فهرست کتاب


سلام بر ابراهیم(زندگی نامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی) جلد 1

گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

جهش معنوی (جبار ستوده، حسین الله کرم)

در زندگی بسیاری از بزرگان ترک گناهی بزرگ دیده می شود. این کار باعث رشد سریع معنوی آنان می گردد. این کنترل نفس بیشتر در شهوات جنسی است. حتی در مورد داستان حضرت یوسف (علیه السلام) خداوند می فرماید:
«هرکس تقوا پیشه کند و (در مقابل شهوت و هوس) صبر و مقاومت نماید، خداوند پاداش نیکوکاران را ضایع نمی کند.» که نشان می دهد این یک قانون عمومی بوده و اختصاص به حضرت یوسف (علیه السلام) ندارد.
از پیروزی انقلاب یک ماه گذشت. چهره و قامت ابراهیم بسیار جذاب تر شده بود. هر روز در حالی که کت و شلوار زیبائی می پوشید به محل کار می آمد. محل کار او در شمال تهران بود. یک روز متوجه شدم خیلی گرفته و ناراحت است! کمتر حرف می زد، تو حال خودش بود. به سراغش رفتم و با تعجب گفتم: داش ابرام چیزی شده؟! گفت: نه، چیز مهمی نیست. اما مشخص بود که مشکلی پیش آمده.
گفتم: اگه چیزی هست بگو، شاید بتونم کمکت کنم.
کمی سکوت کرد. به آرامی گفت: «چند روزه که دختری بی حجاب، توی این محله به من گیر داده! گفته تا تو رو بدست نیارم ولت نمی کنم!»
رفتم تو فکر، بعد یکدفعه خندیدم! ابراهیم با تعجب سرش را بلند کرد و پرسید: خنده داره؟! گفتم: داش ابرام ترسیدم، فکر کردم چیشده؟!
بعد نگاهی به قد و بالای ابراهیم انداختم و گفتم: با این تیپ و قیافه که تو

داری، این اتفاق خیلی عجیب نیست! گفت: یعنی چی؟! یعنی به خاطر تیپ و قیافه ام این حرف رو زده. لبخندی زدم و گفتم: شک نکن!
روز بعد تا ابراهیم را دیدم خنده ام گرفت. با مو های تراشیده آمده بود محل کار، بدون کت و شلوار! فردای آن روز با پیراهن بلند به محل کار آمد! با چهره ای ژولیده تر، حتی با شلوار کردی و دمپایی آمده بود. ابراهیم این کار را مدتی ادامه داد. بالاخره از آن وسوسه شیطانی رها شد.
***
ریزبینی و دقت عمل در مسائل مختلف از ویژگی های ابراهیم بود. این مشخصه، او را از دوستانش متمایز می کرد. فروردین 1358 بود. به همراه ابراهیم و بچه های کمیته به مأموریت رفتیم. خبر رسید، فردی که قبل از انقلاب فعالیت نظامی داشته و مورد تعقیب می باشد در یکی از مجتمع های آپارتمانی دیده شده. آدرس را در اختیار داشتیم. با دو دستگاه خودرو به ساختمان اعلام شده رسیدیم.
وارد آپارتمان مورد نظر شدیم. بدون درگیری شخص مظنون دستگیر شد. می خواستیم از ساختمان خارج شویم. جمعیت زیادی جمع شده بودند تا فرد مورد نظر را مشاهده کنند. خیلی از آن ها ساکنان همان ساختمان بودند. ناگهان ابراهیم به داخل آپارتمان برگشت و گفت: صبر کنید!
با تعجب پرسیدیم: چی شده؟! چیزی نگفت. فقط چفیه ای که به کمرش بسته بود را باز کرد. آن را به چهره مرد بازداشت شده بست. پرسیدیم: ابرام چیکار می کنی؟!
در حالی که صورت او را می بست جواب داد: ما بر اساس یک تماس و خبر، این آقا را بازداشت کردیم، اگر آنچه گفتند درست نباشد آبرویش رفته و دیگر نمی تواند اینجا زندگی کند. همه مردم اینجا به چهره یک متهم به او نگاه می کنند. اما حالا، دیگر کسی او را نمی شناسد. اگر فردا هم آزاد شود مشکلی پیش نمی آید.
وقتی از ساختمان خارج شدیم کسی مظنون مورد نظر را نشناخت. به ریزبینی ابراهیم فکر می کردم. چقدر شخصیت و آبروی انسان ها در نظرش مهم بود.

