فهرست کتاب


سلام بر ابراهیم(زندگی نامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی) جلد 1

گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

رسیدگی به مردم (جمعی از دوستان شهید)

«بندگان خانواده من هستند پس محبوب ترین افراد نزد من کسانی هستند که نسبت به آن ها مهربانتر و در رفع حوائج آن ها بیشتر کوشش کنند.» (9)
عجیب بود! جمعیت زیادی در ابتدای خیابان شهید سعیدی جمع شده بودند. با ابراهیم رفتیم جلو، پرسیدم: چی شده؟!
گفت: این پسر عقب مانده ذهنی است، هر روز اینجاست. سطل آب کثیف را از جوی بر می دارد و به آدم های خوش تیپ و قیافه می پاشد!
مردم کم کم متفرق می شدند. مردی با کت و شلوار آراسته توسط پسرک خیس شده بود. مرد گفت: نمی دانم با این عقب مانده چه کنم. آن آقا هم رفت. ما ماندیم و آن پسر!
ابراهیم به پسرک گفت: چرا مردم را خیس می کنی؟
پسرک خندید و گفت: خوشم می یاد. ابراهیم کمی فکر کرد و گفت: کسی به تو می گه آب بپاشی؟ پسرک گفت: آن ها پنج ریال به من می دن و می گن به کی آب بپاشم. بعد هم طرف دیگر خیابان را نشان داد.
سه جوان هرزه و بیکار می خندیدند. ابراهیم می خواست به سمت آن ها برود، اما ایستاد. کمی فکر کرد و بعد گفت: پسر، خونه شما کجاست؟
پسر راه خانه را نشان داد.

ابراهیم گفت: اگه دیگه مردم رو اذیت نکنی، من روزی ده ریال بهت می دم، باشه؟ پسرک قبول کرد. وقتی جلوی خانه آن ها رسیدیم، ابراهیم با مادر آن پسرک صحبت کرد. به این ترتیب مشکلی را از سر راه مردم بر طرف نمود.
***
در بازرسی تربیت بدنی مشغول بودیم. بعد از گرفتن حقوق و پایان ساعت اداری، پرسید: موتور آوردی؟
گفتم: آره، چطور؟! گفت: اگه کاری نداری بیا با هم بریم فروشگاه.
تقریباً همه حقوقش را خرید کرد. از برنج و گوشت، تا صابون و... همه چیز خرید. انگار لیستی برای خرید به او داده بودند! بعد با هم رفتیم سمت مجیدیه، وارد کوچه شدیم، ابراهیم درب خانه ای را زد.
پیرزنی که حجاب درستی نداشت دم در آمد. ابراهیم همه وسائل را تحویل داد.
یک صلیب گردن پیرزن بود. خیلی تعجب کردم! در راه برگشت گفتم: داش ابرام این خانم ارمنی بود؟! گفت: آره چطور مگه؟!
آمدم کنار خیابان. موتور را نگه داشتم و با عصبانیت گفتم: بابا، این همه فقیر مسلمون هست، تو رفتی سراغ مسیحیا!
همینطور که پشت سرم نشسته بود گفت: مسلمون ها رو کسی هست کمک کنه. تازه، کمیته امداد هم راه افتاده، کمکشون می کنه. اما این بنده های خدا کسی رو ندارند. با این کار، هم مشکلاتشون کم می شه، هم دلشان به امام و انقلاب گرم می شه.
***
26 سال از شهادت ابراهیم گذشت. مطالب کتاب جمع آوری و آماده چاپ شد. یکی از نماز گزاران مسجد مرا صدا کرد و گفت: برای مراسم یادمان آقا ابراهیم هر کاری داشته باشید در خدمتیم. با تعجب گفتم:
شما شهید هادی رو می شناختید؟! ایشون رو دیده بودید؟!
گفت: نه، من تا پارسال که مراسم یادواره برگزار شد چیزی از شهید هادی

