فهرست کتاب


سلام بر ابراهیم(زندگی نامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی) جلد 1

گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

گمنامی (مصطفی هرندی)

قبل از اذان صبح برگشت. پیکر شهید هم روی دوشش بود. خستگی در چهره اش موج می زد.
صبح، برگه مرخصی را گرفت. بعد با پیکر شهید حرکت کردیم. ابراهیم خسته بود و خوشحال.
می گفت: یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عملیات داشتیم. فقط همین شهید جامانده بود. حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف کرد و توانستیم او را بیاوریم.
خبر خیلی سریع رسیده بود تهران. همه منتظر پیکر شهید بودند. روز بعد، از میدان خراسان تشییع با شکوهی برگزار شد.
می خواستیم چند روزی تهران بمانیم، اما خبر رسید عملیات دیگری در راه است.
قرار شد فردا شب از مسجد حرکت کنیم.
***
با ابراهیم و چند نفر از رفقا جلوی مسجد ایستادیم. بعد از اتمام نماز بود. مشغول صحبت و خنده بودیم.
پیر مردی آمد جلو. او را می شناختم. پدر شهید بود. همان که ابراهیم، پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود. سلام کردیم و جواب داد.

همه ساکت بودند. برای جمع جوان ما غریبه می نمود. انگار می خواست چیزی بگوید، اما!
لحظاتی بعد سکوتش را شکست و گفت: آقا ابراهیم ممنونم. زحمت کشیدی، اما پسرم!
پیرمرد مکثی کرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!!
لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت. چشمانش گرد شده بود از تعجب، آخر چرا!!
بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود. چشمانش خیس اشک شد. صدایش هم لرزان و خسته:
دیشب پسرم را در خواب دیدم. به من گفت: در مدتی که ما گمنام و بی نشان بر خاک جبهه افتاده بودیم، هر شب مادر سادات حضرت زهرا (علیه السلام) به ما سر می زد. اما حالا، دیگر چنین خبری نیست!
پسرم گفت: «شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه هستند!»
پیرمرد دیگر ادامه نداد. سکوت جمع ما را گرفته بود.
به ابراهیم نگاه کردم. دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط می خورد و پایین می آمد. می توانستم فکرش را بخوانم. گمشده اش را پیدا کرده بود. «گمنامی!»
***
بعد از این ماجرا نگاه ابراهیم به جنگ و شهدا بسیار تغییر کرد. می گفت: دیگر شک ندارم، شهدای جنگ ما چیزی از اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و امیرالمؤمنین (علیه السلام) کم ندارند.
مقام آن ها پیش خدا خیلی بالاست.
بار ها شنیدم که می گفت: اگر کسی آرزو داشته که همراه امام حسین (علیه السلام) در کربلا باشد، وقت امتحان فرا رسیده.

ابراهیم مطمئن بود که دفاع مقدس محلی برای رسیدن به مقصود و سعادت و کمال انسانی است.
برای همین هر جا می رفت از شهدا می گفت. از رزمنده ها و بچه های جنگ تعریف می کرد. اخلاق و رفتارش هم روز به روز تغییر می کرد و معنوی تر می شد.
در همان مقر اندرزگو معمولاً دو سه ساعت اول شب را می خوابید و بعد بیرون می رفت!
موقع اذان بر می گشت و برای نماز صبح بچه ها را صدا می زد. با خودم گفتم: ابراهیم مدتی است که شب اینجا نمی ماند؟!
یک شب به دنبال ابراهیم رفتم. دیدم برای خواب به آشپزخانه مقر سپاه رفت.
فردا از پیرمردی که داخل آشپزخانه کار می کرد پُرس و جو کردم.فهمیدم که بچه های آشپزخانه همگی اهل نماز شب هستند.
ابراهیم برای همین به آنجا می رفت، اما اگر داخل مقر نماز شب می خواند همه می فهمند.
این اواخر حرکات و رفتار ابراهیم من را یاد حدیث امام علی (علیه السلام) به نوف بکالی می انداخت که فرمودند: «شیعه من کسانی هستند که عابدان در شب و شیران در روز باشند.»

