فهرست کتاب


سلام بر ابراهیم(زندگی نامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی) جلد 1

گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

فقط برای خدا (یکی از دوستان شهید)

رفته بودم دیدن دوستم. او در عملیاتی در منطقه غرب مجروح شد.
پای او شدیداً آسیب دیده بود. به محض اینکه مرا دید خوشحال شد و خیلی از من تشکر کرد. اما علت تشکر کردن او را نمی فهمیدم!
دوستم گفت: سید جون خیلی زحمت کشیدی، اگه تو مرا عقب نمی آوردی حتماً اسیر می شدم! گفتم: معلوم هست چی میگی؟! من زودتر از بقیه با خودرو مهمات آمدم عقب و به مرخصی رفتم. دوستم با تعجب گفت: نه بابا، خودت بودی، کمکم کردی و زخم پای مرا هم بستی!
اما من هر چه می گفتم: این کار را نکرده ام بی فایده بود.
مدتی گذشت. دوباره به حرف های دوستم فکر کردم. یکدفعه چیزی به ذهنم رسید. رفتم سراغ ابراهیم! او هم در این عملیات حضور داشت و به مرخصی آمد.
با ابراهیم به خانه دوستم رفتیم. به او گفتم: کسی که باید از او تشکر کنی، آقا ابراهیم است نه من! چون من اصلاً آدمی نبودم که بتوانم کسی را هشت کیلومتر آن هم در کوه با خودم عقب بیاورم. برای همین فهمیدم باید کار چه کسی باشد!
یک آدم کم حرف، که هم هیکل من باشد و قدرت بدنی بالائی داشته باشد. من را هم بشناسد. فهمیدم کار خودش است!
اما ابراهیم چیزی نمی گفت. گفتم: آقا ابرام به جَدم اگه حرف نزنی از دستت ناراحت می شم. اما ابراهیم از کار من خیلی عصبانی شده بود.

گفت: سید چی بگم؟! بعد مکثی کرد و با آرامش ادامه داد: من دست خالی می آمدم عقب. ایشان در گوشه ای افتاده بود. پشت سر من هم کسی نبود. من تقریباً آخرین نفر بودم. در آن تاریکی خونریزی پایش را بند پوتین بستم و حرکت کردیم. در راه به من می گفت سید، من هم فهمیدم باید از رفقای شما باشد. برای همین چیزی نگفتم. تا رسیدیم به بچه های امدادگر.
بعد از آن ابراهیم از دست من خیلی عصبانی شد. چند روزی با من حرف نمی زد! علتش را می دانستم. او همیشه می گفت کاری که برای خداست، گفتن ندارد.
***
به همراه گروه شناسائی وارد مواضع دشمن شدیم. مشغول شناسائی بودیم که ناگهان متوجه حضور یک گله گوسفند شدیم.
چوپان گله جلو آمد و سلام کرد. بعد پرسید: شما سرباز های خمینی هستید؟!
ابراهیم جلو آمد و گفت: ما بنده های خدا هستیم.
بعد پرسید: پیرمرد توی این دشت و کوه چه می کنی؟! گفت: زندگی می کنم.
دوباره پرسید: پیرمرد مشکلی نداری؟!
پیرمرد لبخندی زد و گفت: اگر مشکل نداشتم که از اینجا می رفتم.
ابراهیم به سراغ وسایل تدارکات رفت. یک جعبه خرما و تعدادی نان و کمی هم از آذوقه گروه را به پیرمرد داد و گفت: این ها هدیه امام خمینی (ره) برای شماست.
پیرمرد خیلی خوشحال شد. دعا کرد و بعد هم از آنجا دور شدیم.
بعضی از بچه ها به ابراهیم اعتراض کردند؛ ما یک هفته باید در این منطقه باشیم. تو بیشتر آذوقه ما را به این پیرمرد دادی!
ابراهیم گفت: اولاً معلوم نیست کار ما چند روز طول بکشد. در ثانی مطمئن باشید این پیرمرد دیگر با ما دشمنی نمی کند. شما شک نکنید، کار برای رضای خدا همیشه جواب می دهد. در آن شناسائی با وجود کم شدن آذوقه، کار ما خیلی سریع انجام شد. حتی آذوقه اضافه هم آوردیم.