تأثیر کلام (مهدی فریدوند)

چند ماه از پیروزی انقلاب گذشت. یکی از دوستان به من گفت: فردا با ابراهیم بروید سازمان تربیت بدنی، آقای داودی (رئیس سازمان) با شما کار دارند!
فردا صبح آدرس گرفتیم و رفتیم سازمان. آقای داودی که معلم دوران دبیرستان ابراهیم بود خیلی ما را تحویل گرفت.
به همراه چند نفر دیگر وارد سالن شدیم. ایشان برای ما صحبت کرد و گفت: شما که افرادی ورزشکار و انقلابی هستید، بیائید در سازمان و مسئولیت قبول کنید و...
ایشان به من و ابراهیم گفت: مسئولیت بازرسی سازمان را برای شما گذاشته ایم. ما هم پس از کمی صحبت قبول کردیم. از فردای آن روز کار ما شروع شد. هر جا که به مشکل بر می خوردیم با آقای داودی هماهنگ می کردیم.
فراموش نمی کنم، صبح یک روز ابراهیم وارد دفتر بازرسی شد و سؤال کرد: چیکار می کنی؟
گفتم: هیچی، دارم حکم انفصال از خدمت می زنم. پرسید: برای کی؟!
ادامه دادم: گزارش رسیده رئیس یکی از فدراسیون ها با قیافه خیلی زننده به محل کار می یاد. برخورد های خیلی نا مناسب با کارمند ها خصوصاً خانم ها داره. حتی گفته اند مواضعی مخالف حرکت انقلاب داره. تازه همسرش هم حجاب نداره!

داشتم گزارش را می نوشتم. گفتم: حتماً یک رو نوشت برای شورای انقلاب می فرستیم. ابراهیم پرسید: می تونم گزارش را ببینم؟
گفتم: بیا این گزارش، این هم حکم انفصال از خدمت!
گزارش را با دقت نگاه کرد. بعد پرسید: خودت با این آقا صحبت کردی؟
گفتم: نه، لازم نیست، همه می دونند چه جور آدمیه!
جواب داد: نشد دیگه، مگه نشنیدی: فقط انسان دروغگو، هرچه می شنود را تأیید می کند!
گفتم: آخه بچه های همان فدراسیون خبر دادند... پرید تو حرفم و گفت: آدرس منزل این آقا رو داری؟ گفتم: بله هست.
ابراهیم ادامه داد: بیا امروز عصر بریم در خونه اش، ببینیم این آقا کیه، حرفش چیه!
من هم بعد چند لحظه سکوت گفتم: باشه.
عصر بعد از اتمام کار آدرس را برداشتم و با موتور رفتیم.
آدرس او بالاتر از پل سید خندان بود. داخل کوچه ها دنبال منزلش می گشتیم. همان موقع آن آقا از راه رسید. از روی عکسی که به گزارش چسبیده بود او را شناختم.
اتومبیل بنز جلوی خانه ای ایستاد. خانمی که تقریباً بی حجاب بود پیاده شد و در را باز کرد. بعد همان شخص با ماشین وارد شد.
گفتم: دیدی آقا ابرام! دیدی این بابا مشکل داره.
گفت: باید صحبت کنیم. بعد قضاوت کن.
موتور را بردم جلوی خانه و گذاشتم روی جک. ابراهیم زنگ خانه را زد. آقا که هنوز توی حیاط بود آمد جلوی در.
مردی درشت هیکل بود. با ریش و سبیل تراشیده. با دیدن چهره ما دو نفر در آن محله خیلی تعجب کرد! نگاهی به ما کرد و گفت: بفرمائید؟!

