فهرست کتاب


سلام بر ابراهیم(زندگی نامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی) جلد 1

گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

محضر بزرگان (امیر منجر)

سال اول جنگ بود. به مرخصی آمدم. با موتور از سمت میدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم عقب موتور نشسته بود.
از خیابانی رد شدیم. ابراهیم یکدفعه گفت: امیر وایسا! من هم سریع آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم: چی شده؟!
گفت: هیچی، اگر وقت داری بریم دیدن یه بنده خدا!
من هم گفتم: باشه، کار خاصی ندارم.
با ابراهیم داخل یک خانه شدیم. چند بار یا الله گفت و وارد یک اتاق شدیم.
چند نفر نشسته بودند. پیرمردی با عبای مشکی بالای مجلس بود.
به همراه ابراهیم سلام کردیم و در گوشه اتاق نشستیم. صحبت حاج آقا با یکی از جوان ها تمام شد.
ایشان رو کرد به ما و با چهره ای خندان گفت: آقا ابراهیم راه گم کردی، چه عجب اینطرف ها!
ابراهیم سر به زیر نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمی کنیم خدمت برسیم.
همینطور که صحبت می کردند فهمیدم که ایشان، ابراهیم را خوب می شناسد.

حاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد.
وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت: «آقا ابراهیم ما رو یکم نصیحت کن!»
ابراهیم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند کرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنید. خواهش می کنم اینطوری حرف نزنید.
بعد گفت: ما آمده بودیم شما را زیارت کنیم. ان شاء الله در جلسه هفتگی خدمت می رسیم.
بعد بلند شدیم، خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم.
در بین راه گفتم: ابرام جون، تو هم یکم به این بابا نصیحت می کردی، دیگه سرخ و زرد شدن نداره!
با عصبانیت پرید توی حرفم و گفت: چی می گی امیر جون، تو اصلاً این آقا رو شناختی؟!
گفتم: نه، راستی کی بود؟!
جواب داد: این آقا یکی از اولیای خداست. اما خیلی ها نمی دانند. ایشون حاج میرزا اسماعیل دولابی بودند.
سال ها گذشت تا مردم حاج اسماعیل دولابی را شناخنتد. تازه با خواندن کتاب طوبی محبت فهمیدم که جمله ایشان به ابراهیم چه حرفی بزرگی بوده.
***
یکی از عملیات های مهم غرب کشور به پایان رسید. پس از هماهنگی، بیشتر رزمندگان به زیارت حضرت امام رفتند.
با وجودی که ابراهیم در آن عملیات حضور داشت ولی به تهران نیامد! رفتم و از او پرسیدم: چرا شما نرفتید؟!
گفت: نمی شه همه بچه ها جبهه را خالی کنند، باید چند نفری بمانند.
گفتم: واقعاً به این دلیل نرفتی؟!

مکثی کرد و گفت: ما رهبر را برای دیدن و مشاهده کردن نمی خواهیم، ما رهبر را می خواهیم برای اطاعت کردن.
بعد ادامه داد: من اگر نتوانستم رهبرم را ببینم مهم نیست! بلکه مهم این است که مطیع فرمانش باشم و رهبرم از من راضی باشد.
ابراهیم در مورد ولایت فقیه خیلی حساس بود. نظرات عجیبی هم در مورد امام داشت.
می گفت: در بزرگان و علمای قدیم و جدید هیچ کس دل و جرأت امام را نداشته.
هر وقت پیامی از امام راحل پخش می شد، با دقت گوش می کرد و می گفت: اگر دنیا و آخرت می خواهیم باید حرف های امام را عمل کنیم.
ابراهیم از همان جوانی با بیشتر روحانیان محل نیز در ارتباط بود.
زمانی که علامه جعفری در محله ما زندگی می کردند، از وجود ایشان بهره های فراوانی برد.
شهیدان آیت الله بهشتی و مطهری را هم الگویی کامل برای نسل جوان می دانست.

زیارت (جبار ستوده، مهدی فریدوند)

سال اول جنگ بود. به همراه بچه های گروه اندرزگو به یکی از ارتفاعات در شمال منطقه گیلان غرب رفتیم. صبح زود بود. ما بر فراز یکی از تپه های مشرف به مرز قرار گرفتیم. پاسگاه مرزی در دست عراقی ها بود. خودرو های عراقی به راحتی در جاده های اطراف آن تردد می کردند.
ابراهیم کتابچه دعا را باز کرد. به همراه بچه ها زیارت عاشورا خواندیم. بعد از آن در حالی که با حسرت مناطق تحت نفوذ دشمن نگاه می کردم گفتم:
ابرام جون این جاده مرزی رو ببین. عراقی ها راحت تردد می کنند. بعد با حسرت گفتم: یعنی می شه یه روز مردم ما راحت از جاده ها عبور کنند و به شهر های خودشون برن!
ابراهیم انگار حواسش به حرف های من نبود. با نگاهش دور دست ها را می دید! لبخندی زد و گفت: چی می گی! روزی می یاد که از همین جاده، مردم ما دسته دسته به کربلا سفر می کنند!
در مسیر برگشت از بچه ها پرسیدم: اسم این پاسگاه مرزی رو می دونید؟ یکی از بچه ها گفت: «مرز خسروی»
بیست سال بعد به کربلا رفتیم. نگاهم به همان ارتفاع افتاد. همان که ابراهیم بر فراز آن زیارت عاشورا خوانده بود!
گوئی ابراهیم را می دیدم که ما را بدرقه می کرد. آن ارتفاع درست رو به روی

