فهرست کتاب


سلام بر ابراهیم(زندگی نامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی) جلد 1

گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

اسیر (مهدی فریدوند، مرتضی پارسائیان)

از ویژگی های ابراهیم، احترام به دیگران، حتی به اسیران جنگی بود. همیشه این حرف را از ابراهیم می شنیدیم که: اکثر این دشمنان ما انسان های جاهل و ناآگاه هستند. باید اسلام واقعی را از ما ببینند. آن وقت خواهید دید که آن ها هم مخالف حزب بعث خواهند شد. لذا در بسیاری از عملیات ها قبل از شلیک به سمت دشمن در فکر به اسارت در آوردن نیرو های آن ها بود. با اسیر هم رفتار بسیار صحیحی داشت.
سه اسیر عراقی را داخل شهر آوردند. هنوز محلی برای نگهداری آن ها نبود. مسئولیت حفاظت آن ها را به ابراهیم سپردیم. هر چیزی که از طرف تدارکات برای ما می آمد و یا هر چیزی که ما می خوردیم. ابراهیم همان را بین اسرا توزیع می کرد. همین باعث می شد که همه، حتی اسرا مجذوب رفتار او شوند. کمی هم عربی بلد بود. در اوقات بیکاری می نشست و با اسرا صحبت می کرد.
دو روز ابراهیم با آن ها بود، تا این که خودرو حمل اسرا آمد. آن ها از ابراهیم سؤال کردند: شما هم با ما می آیی؟ وقتی جواب منفی شنیدند خیلی ناراحت شدند. آن ها با گریه التماس می کردند و می گفتند: ما را اینجا نگه دار، هر کاری بخواهی انجام می دهیم. حتی حاضریم با بعثی ها بجنگیم!
***
عملیات بر روی ارتفاعات بازی دراز آغاز شد. ما دو نفر کمی به سمت بالای ارتفاعات رفتیم. از بچه های خودی دور شدیم. به سنگری رسیدیم که تعدادی

عراقی در آن بودند. با اسلحه اشاره کردم که به سمت بیرون حرکت کنید.
فکر نمی کردم اینقدر زیاد باشند! ما دو نفر و آن ها پانزده نفر بودند. گفتم: حرکت کنید. اما آن ها هیچ حرکتی نمی کردند!
طوری بین ما قرار گرفتند که هر لحظه ممکن بود به هر دوی ما حمله کنند. شاید هم فکر نمی کردند ما فقط دو نفر باشیم!
دوباره داد زدم: حرکت کنید و با دست اشاره کردم ولی همه عراقی ها به افسر درجه داری که پشت سرشان بود نگاه می کردند!
افسر بعثی ابرو هایش را بالا می انداخت. یعنی نروید! خیلی ترسیدم، تا حالا در چنین موقعیتی قرار نگرفته بودم. دهانم از ترس تلخ شد. یک لحظه با خودم گفتم: همه را ببندم به رگبار، اما کار درستی نبود.
هر لحظه ممکمن بود اتفاق بدی رخ دهد. از ترس اسلحه را محکم گرفتم. از خدا خواستم کمکم کند. یکدفعه از پشت سنگر ابراهیم را دیدیم. به سمت ما می آمد. آرامش عجیبی پیدا کردم. تا رسید، در حالی که به اسرا نگاه می کردم گفتم: آقا ابرام، کمک! پرسید: چی شده؟!
گفتم: مشکل اون افسر عراقیه. نمی خواد این ها حرکت کنند! بعد با دست، افسر را نشان دادم. لباس و درجه اش با بقیه فرق داشت و کاملاً مشخص بود.
ابراهیم اسلحه را بر دوشش انداخت و جلو رفت. با یک دست یقه افسر بعثی و با دست دیگر کمربند او را گرفت و در یک لحظه او را از جا بلند کرد! چند متر جلوتر او را جلوی پرتگاه آورد.
تمامی عراقی ها از ترس روی زمین نشستند و دستشان را بالا گرفتند. افسر بعثی مرتب به ابراهیم التماس می کرد و می گفت: الدخیل الدخیل، ارحم ارحم و همینطور ناله می کرد. ذوق زده شده بودم، در پوست خود نمی گنجیدم، تمام ترس لحظات پیش من برطرف شده بود. ابراهیم افسر عراقی را به میان اسرا بر گرداند. آن روز خدا ابراهیم را به کمک ما فرستاد.
بعد با هم، اسرا و افسر بعثی را به پایین ارتفاع انتقال دادیم.

