمم نمی آمد، اما نیمه های شب کمی خوابم برد. یکدفعه دیدم وجود مقدس حضرت صدیقه طاهره (علیه السلام) تشریف آوردند و گفتند:
نگو نمی خوانم، ما تو را دوست داریم.
هرکس گفت بخوان تو هم بخوان
دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. ابراهیم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد.

عملیات زین العابدین (علیه السلام) (جواد مجلسی)

آذر ماه 1361 بود. معمولاً هر جا که ابراهیم می رفت با روی باز از او استقبال می کردند. بسیاری از فرماندهان، دلاوری و شجات های ابراهیم را شنیده بودند.
یکبار هم به گردان ما آمد و با هم صحبت کردیم. صحبت ما طولانی شد. بچه ها برای حرکت آماده شدند. وقتی برگشتم فرمانده ما پرسید: کجا بودی؟
گفتم: یکی از رفقا آمده بود با من کار داشت. الان با ماشین داره می ره. برگشت و نگاه کرد. پرسید: اسمش چیه؟ گفتم: ابراهیم هادی.
یکدفعه با تعجب گفت: این آقا ابراهیم که می گن همینه؟!
گفتم: آره، چطور مگه؟!
همینطور که به حرکت ماشین نگاه می کرد گفت: اینکه از قدیمی های جنگه چطور با تو رفیق شده؟! با غرور خاصی گفتم: خُب دیگه، بچه محل ماست.
بعد برگشت و گفت: یکبار بیارش اینجا برای بچه ها صحبت کنه.
من هم کلاس گذاشتم و گفتم: سرش شلوغه، اما ببینم چی می شه.
روز بعد برای دیدن ابراهیم به مقر اطلاعات عملیات رفتم. پس از حال و احوالپرسی و کمی صحبت گفت: صبر کن برسونمت و با فرمانده شما صحبت کنم. بعد هم با یک تویوتا به سمت مقر گردان رفتیم.
در مسیر به یک آبراه رسیدیم. همیشه هر وقت با ماشین از آنجا رد می شدیم،

گیر می کردیم. گفتم: آقا ابراهیم برو از بالاتر بیا، اینجا گیر می کنی.
گفت: وقتش را ندارم. از همینجا رد می شیم. گفتم: اصلاً نمی خواد بیایی، تا همین جا دستت درد نکنه من بقیش را خودم می رم.
گفت: بشین سر جات، من فرمانده شما را می خوام ببینم. بعد هم حرکت کرد.
با خودم گفتم: چطور می خواد از این همه آب رد بشه! تو دلم خندیدم و گفتم: چه حالی می ده گیر کنه. یه خورده حالش گرفته بشه! اما ابراهیم یک الله اکبر بلند و یک بسم الله گفت. بعد با دنده یک از آنجا رد شد!
به طرف مقابل که رسیدیم گفت: ما هنوز قدرت الله اکبر را نمی دانیم، اگه بدانیم خیلی از مشکلات حل می شود
***
گردان برای عملیات جدید آمادگی لازم را به دست آورد. چند روز بعد موقع حرکت به سمت سومار شد. من رفتم اول سه راهی ایستادم!
ابراهیم گفته بود قبل از غروب آفتاب پیش شما می آیم. من هم منتظرش بودم. گردان ما حرکت کرد. من مرتب به انتهای جاده خاکی نگاه می کردم. تا اینکه چهره زیبای ابراهیم از دور نمایان شد.
همیشه با شلوار کردی و بدون اسلحه می آمد. اما این دفعه بر خلاف همیشه، با لباس پلنگی و پیشانی بند و اسلحه کلاش آمد. رفتم جلو و گفتم: آقا ابراهیم اسلحه دست گرفتی؟!
خندید و گفت: اطاعت از فرماندهی واجبه. من هم چون فرماندهی دستور داده این طوری آمدم. بعد گفتم: آقا ابراهیم اجازه می دی من هم با شما بیام؟ گفت: نه، شما با بچه های خودتان حرکت کن. من دنبال شما هستم. همدیگر را می بینیم.
چند کیلومتر راه رفتیم. در تاریکی به مواضع دشمن رسیدیم. من آر پی جی زن بودم. برای همین به همراه فرمانده گردان تقریباً جلوتر از بقیه راه بودم.
حالت بدی بود. اصلاً آرامش نداشتم! سکوت عجیبی در منطقه حاکم بود.