با خودم گفتم: اگر من جای ابراهیم بودم حسابی حالش را می گرفتم. اما ابراهیم با آرامش همیشگی، در حالی که لبخند می زد سلام کرد و گفت: ابراهیم هادی هستم و چند تا سؤال داشتم، برای همین مزاحم شما شدم.
آن آقا گفت: اسم شما خیلی آشناست! همین چند روزه شنیدم، فکر کنم تو سازمان بود. بازرسی سازمان، درسته؟!
ابراهیم خندید و گفت: بله.
بنده خدا خیلی دست پاچه شد. مرتب اصرار می کرد بفرمائید داخل. ابراهیم گفت: خیلی ممنون فقط چند دقیقه با شما کار داریم و مرخص می شویم.
ابراهیم شروع به صحبت کرد. حدود یک ساعت مشغول بود، اما گذشت زمان را اصلاً حس نمی کردیم.
ابراهیم از همه چیز برایش گفت. از هر موردی برایش مثال زد. می گفت: ببین دوست عزیز، همسر شما برای خود شماست، نه برای نمایش دادن جلوی دیگران! می دانی چقدر از جوانان مردم با دیدن همسر بی حجاب شما به گناه می افتند!
یا اینکه، وقتی شما مسئول کارمند ها در اداره هستی نباید حرف های زشت یا شوخی های نا مربوط، آن هم با کارمند زن داشته باشید!
شما قبلاً توی رشته خودت قهرمان بودی، اما قهرمان واقعی کسی است که جلوی کار غلط رو بگیره.
بعد هم از انقلاب گفت. از خون شهدا، از امام، از دشمنان مملکت. آن آقا هم این حرف ها را تأیید می کرد.
ابراهیم در پایان صحبت ها گفت: ببین عزیز من، این حکم انفصال از خدمت شماست.
آقای رئیس یکدفعه جا خورد. آب دهانش را فرو داد. بعد با تعجب به ما نگاه کرد.

ابراهیم لبخندی زد و نامه را پاره کرد! بعد گفت: دوست عزیز به حرف های من فکر کن! بعد خداحافظی کردیم. سوار موتور شدیم و راه افتادیم.
از سر خیابان که رد شدیم نگاهی به عقب انداختم. آن آقا هنوز داخل خانه نرفته و به ما نگاه می کرد.
گفتم: آقا ابرام، خیلی قشنگ حرف زدی، روی من هم تأثیر داشت.
خندید و گفت: ای بابا ما چیکاره ایم. فقط خدا، همه این ها را خدا به زبانم انداخت. انشاءالله که تأثیر داشته باشد.
بعد ادامه داد: مطمئن باش چیزی مثل برخورد خوب روی آدم ها تأثیر ندارد. مگر نخوانده ای، خدا در قرآن به پیامبرش می فرماید:
اگر اخلاقت تند (و خشن) بود، همه از اطرافت می رفتند. پس لااقل باید این رفتار پیامبر را یاد بگیریم.
***
یکی دو ماه بعد، از همان فدراسیون گزارش جدید رسید؛ جناب رئیس بسیار تغییر کرد! اخلاق و رفتارش در اداره خیلی عوض شده. حتی خانم این آقا با حجاب به محل کار مراجعه می کند!
ابراهیم را دیدم و گزارش را به دستش دادم. منتظر عکس العمل او بودم. بعد از خواندن گزارش گفت: خدا را شکر، بعد هم بحث را عوض کرد.
اما من هیچ شکی نداشتم که اخلاص ابراهیم تأثیر خودش را گذاشته بود. کلام خالصانه او آقای رئیس فدراسیون را متحول کرد.

رسیدگی به مردم (جمعی از دوستان شهید)

«بندگان خانواده من هستند پس محبوب ترین افراد نزد من کسانی هستند که نسبت به آن ها مهربانتر و در رفع حوائج آن ها بیشتر کوشش کنند.» (9)
عجیب بود! جمعیت زیادی در ابتدای خیابان شهید سعیدی جمع شده بودند. با ابراهیم رفتیم جلو، پرسیدم: چی شده؟!
گفت: این پسر عقب مانده ذهنی است، هر روز اینجاست. سطل آب کثیف را از جوی بر می دارد و به آدم های خوش تیپ و قیافه می پاشد!
مردم کم کم متفرق می شدند. مردی با کت و شلوار آراسته توسط پسرک خیس شده بود. مرد گفت: نمی دانم با این عقب مانده چه کنم. آن آقا هم رفت. ما ماندیم و آن پسر!
ابراهیم به پسرک گفت: چرا مردم را خیس می کنی؟
پسرک خندید و گفت: خوشم می یاد. ابراهیم کمی فکر کرد و گفت: کسی به تو می گه آب بپاشی؟ پسرک گفت: آن ها پنج ریال به من می دن و می گن به کی آب بپاشم. بعد هم طرف دیگر خیابان را نشان داد.
سه جوان هرزه و بیکار می خندیدند. ابراهیم می خواست به سمت آن ها برود، اما ایستاد. کمی فکر کرد و بعد گفت: پسر، خونه شما کجاست؟
پسر راه خانه را نشان داد.