نمی دونستم. اما آقا ابرام حق بزرگی گردن من داره!
برای رفتن عجله داشتم، اما نزدیکتر آمدم. با تعجب پرسیدم: چه حقی؟!
گفت: در مراسم پارسال جاسوئیچی عکس آقا ابراهیم را توزیع کردید. من هم گرفتم و به سوئیچ ماشینم بستم. چند روز قبل، با خانواده از مسافرت بر می گشتیم. در راه جلوی یک مهمان پذیر توقف کردیم.
وقتی خواستیم سوار شویم با تعجب دیدم که سوئیچ را داخل ماشین جا گذاشتم! در ها قفل بود. به خانمم گفتم: کلید یدکی رو داری؟ او هم گفت: نه، کیفم داخل ماشینه!
خیلی ناراحت شدم. هرکاری کردم در باز نشد. هوا خیلی سرد بود. با خودم گفتم شیشه بغل را بشکنم. اما هوا سرد بود و راه طولانی.
یکدفعه چشمم به عکس آقا ابراهیم افتاد. انگار از روی جاسوئیچی به من نگاه می کرد. من هم کمی نگاهش کردم و گفتم: آقا ابرام، من شنیدم تا زنده بودی مشکل مردم رو حل می کردی. شهید هم که همیشه زنده است. بعد گفتم: خدایا به آبروی شهید هادی مشکلم رو حل کن.
تو همین حال یکدفعه دستم داخل جیب کُتم رفت. دسته کلید منزل را برداشتم! ناخواسته یکی از کلید ها را داخل قفل دَر ماشین کردم. با یک تکان، قفل باز شد.
با خوشحالی وارد ماشین شدیم و از خدا تشکر کردم. بعد به عکس آقا ابراهیم خیره شدم و گفتم: ممنونم، ان شاء الله جبران کنم. هنوز حرکت نکرده بودم خانمم پرسید: در ماشین با کدام کلید باز شد؟
با تعجب گفتم: راست می گی، کدوم کلید بود؟!
پیاده شدم و یکی یکی کلید ها را امتحان کردم، اما هیچکدام از کلید ها اصلاً وارد قفل نمی شد!! همینطور که ایستاده بودم نَفس عمیقی کشیدم. گفتم: آقا ابرام ممنونم، تو بعد شهادت هم دنبال حل مشکلات مردمی.

کردستان (مهدی فریدوند)

تابستان 1358 بود. بعد از نماز ظهر و عصر جلوی مسجد سلمان ایستاده بودیم. داشتم با ابراهیم حرف می زدم که یکدفعه یکی از دوستان با عجله آمد و گفت: پیام امام رو شنیدید؟!
با تعجب پرسیدیم: نه، مگه چی شده؟!
گفت: امام دستور دادند و گفتند بچه ها و رزمنده های کردستان را از محاصره خارج کنید.
بلافاصله محمد شاهرودی آمد و گفت: من و قاسم تشکری و ناصر کرمانی عازم کردستان هستیم. ابراهیم گفت: ما هم هستیم. بعد رفتیم تا آماده حرکت شویم.
ساعت چهار عصر بود. یازده نفر با یک ماشین بلیزر به سمت کردستان حرکت کردیم. یک تیربار ژ3، چهار قبضه اسلحه و چند نارنجک کل وسائل همراه ما بود.
بسیاری از جاده ها بسته بود. در چند محور مجبور شدیم از جاده خاکی عبور کنیم. اما با یاری خدا، فردا ظهر رسیدیم به سنندج. از همه جا بی خبر وارد شهر شدیم. جلوی یک دکه روزنامه فروشی ایستادیم.
ابراهیم پیاده شد که آدرس مقر سپاه را بپرسد. یکدفعه فریاد زد: بی دین این ها چیه که می فروشی؟!