محضر بزرگان (امیر منجر)

سال اول جنگ بود. به مرخصی آمدم. با موتور از سمت میدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم عقب موتور نشسته بود.
از خیابانی رد شدیم. ابراهیم یکدفعه گفت: امیر وایسا! من هم سریع آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم: چی شده؟!
گفت: هیچی، اگر وقت داری بریم دیدن یه بنده خدا!
من هم گفتم: باشه، کار خاصی ندارم.
با ابراهیم داخل یک خانه شدیم. چند بار یا الله گفت و وارد یک اتاق شدیم.
چند نفر نشسته بودند. پیرمردی با عبای مشکی بالای مجلس بود.
به همراه ابراهیم سلام کردیم و در گوشه اتاق نشستیم. صحبت حاج آقا با یکی از جوان ها تمام شد.
ایشان رو کرد به ما و با چهره ای خندان گفت: آقا ابراهیم راه گم کردی، چه عجب اینطرف ها!
ابراهیم سر به زیر نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمی کنیم خدمت برسیم.
همینطور که صحبت می کردند فهمیدم که ایشان، ابراهیم را خوب می شناسد.

حاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد.
وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت: «آقا ابراهیم ما رو یکم نصیحت کن!»
ابراهیم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند کرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنید. خواهش می کنم اینطوری حرف نزنید.
بعد گفت: ما آمده بودیم شما را زیارت کنیم. ان شاء الله در جلسه هفتگی خدمت می رسیم.
بعد بلند شدیم، خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم.
در بین راه گفتم: ابرام جون، تو هم یکم به این بابا نصیحت می کردی، دیگه سرخ و زرد شدن نداره!
با عصبانیت پرید توی حرفم و گفت: چی می گی امیر جون، تو اصلاً این آقا رو شناختی؟!
گفتم: نه، راستی کی بود؟!
جواب داد: این آقا یکی از اولیای خداست. اما خیلی ها نمی دانند. ایشون حاج میرزا اسماعیل دولابی بودند.
سال ها گذشت تا مردم حاج اسماعیل دولابی را شناخنتد. تازه با خواندن کتاب طوبی محبت فهمیدم که جمله ایشان به ابراهیم چه حرفی بزرگی بوده.
***
یکی از عملیات های مهم غرب کشور به پایان رسید. پس از هماهنگی، بیشتر رزمندگان به زیارت حضرت امام رفتند.
با وجودی که ابراهیم در آن عملیات حضور داشت ولی به تهران نیامد! رفتم و از او پرسیدم: چرا شما نرفتید؟!
گفت: نمی شه همه بچه ها جبهه را خالی کنند، باید چند نفری بمانند.
گفتم: واقعاً به این دلیل نرفتی؟!

مکثی کرد و گفت: ما رهبر را برای دیدن و مشاهده کردن نمی خواهیم، ما رهبر را می خواهیم برای اطاعت کردن.
بعد ادامه داد: من اگر نتوانستم رهبرم را ببینم مهم نیست! بلکه مهم این است که مطیع فرمانش باشم و رهبرم از من راضی باشد.
ابراهیم در مورد ولایت فقیه خیلی حساس بود. نظرات عجیبی هم در مورد امام داشت.
می گفت: در بزرگان و علمای قدیم و جدید هیچ کس دل و جرأت امام را نداشته.
هر وقت پیامی از امام راحل پخش می شد، با دقت گوش می کرد و می گفت: اگر دنیا و آخرت می خواهیم باید حرف های امام را عمل کنیم.
ابراهیم از همان جوانی با بیشتر روحانیان محل نیز در ارتباط بود.
زمانی که علامه جعفری در محله ما زندگی می کردند، از وجود ایشان بهره های فراوانی برد.
شهیدان آیت الله بهشتی و مطهری را هم الگویی کامل برای نسل جوان می دانست.