فقط برای خدا (یکی از دوستان شهید)

رفته بودم دیدن دوستم. او در عملیاتی در منطقه غرب مجروح شد.
پای او شدیداً آسیب دیده بود. به محض اینکه مرا دید خوشحال شد و خیلی از من تشکر کرد. اما علت تشکر کردن او را نمی فهمیدم!
دوستم گفت: سید جون خیلی زحمت کشیدی، اگه تو مرا عقب نمی آوردی حتماً اسیر می شدم! گفتم: معلوم هست چی میگی؟! من زودتر از بقیه با خودرو مهمات آمدم عقب و به مرخصی رفتم. دوستم با تعجب گفت: نه بابا، خودت بودی، کمکم کردی و زخم پای مرا هم بستی!
اما من هر چه می گفتم: این کار را نکرده ام بی فایده بود.
مدتی گذشت. دوباره به حرف های دوستم فکر کردم. یکدفعه چیزی به ذهنم رسید. رفتم سراغ ابراهیم! او هم در این عملیات حضور داشت و به مرخصی آمد.
با ابراهیم به خانه دوستم رفتیم. به او گفتم: کسی که باید از او تشکر کنی، آقا ابراهیم است نه من! چون من اصلاً آدمی نبودم که بتوانم کسی را هشت کیلومتر آن هم در کوه با خودم عقب بیاورم. برای همین فهمیدم باید کار چه کسی باشد!
یک آدم کم حرف، که هم هیکل من باشد و قدرت بدنی بالائی داشته باشد. من را هم بشناسد. فهمیدم کار خودش است!
اما ابراهیم چیزی نمی گفت. گفتم: آقا ابرام به جَدم اگه حرف نزنی از دستت ناراحت می شم. اما ابراهیم از کار من خیلی عصبانی شده بود.

گفت: سید چی بگم؟! بعد مکثی کرد و با آرامش ادامه داد: من دست خالی می آمدم عقب. ایشان در گوشه ای افتاده بود. پشت سر من هم کسی نبود. من تقریباً آخرین نفر بودم. در آن تاریکی خونریزی پایش را بند پوتین بستم و حرکت کردیم. در راه به من می گفت سید، من هم فهمیدم باید از رفقای شما باشد. برای همین چیزی نگفتم. تا رسیدیم به بچه های امدادگر.
بعد از آن ابراهیم از دست من خیلی عصبانی شد. چند روزی با من حرف نمی زد! علتش را می دانستم. او همیشه می گفت کاری که برای خداست، گفتن ندارد.
***
به همراه گروه شناسائی وارد مواضع دشمن شدیم. مشغول شناسائی بودیم که ناگهان متوجه حضور یک گله گوسفند شدیم.
چوپان گله جلو آمد و سلام کرد. بعد پرسید: شما سرباز های خمینی هستید؟!
ابراهیم جلو آمد و گفت: ما بنده های خدا هستیم.
بعد پرسید: پیرمرد توی این دشت و کوه چه می کنی؟! گفت: زندگی می کنم.
دوباره پرسید: پیرمرد مشکلی نداری؟!
پیرمرد لبخندی زد و گفت: اگر مشکل نداشتم که از اینجا می رفتم.
ابراهیم به سراغ وسایل تدارکات رفت. یک جعبه خرما و تعدادی نان و کمی هم از آذوقه گروه را به پیرمرد داد و گفت: این ها هدیه امام خمینی (ره) برای شماست.
پیرمرد خیلی خوشحال شد. دعا کرد و بعد هم از آنجا دور شدیم.
بعضی از بچه ها به ابراهیم اعتراض کردند؛ ما یک هفته باید در این منطقه باشیم. تو بیشتر آذوقه ما را به این پیرمرد دادی!
ابراهیم گفت: اولاً معلوم نیست کار ما چند روز طول بکشد. در ثانی مطمئن باشید این پیرمرد دیگر با ما دشمنی نمی کند. شما شک نکنید، کار برای رضای خدا همیشه جواب می دهد. در آن شناسائی با وجود کم شدن آذوقه، کار ما خیلی سریع انجام شد. حتی آذوقه اضافه هم آوردیم.