با تعجب نگاه کردم. دیدم کنار دکه، چند ردیف مشروبات الکلی چیده شده. ابراهیم بدون مکث اسلحه را مسلح کرد و به سمت بطری ها شلیک کرد. بطری های مشروب خرد شد و روی زمین ریخت. بعد هم بقیه را شکست و با عصبانیت رفت سراغ جوان صاحب دکه. جوان خیلی ترسیده بود. گوشه دکه، خودش را مخفی کرد.
ابراهیم به چهره او نگاه کرد. با آرامش گفت: پسر جون، مگه تو مسلمون نیستی. این نجاست ها چیه که می فروشی، مگه خدا تو قرآن نمی گه: «این کثافت ها از طرف شیطانه، از این ها دور بشید.» (10)
جوان سرش را به علامت تأیید تکان داد. مرتب می گفت: غلط کردم، ببخشید.
ابراهیم کمی با او صحبت کرد. بعد با هم بیرون آمدند.
جوان مقر سپاه را نشان داد. ما هم حرکت کردیم. صدای گلوله های ژ3 سکوت شهر را شکسته بود. همه در خیابان به ما نگاه می کردند. ما هم بی خبر از همه جا در شهر می چرخیدیم. بالاخره به مقر سپاه سنندج رسیدیم.
جلوی تمام دیوار های سپاه، گونی های پر از خاک چیده شده بود. آنجا به یک دژ نظامی بیشتر شباهت داشت! هیچ چیزی از ساختمان پیدا نبود.
هرچه در زدیم بی فایده بود. هیچکس در را باز نمی کرد. از پشت در می گفتند: شهر دست ضد انقلابه، شما هم اینجا نمانید، بروید فرودگاه! گفتم ما آمدیم به شما کمک کنیم. لااقل بگوئید فرودگاه کجاست؟!
یکی از بچه های سپاه آمد لب دیوار و گفت: اینجا امنیت نداره، ممکنه ماشین شما رو هم بزنند. سریع از اینطرف از شهر خارج بشید. کمی که بروید به فرودگاه می رسید. نیرو های انقلابی آنجا مستقر هستند.
ما راه افتادیم و رفتیم فرودگاه. آنجا بود که فهمیدیم داخل سنندج چه خبر است. به جز مقر سپاه و فرودگاه همه جا دست ضد انقلاب بود.

سه گردان از سربازان ارتشی آنجا بودند. حدود یک گردان هم از نیروهای سپاه در فرودگاه مستقر بودند. گلوله های خمپاره از داخل شهر به سمت فرودگاه شلیک می شد.
برای اولین بار محمد بروجردی را در آنجا دیدیم. جوانی با ریش ها و موهای طلائی. با چهره ای جذاب و خندان.
برادر بروجردی در آن شرایط، نیرو ها را خیلی خوب اداره می کرد. بعد ها فهمیدم فرماندهی سپاه غرب کشور را بر عهده دارد.
روز بعد با برادر بروجردی جلسه گذاشتیم. فرماندهان ارتش هم حضور داشتند. ایشان فرمودند: با توجه به پیام امام، نیروی زیادی در راه است. ضد انقلاب هم خیلی ترسیده. آن ها داخل شهر دو مقر مهم دارند. باید طرحی برای حمله به این دو مقر داشته باشیم.
صحبت های مختلفی شد، ابراهیم گفت: این طور که در شهر پیداست مردم هیچ ارتباطی با آن ها ندارند. بهتر است به یکی از مقر های ضد انقلاب حمله کنیم. در صورت موفقیت به سراغ مقر بعدی برویم.
همه با این طرح موافقت کردند. قرار شد نیرو ها را برای حمله آماده کنیم. اما همان روز نیرو های سپاه را به منطقه پاوه اعزام کردند. فقط نیرو های سرباز در اختیار فرماندهی قرار گرفت.
ابراهیم و دیگر رفقا به تک تک سنگر های سربازان سر زدند. با آن ها صحبت می کردند و روحیه می دادند. بعد هم یک وانت هندوانه تهیه کردند و بین سربازان پخش کردند! به این طریق رفاقتشان با سربازان بیشتر شد. آن ها با برنامه های مختلف آمادگی نیرو ها را بالا بردند.
صبح یکی از روز ها آقای خلخالی به جمع بچه ها اضافه شد. تعداد دیگری از بچه های رزمنده هم از شهر های مختلف به فرودگاه سنندج آمدند. پس از آمادگی لازم، مهمات بین بچه ها توزیع شد. تا قبل از ظهر به یکی از مقر های