نیمه شعبان (جمعی از دوستان شهید)

عصر روز نیمه شعبان ابراهیم وارد مقر شد. از نیمه شب خبری از او نبود. حالا هم که آمده یک اسیر عراقی را با خودش آورده!
پرسیدم: آقا ابرام کجایی، این اسیر کیه؟!
گفت: نیمه شب رفته بودم سمت دشمن، کنار جاده مخفی شدم. به تردد خودرو های عراقی دقت کردم. وقتی جاده خلوت شد یک چیپ عراقی را دیدم، با یک سرنشین به سمت من می آمد. سریع رفتم وسط جاده، افسر عراقی را اسیر گرفتم و برگشتم.
بین راه با خودم گفتم: این هدیه هم برای امام زمان (عج) ولی بعد، از حرف خودم پشیمان شد. گفتم: ما کجا و هدیه برای امام زمان (عج).
همان روز بچه ها دور هم جمع شدیم. از هر موضوعی صحبتی به میان آمد تا اینکه یکی از ابراهیم پرسید:
بهترین فرمانده هان در جبهه را چه کسانی می دانی و چرا؟!
ابراهیم کمی فکر کرد و گفت: تو بچه های سپاه هیچکس را مثل محمد بروجردی نمی دانم. محمد کاری کرد که تقریباً هیچکس فکرش را نمی کرد. در کردستان با وجود آن همه مشکلات توانست گروه های پیش مرگ کرد مسلمان را راه اندازی کند و از این طریق کردستان را آرام کند.
در فرمانده هان ارتش هم هیچکس مثل سرگرد علی صیاد شیرازی نیست.

ایشان از بچه های داوطلب ساده تر است. آقای صیاد قبل از نظامی بودن یک جوان حزب اللهی و مومن است.
از نیرو های هوا نیروز، هر چه بگردی بهتر از سروان شیرودی پیدا نمی کنی، شیرودی در سرپل ذهاب با هلی کوپتر خودش جلوی چندین پاتک عراق را گرفت.
با اینکه فرمانده پایگاه هوایی شده آنقدر ساده زندگی می کند که تعجب می کنید! وقتی هم از طرف سازمان تربیت بدنی چند جفت کفش ورزشی آوردند یکی را دادم به شیرودی، با اینکه فرمانده بود اما کفش مناسبی نداشت.
همان روز صحبت به اینجا رسید که آرزوی خودمان را بگوئیم. هر کسی چیزی گفت. بیشتر بچه ها آرزویشان شهادت بود.
بعضی ها مثل شهید سید ابوالفضل کاظمی به شوخی می گفتند: خدا بنده های خوب و پاک را رسوا می کند. برای همین ما مرتب گناه می کنیم که ملائکه سراغ ما را نگیرند! ما می خواهیم حالا حالا ها زنده باشیم. بچه ها خندیدند و بعد هم نوبت ابراهیم شد.
همه منتظر آرزوی ابراهیم بودند. ابراهیم مکثی کرد و گفت: آرزوی من شهادت هست ولی نه حالا! من دوست دارم در نبرد با اسرائیل شهید شوم!
***
صبح زود بود. از سنگر های کمین به سمت گیلان غرب برگشتم. وارد مقر سپاه شدم. بر خلاف همیشه هیچکس آنجا نبود.
کمی گشتم ولی بی فایده بود. خیلی ترسیدم. نکند عراقی ها شهر را تصرف کرده اند!
داخل حیاط فریاد زدم: کسی اینجا نیست؟! درب یکی از اتاق ها باز شد. یکی از بچه ها اشاره کرد، بیا اینجا!
وارد اتاق شدم. همه ساکت رو به قبله نشسته بودند!
ابراهیم تنها، در اتاق مجاور نشسته بود و با صدای سوزناک مداحی می کرد. برای دل خودش می خواند. با امام زمان (عج) نجوا می کرد. آنقدر سوز عجیبی در صدایش بود که همه اشک می ریختند.

