فهرست کتاب


سلام بر ابراهیم(زندگی نامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی) جلد 1

گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

ورزش باستانی (جمعی از دوستان شهید)

اوایل دوران دبیرستان بود که ابراهیم با ورزش باستانی آشنا شد. او شب ها به زورخانه حاج حسن می رفت.
حاج حسن توکل معروف به حاج حسن نجار، عارفی وارسته بود. او زورخانه ای نزدیک دبیرستان ابوریحان داشت. ابراهیم هم یکی از ورزشکاران این محیط ورزشی و معنوی شد.
حاج حسن، ورزش را با یک یا چند آیه قرآن شروع می کرد. سپس حدیثی می گفت و ترجمه می کرد. بیشتر شب ها، ابراهیم را می فرستاد وسط گود، او هم در یک دور ورزش، معمولاً یک سوره قرآن، دعای توسل و یا اشعاری در مورد اهل بیت می خواند و به این ترتیب به مرشد هم کمک می کرد.
از جمله کار های مهم در این مجموعه این بود که؛ هر زمان ورزش بچه ها به اذان مغرب می رسید، بچه ها ورزش را قطع می کردند و داخل همان گود زورخانه، پشت سر حاج حسن نماز جماعت می خواندند.
به این ترتیب حاج حسن در آن اوضاع قبل از انقلاب، درس ایمان و اخلاق را در کنار ورزش به جوان ها می آموخت.
فراموش نمی کنم، یکبار بچه ها پس از ورزش در حال پوسیدن لباس و مشغول خداحافظی بودند. یکباره مردی سراسیمه وارد شد! بچه خرد سالی را نیز در بغل داشت.

با رنگی پریده و با صدائی لرزان گفت: حاج حسن کمکم کن. بچه ام مریضه، دکترا جوابش کردند. داره از دستم می ره. نَفَس شما حقه، تو رو خدا دعا کنید. تو رو خدا... بعد شروع به گریه کردن کرد.
ابراهیم بلند شد و گفت: لباساتون رو عوض کنید و بیایید توی گود.
خودش هم آمد وسط گود. آن شب ابراهیم در یک دور ورزش، دعای توسل را با بچه ها زمزمه کرد. بعد هم از سوز دل برای آن کودک دعا کرد. آن مرد هم با بچه اش در گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد.
دو هفته بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت: بچه ها روز جمعه ناهار دعوت شدید! با تعجب پرسیدم: کجا؟!
گفت: بنده خدایی که با بچه مریض آمده بود، همان آقا دعوت کرده. بعد ادامه داد: الحمد الله مشکل بچه اش برطرف شده. دکتر هم گفته بچه ات خوب شده. برای همین ناهار دعوت کرده.
برگشتم و ابراهیم را نگاه کردم. مثل کسی که چیزی نشنیده، آماده رفتن می شد. اما من شک نداشتم، دعای توسلی که ابراهیم با آن شور و حال عجیب خواند کار خودش را کرده.
***
بار ها می دیدم ابراهیم، با بچه هایی که نه ظاهر مذهبی داشتند و نه به دنبال مسائل دینی بودند رفیق می شد. آن ها را جذب ورزش می کرد و به مرور به مسجد و هیئت می کشاند.
یکی از آن ها خیلی از بقیه بدتر بود. همیشه از خوردن مشروب و کار های خلافش می گفت! اصلاً چیزی از دین نمی دانست. نه نماز و نه روزه، به هیچ چیز هم اهمیت نمی داد. حتی می گفت: تا حالا هیچ جلسه مذهبی یا هیئت نرفته ام. به ابراهیم گفتم: آقا ابرام این ها کی هستند دنبال خودت می یاری؟! با تعجب پرسید: چطور، چی شده؟!

گفتم: دیشب این پسر دنبال شما وارد هیئت شد. بعد هم آمد و کنار من نشست. حاج آقا داشت صحبت می کرد. از مظلومیت امام حسین (علیه السلام) و کار های یزید می گفت.
این پسر هم خیره خیره و با عصبانیت گوش می کرد. وقتی چراغ ها خاموش شد به جای این که اشک بریزه، مرتب فحش های ناجور به یزید می داد!!
ابراهیم داشت با تعجب گوش می کرد. یکدفعه زد زیر خنده. بعد هم گفت: عیبی نداره، این پسر تا حالا هیئت نرفته و گریه نکرده. مطمئن باش با امام حسین (علیه السلام) که رفیق بشه تغییر می کنه. ما هم اگر این بچه ها رو مذهبی کنیم هنر کردیم.
دوستی ابراهیم با این پسر به جایی رسید که همه ی کار های اشتباهش را کنار گذاشت. او یکی از بچه های خوب ورزشکار شد. چند روز بعد و در یکی از روز های عید، همان پسر را دیدم. بعد از ورزش یک جعبه شیرینی خرید و پخش کرد.
بعد گفت: رفقا من مدیون همه شما هستم، من مدیون آقا ابرام هستم. از خدا خیلی ممنونم. من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود الان کجا بودم و... .
ما هم با تعجب نگاهش می کردیم. با بچه ها آمدیم بیرون، توی راه به کار های ابراهیم دقت می کردم.
چقدر زیبا یکی یکی بچه ها را جذب ورزش می کرد، بعد هم آن ها را به مسجد و هیئت می کشاند و به قول خودش می انداخت تو دامن امام حسین (علیه السلام).
یاد حدیث پیامبر به امیرالمؤمنین (علیه السلام) افتادم که فرمودند: «یا علی، اگر یک نفر به واسطه تو هدایت شود از آنچه آفتاب بر آن می تابد بالاتر است». (3)
***
از دیگر کار هایی که در مجموعه ورزش باستانی انجام می شد این بود که بچه ها به صورت گروهی به زورخانه های دیگر می رفتند و آن جا ورزش می کردند. یک شبِ ماه رمضان ما به زورخانه ای در کرج رفتیم.