ضد انقلاب در شهر حمله کردیم. سریع تر از آنچه فکر می کردیم آنجا محاصره شد. بعد هم بیشتر نیرو های ضد انقلاب را دستگیر کردیم.
از داخل مقر بجز مقدار زیادی مهمات، مقادیر زیادی دلار و پاسپورت و شناسنامه های جعلی پیدا کردیم! ابراهیم همه آن ها را در یک گونی ریخت و تحویل مسئول سپاه داد.
مقر دوم ضد انقلاب هم بدون درگیری تصرف شد. شهر، بار دیگر به دست بچه های انقلابی افتاد. فرمانده سربازان، پس از این ماجرا می گفت: اگر چند سال دیگر هم صبر می کردیم، سربازان من جرأت چنین حمله ای را پیدا نمی کردند. این را مدیون برادر هادی و دیگر دوستان هم رزم ایشان هستیم. آن ها با دوستی که با سرباز ها داشتند روحیه ها را بالا بردند.
در آن دوره، فرماندهان بسیاری از فنون نظامی و نحوه نبرد را به ابراهیم و دیگر بچه ها آموزش دادند. این کار، آن ها را به نیرو های ورزیده ای تبدیل نمود که ثمره آن در دوران دفاع مقدس آشکار شد.
ماجرای سنندج زیاد طولانی نشد. هرچند در دیگر شهر های کردستان هنوز درگیری های مختصری وجود داشت.
ما در شهریور 1358 به تهران برگشتیم. قاسم و چند نفر دیگر از بچه ها در کردستان ماندند و به نیرو های شهید چمران ملحق شدند.
ابراهیم پس از بازگشت، از بازرسی سازمان تربیت بدنی به آموزش و پرورش رفت.
البته با درخواست او موافقت نمی شد، اما پیگیری های بسیار این کار را به نتیجه رساند. او وارد مجموعه ای شد که به امثال ابراهیم بسیار نیاز داشته و دارد.

معلم نمونه (عباس هادی)

ابراهیم می گفت: اگر قرار است انقلاب پایدار بماند و نسل های بعدی هم انقلابی باشند.
باید در مدارس فعالیت کنیم، چرا که آینده مملکت به کسانی سپرده می شود که شرایط دوران طاغوت را حس نکرده اند!
وقتی می دید اشخاصی که اصلاً انقلابی نیستند، به عنوان معلم به مدرسه می روند خیلی ناراحت می شد.
می گفت: بهترین و زبده ترین نیرو های انقلابی باید در مدارس و خصوصاً در دبیرستان ها باشند!
برای همین، کاری کم دردسر را رها کرد و به سراغ کاری پر دردسر رفت، با حقوقی کمتر!
اما به تنها چیزی که فکر نمی کرد مادیات بود. می گفت: روزی را خدا می رساند. برکت پول مهم است. کاری هم که برای خدا باشد برکت دارد.
به هر حال برای تدریس در دو مدرسه مشغول به کار شد. دبیر ورزش دبیرستان ابوریحان (منطقه 14) و معلم عربی در یکی از مدارس راهنمائی محروم (منطقه 15) تهران.
تدریس عربی ابراهیم زیاد طولانی نشد. از اواسط همان سال دیگر به مدرسه راهنمائی نرفت! حتی نگفت که چرا به آن مدرسه نمی رود!