ابراهیم گفت: اگه دیگه مردم رو اذیت نکنی، من روزی ده ریال بهت می دم، باشه؟ پسرک قبول کرد. وقتی جلوی خانه آن ها رسیدیم، ابراهیم با مادر آن پسرک صحبت کرد. به این ترتیب مشکلی را از سر راه مردم بر طرف نمود.
***
در بازرسی تربیت بدنی مشغول بودیم. بعد از گرفتن حقوق و پایان ساعت اداری، پرسید: موتور آوردی؟
گفتم: آره، چطور؟! گفت: اگه کاری نداری بیا با هم بریم فروشگاه.
تقریباً همه حقوقش را خرید کرد. از برنج و گوشت، تا صابون و... همه چیز خرید. انگار لیستی برای خرید به او داده بودند! بعد با هم رفتیم سمت مجیدیه، وارد کوچه شدیم، ابراهیم درب خانه ای را زد.
پیرزنی که حجاب درستی نداشت دم در آمد. ابراهیم همه وسائل را تحویل داد.
یک صلیب گردن پیرزن بود. خیلی تعجب کردم! در راه برگشت گفتم: داش ابرام این خانم ارمنی بود؟! گفت: آره چطور مگه؟!
آمدم کنار خیابان. موتور را نگه داشتم و با عصبانیت گفتم: بابا، این همه فقیر مسلمون هست، تو رفتی سراغ مسیحیا!
همینطور که پشت سرم نشسته بود گفت: مسلمون ها رو کسی هست کمک کنه. تازه، کمیته امداد هم راه افتاده، کمکشون می کنه. اما این بنده های خدا کسی رو ندارند. با این کار، هم مشکلاتشون کم می شه، هم دلشان به امام و انقلاب گرم می شه.
***
26 سال از شهادت ابراهیم گذشت. مطالب کتاب جمع آوری و آماده چاپ شد. یکی از نماز گزاران مسجد مرا صدا کرد و گفت: برای مراسم یادمان آقا ابراهیم هر کاری داشته باشید در خدمتیم. با تعجب گفتم:
شما شهید هادی رو می شناختید؟! ایشون رو دیده بودید؟!
گفت: نه، من تا پارسال که مراسم یادواره برگزار شد چیزی از شهید هادی

نمی دونستم. اما آقا ابرام حق بزرگی گردن من داره!
برای رفتن عجله داشتم، اما نزدیکتر آمدم. با تعجب پرسیدم: چه حقی؟!
گفت: در مراسم پارسال جاسوئیچی عکس آقا ابراهیم را توزیع کردید. من هم گرفتم و به سوئیچ ماشینم بستم. چند روز قبل، با خانواده از مسافرت بر می گشتیم. در راه جلوی یک مهمان پذیر توقف کردیم.
وقتی خواستیم سوار شویم با تعجب دیدم که سوئیچ را داخل ماشین جا گذاشتم! در ها قفل بود. به خانمم گفتم: کلید یدکی رو داری؟ او هم گفت: نه، کیفم داخل ماشینه!
خیلی ناراحت شدم. هرکاری کردم در باز نشد. هوا خیلی سرد بود. با خودم گفتم شیشه بغل را بشکنم. اما هوا سرد بود و راه طولانی.
یکدفعه چشمم به عکس آقا ابراهیم افتاد. انگار از روی جاسوئیچی به من نگاه می کرد. من هم کمی نگاهش کردم و گفتم: آقا ابرام، من شنیدم تا زنده بودی مشکل مردم رو حل می کردی. شهید هم که همیشه زنده است. بعد گفتم: خدایا به آبروی شهید هادی مشکلم رو حل کن.
تو همین حال یکدفعه دستم داخل جیب کُتم رفت. دسته کلید منزل را برداشتم! ناخواسته یکی از کلید ها را داخل قفل دَر ماشین کردم. با یک تکان، قفل باز شد.
با خوشحالی وارد ماشین شدیم و از خدا تشکر کردم. بعد به عکس آقا ابراهیم خیره شدم و گفتم: ممنونم، ان شاء الله جبران کنم. هنوز حرکت نکرده بودم خانمم پرسید: در ماشین با کدام کلید باز شد؟
با تعجب گفتم: راست می گی، کدوم کلید بود؟!
پیاده شدم و یکی یکی کلید ها را امتحان کردم، اما هیچکدام از کلید ها اصلاً وارد قفل نمی شد!! همینطور که ایستاده بودم نَفس عمیقی کشیدم. گفتم: آقا ابرام ممنونم، تو بعد شهادت هم دنبال حل مشکلات مردمی.