زیارت (جبار ستوده، مهدی فریدوند)

سال اول جنگ بود. به همراه بچه های گروه اندرزگو به یکی از ارتفاعات در شمال منطقه گیلان غرب رفتیم. صبح زود بود. ما بر فراز یکی از تپه های مشرف به مرز قرار گرفتیم. پاسگاه مرزی در دست عراقی ها بود. خودرو های عراقی به راحتی در جاده های اطراف آن تردد می کردند.
ابراهیم کتابچه دعا را باز کرد. به همراه بچه ها زیارت عاشورا خواندیم. بعد از آن در حالی که با حسرت مناطق تحت نفوذ دشمن نگاه می کردم گفتم:
ابرام جون این جاده مرزی رو ببین. عراقی ها راحت تردد می کنند. بعد با حسرت گفتم: یعنی می شه یه روز مردم ما راحت از جاده ها عبور کنند و به شهر های خودشون برن!
ابراهیم انگار حواسش به حرف های من نبود. با نگاهش دور دست ها را می دید! لبخندی زد و گفت: چی می گی! روزی می یاد که از همین جاده، مردم ما دسته دسته به کربلا سفر می کنند!
در مسیر برگشت از بچه ها پرسیدم: اسم این پاسگاه مرزی رو می دونید؟ یکی از بچه ها گفت: «مرز خسروی»
بیست سال بعد به کربلا رفتیم. نگاهم به همان ارتفاع افتاد. همان که ابراهیم بر فراز آن زیارت عاشورا خوانده بود!
گوئی ابراهیم را می دیدم که ما را بدرقه می کرد. آن ارتفاع درست رو به روی

منطقه مرزی خسروی قرار داشت. آن روز اتوبوس ها به سمت مرز در حرکت بودند. از همان جا دسته دسته مردم ما به زیارت کربلا می رفتند!
هر زمان که تهران بودیم برنامه شب های جمعه آقا ابراهیم زیارت حضرت عبدالعظیم بود. می گفت: شب جمعه شب رحمت خداست. شب زیارتی آقا اباعبدالله (علیه السلام) است. همه اولیاء و ملائک می روند کربلا، ما هم جایی می رویم که اهل بیت گفته اند: ثواب زیارت کربلا را دارد.
بعد هم دعای کمیل را در آنجا می خواند. ساعت یک نیمه شب هم بر می گشت. زمانی هم که برنامه بسیج راه اندازی شده بود از زیارت، مستقیماً می آمد مسجد پیش بچه های بسیج. یک شب با هم از حرم بیرون آمدیم. من چون عجله داشتم با موتور یکی از بچه ها آمدم مسجد. اما ابراهیم دو سه ساعت بعد رسید. پرسیدم: ابرام جون دیر کردی؟!
گفت: از حرم پیاده راه افتادم تا در بین راه شیخ صدوق را هم زیارت کنم. چون قدیمی های تهران می گویند امام زمان (عج) شب های جمعه به زیارت مزار شیخ صدوق می آیند. گفتم: خب چرا پیاده اومدی؟!
جواب درستی نداد. گفتم: تو عجله داشتی زودتر بیائی مسجد، اما پیاده آمدی، حتماً دلیلی داشته؟!
بعد از کلی سؤال کردن جواب داد: از حرم که بیرون آمدم یک آدم خیلی محتاج پیش من آمد، من دسته اسکناس توی جیبم را به آن آقا دادم. موقع سوار شدن تاکسی دیدم پولی ندارم. برای همین پیاده آمدم!
***
این اواخر هر هفته با هم می رفتیم زیارت، نیمه های شب هم بهشت زهرا (علیه السلام)، سر قبر شهدا. بعد، ابراهیم برای ما روضه می خواند.
بعضی شب ها داخل قبر می رفت. در همان حال دعای کمیل را با سوز و حال عجیبی می خواند و گریه می کرد.