جایزه (قاسم شبان)

یکی از عملیات های نفوذی ما در منطقه گیلان غرب به اتمام رسید. بچه ها را فرستادیم عقب.
پس از پایان عملیات، یک یک سنگر ها را نگاه کردیم. کسی جا نمانده بود. ما آخرین نفراتی بودیم که بر می گشتیم.
ساعت یک نیمه شب بود. ما پنج نفر مدتی راه رفتیم. به ابراهیم گفتم: آقا ابرام خیلی خسته ایم، اگه مشکلی نیست اینجا استراحت کنیم. ابراهیم موافقت کرد و در یک مکان مناسب مشغول استراحت شدیم.
هنوز چشمانم گرم نشده بود که احساس کردم از سمت دشمن کسی به ما نزدیک می شود!
یکدفعه از جا پریدم. از گوشه ای نگاه کردم. درست فهمیده بودم در زیر نور ماه کاملاً مشخص بود. یک عراقی در حالی که کسی را بر دوش حمل می کرد به ما نزدیک می شد!
خیلی آهسته ابراهیم را صدا زدم. اطراف را خوب نگاه کردم. کسی غیر از آن عراقی نبود!
وقتی خوب به ما نزدیک شد از سنگر بیرون پریدیم و در مقابل آن عراقی قرار گرفتیم.
سرباز عراقی خیلی ترسیده بود. همانجا روی زمین نشست.

یکدفعه متوجه شدم، روی دوش او یکی از بچه های بسیجی خودمان است! او مجروح شده و جا مانده بود!
خیلی تعجب کردم. اسلحه را روی کولم انداختم. با کمک بچه ها، مجروح را از روی دوش او برداشتیم. رضا از او پرسید: تو کی هستی؟! اینجا چه می کنی؟!
سرباز عراقی گفت: بعد از رفتن شما من مشغول گشت زنی در میان سنگر ها و مواضع شما بودم. یکدفعه با این جوان برخورد کردم. این رزمنده شما از درد به خود می پیچید و مولا امیرالمونین (علیه السلام) و امام زمان (عج) را صدا می زد.
با خودم گفتم: به خاطر مولا علی (علیه السلام) تا هوا تاریک است و بعثی ها نیامده اند این جوان را به نزدیک سنگر ایرانی ها برسانم و برگردم!
بعد ادامه داد: شما حساب افسران بعثی را از حساب ما سربازان شیعه که مجبوریم به جبهه بیائیم جدا کنید.
حسابی جا خوردم. ابراهیم به سرباز عراقی گفت: حالا اگر بخواهی می توانی اینجا بمانی و بر نگردی. تو برادر شیعه ما هستی.
سرباز عراقی عکسی از جیب پیراهنش بیرون آورد و گفت: این ها خانواده من هستند. من اگر به نیرو های شما ملحق شوم صدام آن ها را می کشد.
بعد با تعجب به چهره ابراهیم خیره شد! بعد از چند لحظه سکوت با لهجه عربی پرسید: اَنت ابراهیم هادی!!
همه ما ساکت شدیم! با تعجب به یکدیگر نگاه کردیم. این جمله احتیاج به ترجمه نداشت. ابراهیم با چشمان گرد شده و با لبخندی از سر تعجب پرسید: اسم من رو از کجا میدونی؟!
من به شوخی گفتم: داش ابرام، نگفته بودی توی عراقی ها هم رفیق داری!

سرباز عراقی گفت: یک ماه قبل، تصویر شما و چند نفر دیگر از فرماندهان این جبهه را برای همه یگان های نظامی ارسال کردند و گفتند: هرکس سر این فرماندهان ایرانی را بیاورد جایزه بزرگی از طرف صدام خواهد گرفت!
در همان ایام خبر رسید که از فرماندهی سپاه غرب، مسئولی برای گروه اندرزگو انتخاب شده و با حکم مسئولیت راهی گیلان غرب شده.
ما هم منتظر شدیم ولی خبری از فرماندهی نشد.
تا اینکه خبر رسید، جمال تاجیک که مدتی است به عنوان بسیجی در گروه فعالیت دارد همان فرمانده مورد نظر است!
با ابراهیم و چند نفر دیگر سراغ جمال رفتیم. از او پرسیدیم: چرا خودت را معرفی نکردی؟! چرا نگفتی که مسئول گروه هستی؟
جمال نگاهی به ما کرد و گفت: مسئولیت برای این است که کار انجام شود. خدا را شکر، اینجا کار به بهترین صورت انجام می شود.
من هم از اینکه بین شما هستم خیلی لذت می برم. از خدا هم به خاطر اینکه مرا با شما آشنا کرد ممنونم.
شما هم به کسی حرفی نزنید تا نگاه بچه ها به من تغییر نکند. جمال بعد از مدتی در عملیات مطلع الفجر در حالی که فرمانده یکی از گردان های خط شکن بود به شهادت رسید.