منطقه مرزی خسروی قرار داشت. آن روز اتوبوس ها به سمت مرز در حرکت بودند. از همان جا دسته دسته مردم ما به زیارت کربلا می رفتند!
هر زمان که تهران بودیم برنامه شب های جمعه آقا ابراهیم زیارت حضرت عبدالعظیم بود. می گفت: شب جمعه شب رحمت خداست. شب زیارتی آقا اباعبدالله (علیه السلام) است. همه اولیاء و ملائک می روند کربلا، ما هم جایی می رویم که اهل بیت گفته اند: ثواب زیارت کربلا را دارد.
بعد هم دعای کمیل را در آنجا می خواند. ساعت یک نیمه شب هم بر می گشت. زمانی هم که برنامه بسیج راه اندازی شده بود از زیارت، مستقیماً می آمد مسجد پیش بچه های بسیج. یک شب با هم از حرم بیرون آمدیم. من چون عجله داشتم با موتور یکی از بچه ها آمدم مسجد. اما ابراهیم دو سه ساعت بعد رسید. پرسیدم: ابرام جون دیر کردی؟!
گفت: از حرم پیاده راه افتادم تا در بین راه شیخ صدوق را هم زیارت کنم. چون قدیمی های تهران می گویند امام زمان (عج) شب های جمعه به زیارت مزار شیخ صدوق می آیند. گفتم: خب چرا پیاده اومدی؟!
جواب درستی نداد. گفتم: تو عجله داشتی زودتر بیائی مسجد، اما پیاده آمدی، حتماً دلیلی داشته؟!
بعد از کلی سؤال کردن جواب داد: از حرم که بیرون آمدم یک آدم خیلی محتاج پیش من آمد، من دسته اسکناس توی جیبم را به آن آقا دادم. موقع سوار شدن تاکسی دیدم پولی ندارم. برای همین پیاده آمدم!
***
این اواخر هر هفته با هم می رفتیم زیارت، نیمه های شب هم بهشت زهرا (علیه السلام)، سر قبر شهدا. بعد، ابراهیم برای ما روضه می خواند.
بعضی شب ها داخل قبر می رفت. در همان حال دعای کمیل را با سوز و حال عجیبی می خواند و گریه می کرد.

نارنجک (علی مقدم)

قبل از عملیات مطلع الفجر بود. جهت هماهنگی بهتر، بین فرماندهان سپاه و ارتش جلسه ای در محل گروه اندرزگو برگزار شد.
من و ابراهیم و سه نفر از فرماندهان ارتش و سه نفر از فرماندهان سپاه در جلسه حضور داشتند. تعدادی از بچه ها هم در داخل حیاط مشغول آموزش نظامی بودند.
اواسط جلسه بود، همه مشغول صحبت بودند که ناگهان از پنجره اتاق یک نارنجک به داخل پرت شد!
دقیقاً وسط اتاق افتاد. از ترس رنگم پرید. همینطور که کنار اتاق نشسته بودم سرم را در بین دستانم قرار دادم و به سمت دیوار چمباتمه زدم!
برای لحظاتی نفس در سینه ام حبس شد! بقیه هم مانند من، هر یک به گوشه ای خزیدند.
لحظات به سختی می گذشت، اما صدای انفجار نیامد! خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لا به لای دستانم به وسط اتاق نگاه کردم.
صحنه ای دیدم که باور کردنی نبود! آرام دستانم را از روی سرم برداشتم.
سرم را بالا آوردم و با چشمانی که از تعجب بزرگ شده بود گفتم: آقا ابرام...!
بقیه هم یک یک از گوشه و کنار اتاق سر هایشان را بلند کردند.

همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه می کردند.
صحنه بسیار عجیبی بود. در حالی که همه ما به گوشه و کنار اتاق خزیده بودیم، ابراهیم روی نارنجک خوابیده بود!
در همین حین مسئول آموزش وارد اتاق شد. با کلی معذرت خواهی گفت: خیلی شرمنده ام، این نارنجک آموزشی بود، اشتباهی افتاد داخل اتاق!
ابراهیم از روی نارنجک بلند شد، در حالی که تا آن موقع که سال اول جنگ بود، چنین اتفاقی برای هیچ یک از بچه ها نیفتاده بود.
گوئی این نارنجک آمده بود تا مردانگی ما را بسنجد.
بعد از آن، ماجرای نارنجک، زبان به زبان بین بچه ها می چرخید.