یک روز مدیر مدرسه راهنمائی پیش من آمد. با من صحبت کرد و گفت: تو رو خدا، شما که برادر آقای هادی هستید با ایشان صحبت کنید برگردد مدرسه! گفتم: مگه چی شده؟!
کمی مکث کرد و گفت: حقیقتش، آقا ابراهیم از جیب خودش می داد به یکی از شاگرد ها تا هر روز زنگ اول برای کلاس نان و پنیر بگیرد!
آقای هادی نظرش این بود که این ها بچه های منطقه محروم هستند. اکثراً سر کلاس گرسنه هستند. بچه گرسنه هم درس را نمی فهمد.
مدیر ادامه داد: من با آقای هادی برخورد کردم. گفتم: نظم مدرسه ما را به هم ریختی، در صورتی که هیچ مشکلی برای نظم مدرسه پیش نیامده بود. بعد هم سر ایشان داد زدم و گفتم: دیگه حق نداری اینجا از این کار ها بکنی.
آقای هادی از پیش ما رفت. بقیه ساعت هایش را در مدرسه دیگری پر کرد. حالا همه بچه ها و اولیا از من خواستند که ایشان را برگردانم.
همه از اخلاق و تدریس ایشان تعریف می کنند. ایشان در همین مدت کم، برای بسیاری از دانش آموزان بی بضاعت و یتیم مدرسه، وسائل تهیه کرده بود که حتی من هم خبر نداشتم.
با ابراهیم صحبت کردم. حرف های مدیر مدرسه را به او گفتم. اما فایده ای نداشت. وقتش را جای دیگری پر کرده بود.
ابراهیم در دبیرستان ابوریحان، نه تنها معلم ورزش، بلکه معلمی برای اخلاق و رفتار بچه ها بود.
دانش آموزان هم که از پهلوانی ها و قهرمانی های معلم خودشان شنیده بودند شیفته او بودند.
در آن زمان که اکثر بچه های انقلابی به ظاهرشان اهمیت نمی دادند ابراهیم با ظاهری آراسته و کت و شلوار به مدرسه می آمد.
چهره زیبا و نورانی، کلامی گیرا و رفتاری صحیح، از او معلمی کامل ساخته بود.

در کلاسداری بسیار قوی بود، به موقع می خندید. به موقع جَذَبه داشت. زنگ های تفریح را به حیاط مدرسه می آمد.
اکثر بچه ها در کنار اقای هادی جمع می شدند. اولین نفر به مدرسه می آمد و آخرین نفر خارج می شد و همیشه در اطرافش پر از دانش آموز بود.
در آن زمان که که جریانات سیاسی فعال شده بودند، ابراهیم بهترین محل را برای خدمت به انقلاب انتخاب کرد.
فراموش نمی کنم، تعدادی از بچه ها تحت تاثیر گروه های سیاسی قرار گرفته بودند. یک شب آن ها را به مسجد دعوت کرد.
با حضور چند تن از دوستان انقلابی و مسلط به مسائل، جلسه پرسش و پاسخ راه انداخت. آن شب همه سؤالات بچه ها جواب داده شد. وقتی جلسه آن شب به پایان رسید ساعت دو نیمه شب بود!
سال تحصیلی 59 ـ 58 آقای هادی به عنوان دبیر نمونه انتخاب شد. هر چند که سال اول و آخر تدریس او بود.
اول مهر 59 حکم استخدامی ابراهیم برای منطقه 12 آموزش و پرورش تهران صادر شد، اما به خاطر شرایط جنگ دیگر نتوانست به سر کلاس برود.
در آن سال مشغولیت های ابراهیم بسیار زیاد بود؛ تدریس در مدرسه، فعالیت در کمیته، ورزش باستانی و کشتی، مسجد و مداحی در هیئت و حضور در بسیاری از برنامه های انقلابی و... که برای انجام هرکدام از آن ها به چند نفر احتیاج است!