ما از داخل یک شیار باریک با شیب کم به سمت نوک تپه حرکت کردیم.
در بالای تپه سنگر های عراقی کاملاً مشخص بود. من وظیفه داشتم به محض رسیدن آن ها را بزنم.
یک لحظه به اطراف نگاه کردم. در دامنه تپه در هر دو طرف سنگر هایی به سمت نوک تپه کشیده شده بود. عراقی ها کاملاً می دانستند ما از این شیار عبور می کنیم! آب دهانم را فرو دادم، طوری راه می رفتم که هیچ صدایی بلند نشود. بقیه هم مثل من بودند. نفس در سینه ها حبس شده بود!
هنوز به نوک تپه نرسیده بودیم که یکدفعه منوری شلیک شد. بالای سر ما روشن شد! بعد هم از سه طرف آتش و گلوله روی ما ریختند. همه چسبیده بودیم به زمین. درست در تیر رس دشمن بودیم. هر لحظه نارنجک، یا گلوله ای به سمت ما می آمد. صدای ناله بچه های مجروح بلند شد و...
در آن تاریکی هیچ کاری نمی توانستیم انجام دهیم. دوست داشتم زمین باز می شد و مرا در خودش مخفی می کرد. مرگ را به چشم خودم می دیدم. در همین حال شخصی سینه خیز جلو آمد و پای مرا گرفت!
سرم را کمی از روی زمین بلند کردم و به عقب نگاه کردم. باورم نمی شد. چهره ای که می دیدم، صورت نورانی ابراهیم بود.
یکدفعه گفت: تویی؟! بعد آر پی جی را از من گرفت و جلو رفت. بعد با فریاد الله اکبر آر پی جی را شلیک کرد.
سنگر مقابل که بیشترین تیر اندازی را می کرد منهدم شد. ابراهیم از جا بلند شد و فریاد زد: شیعه های امیرالمؤمنین بلند شید، دست مولا پشت سر ماست. بچه ها همه روحیه گرفتند.
من هم داد زدم؛ الله اکبر، بقیه هم از جا بلند شدند. همه شلیک می کردند. تقریباً همه عراقی ها فرار کردند. چند لحظه بعد دیدم ابراهیم نوک تپه ایستاده!
کار تصرف تپه مهم عراقی ها خیلی سریع انجام شد. تعداد زیادی از نیرو های

دشمن اسیر شدند. بقیه بچه ها به حرکت خودشان ادامه دادند.
من هم با فرمانده جلو رفتیم. در بین راه به من گفت: بی خود نیست که همه دوست دارند در علمیات با ابراهیم باشند. عجب شجاعتی داره!
نیمه های شب دوباره ابراهیم را دیدم. گفت: عنایت مولا رو دیدی؟! فقط یه الله اکبر احتیاج بود تا دشمن فرار کنه!
***
عملیات در محور ما تمام شد. بچه های همه گردان ها به عقب برگشتند. اما بعضی از گردان ها، مجروحین و شهدای خودشان را جا گذاشتند!
ابراهیم وقتی با فرمانده یکی از گردان ها صحبت می کرد، داد می زد! خیلی عصبانی بود. تا حالا عصبانیت او را ندیده بودم.
می گفت: شما که می خواستید برگردید، نیرو و امکانات هم داشتید، چرا به فکر بچه های گردانتان نبودید؟! چرا مجروح ها را جا گذاشتید، چرا...
با مسئول محور که از رفقایش بود هماهنگ کرد. به همراه جواد افراسیابی و چند نفر از رفقا به عمق مواضع دشمن نفوذ کردند.
آن ها تعدادی از مجروحین و شهدای بجا مانده را طی چند شب به عقب انتقال دادند. دشمن به واسطه حساسیت منطقه نتوانسته بود پاکسازی لازم را انجام دهد.
ابراهیم و جواد توانستند تا شب 21 آذر ماه 61 حدود هجده مجروح و نُه نفر از شهدا را از منطقه نفوذ دشمن خارج کنند.
حتی پیکر یک شهید را درست از فاصله ده متری سنگر عراقی ها با شگردی خاص به عقب منتقل کردند!
ابراهیم بعد از این عملیات کمی کسالت پیدا کرد. با هم به تهران آمدیم. چند هفته ای تهران بود. او فعالیت های مذهبی و فرهنگی را ادامه داد.