محضر بزرگان (امیر منجر)

سال اول جنگ بود. به مرخصی آمدم. با موتور از سمت میدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم عقب موتور نشسته بود.
از خیابانی رد شدیم. ابراهیم یکدفعه گفت: امیر وایسا! من هم سریع آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم: چی شده؟!
گفت: هیچی، اگر وقت داری بریم دیدن یه بنده خدا!
من هم گفتم: باشه، کار خاصی ندارم.
با ابراهیم داخل یک خانه شدیم. چند بار یا الله گفت و وارد یک اتاق شدیم.
چند نفر نشسته بودند. پیرمردی با عبای مشکی بالای مجلس بود.
به همراه ابراهیم سلام کردیم و در گوشه اتاق نشستیم. صحبت حاج آقا با یکی از جوان ها تمام شد.
ایشان رو کرد به ما و با چهره ای خندان گفت: آقا ابراهیم راه گم کردی، چه عجب اینطرف ها!
ابراهیم سر به زیر نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمی کنیم خدمت برسیم.
همینطور که صحبت می کردند فهمیدم که ایشان، ابراهیم را خوب می شناسد.

حاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد.
وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت: «آقا ابراهیم ما رو یکم نصیحت کن!»
ابراهیم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند کرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنید. خواهش می کنم اینطوری حرف نزنید.
بعد گفت: ما آمده بودیم شما را زیارت کنیم. ان شاء الله در جلسه هفتگی خدمت می رسیم.
بعد بلند شدیم، خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم.
در بین راه گفتم: ابرام جون، تو هم یکم به این بابا نصیحت می کردی، دیگه سرخ و زرد شدن نداره!
با عصبانیت پرید توی حرفم و گفت: چی می گی امیر جون، تو اصلاً این آقا رو شناختی؟!
گفتم: نه، راستی کی بود؟!
جواب داد: این آقا یکی از اولیای خداست. اما خیلی ها نمی دانند. ایشون حاج میرزا اسماعیل دولابی بودند.
سال ها گذشت تا مردم حاج اسماعیل دولابی را شناخنتد. تازه با خواندن کتاب طوبی محبت فهمیدم که جمله ایشان به ابراهیم چه حرفی بزرگی بوده.
***
یکی از عملیات های مهم غرب کشور به پایان رسید. پس از هماهنگی، بیشتر رزمندگان به زیارت حضرت امام رفتند.
با وجودی که ابراهیم در آن عملیات حضور داشت ولی به تهران نیامد! رفتم و از او پرسیدم: چرا شما نرفتید؟!
گفت: نمی شه همه بچه ها جبهه را خالی کنند، باید چند نفری بمانند.
گفتم: واقعاً به این دلیل نرفتی؟!

مکثی کرد و گفت: ما رهبر را برای دیدن و مشاهده کردن نمی خواهیم، ما رهبر را می خواهیم برای اطاعت کردن.
بعد ادامه داد: من اگر نتوانستم رهبرم را ببینم مهم نیست! بلکه مهم این است که مطیع فرمانش باشم و رهبرم از من راضی باشد.
ابراهیم در مورد ولایت فقیه خیلی حساس بود. نظرات عجیبی هم در مورد امام داشت.
می گفت: در بزرگان و علمای قدیم و جدید هیچ کس دل و جرأت امام را نداشته.
هر وقت پیامی از امام راحل پخش می شد، با دقت گوش می کرد و می گفت: اگر دنیا و آخرت می خواهیم باید حرف های امام را عمل کنیم.
ابراهیم از همان جوانی با بیشتر روحانیان محل نیز در ارتباط بود.
زمانی که علامه جعفری در محله ما زندگی می کردند، از وجود ایشان بهره های فراوانی برد.
شهیدان آیت الله بهشتی و مطهری را هم الگویی کامل برای نسل جوان می دانست.