آن شب را فراموش نمی کنم. ابراهیم شعر می خواند. دعا می خواند و ورزش می کرد. مدت طولانی بود که ابراهیم در کنار گود مشغول شنای زورخانه ای بود. چند سری بچه های داخل گود عوض شدند، اما ابراهیم همچنان مشغول شنا بود. اصلاً به کسی توجه نمی کرد.
پیرمردی در بالای سکو نشسته بود و به ورزش بچه ها نگاه می کرد. پیش من آمد. ابراهیم را نشان داد و با ناراحتی گفت: آقا، این جوان کیه؟! با تعجب گفتم: چطور مگه؟! گفت: «من که وارد شدم، ایشان داشت شنا می رفت. من با تسبیح، شنا رفتنش را شمردم. تا الان هفت دور تسبیح رفته یعنی هفتصد تا شنا! تو رو خدا بیارش بالا الان حالش بهم می خوره.» وقتی ورزش تمام شد ابراهیم اصلاً احساس خستگی نمی کرد. انگار نه انگار که چهار ساعت شنا رفته!
البته ابراهیم این کار ها را برای قوی شدن انجام می داد. همیشه می گفت: برای خدمت به خدا و بندگانش، باید بدنی قوی داشته باشیم. مرتب دعا می کرد که: خدایا بدنم را برای خدمت کردن به خودت قوی کن.
ابراهیم در همان ایام یک جفت میل و سنگ بسیار سنگین برای خودش تهیه کرد. حسابی سر زبان ها افتاده و انگشت نما شده بود. اما بعد از مدتی دیگر جلوی بچه ها چنین کار هایی را انجام نداد! می گفت: این کار ها عامل غرور انسان میشه.
می گفت: مردم به دنبال این هستندکه چه کسی قوی تر از بقیه است. من اگر جلوی دیگران ورزش های سنگین را انجام دهم باعث ضایع شدن رفقایم می شوم. در واقع خودم را مطرح کرده ام و این کار اشتباه است.
بعد از آن وقتی میاندار ورزش بود و می دید که شخصی خسته شده و کم آورده، سریع ورزش را عوض می کرد.
اما بدن قوی ابراهیم یک بار قدرتش را نشان داد و آن، زمانی بود که سید حسین طحامی قهرمان کشتی جهان و یکی از ارادتمندان حاج حسن به زور خانه آمده بود و با بچه ها ورزش می کرد.

پهلوان (حسین الله کرم)

سید حسین طحامی (کشتی گیر قهرمان جهان) به زور خانه ما آمده بود و با بچه ها ورزش می کرد.
هرچند مدتی بود که سید به مسابقات قهرمانی نمی رفت، اما هنوز بسیار ورزیده و قوی داشت. بعد از پایان ورزش رو کرد به حاج حسن و گفت: حاجی، کسی هست با من کشتی بگیره؟
حاج حسن نگاهی به بچه ها کرد و گفت: ابراهیم، بعد هم اشاره کرد؛ برو وسط گود.
معمولاً در کشتی پهلوانی، حریفی که زمین بخورد، یا خاک شود می بازد.
کشتی شروع شد. همه ما تماشا می کردیم. مدتی طولانی دو کشتی گیر درگیر بودند. اما هیچکدام زمین نخوردند.
فشار زیادی به هر دو نفرشان آمد، اما هیچکدام نتوانست حریفش را مغلوب کند، این کشتی پیروز نداشت.
بعد از کشتی سید حسین بلند بلند می گفت: بارک الله، بارک الله، چه جوان شجاعی، ماشاء الله پهلوون!
***
ورزش تمام شده بود. حاج حسن خیره خیره به صورت ابراهیم نگاه می کرد. ابراهیم آمد جلو و با تعجب گفت: چیزی شده حاجی؟!

حاج حسن هم بعد از چند لحظه سکوت گفت: تو قدیم های این تهرون، دو تا پهلوون بودند به نام های حاج سید حسن رزّاز و حاج صادق بلور فروش، اون ها خیلی با هم دوست و رفیق بودند.
توی کشتی هم هیچکس حریفشان نبود. اما مهم تر از همه این بود که بنده های خالصی برای خدا بودند
همیشه قبل از شروع ورزش کارشان را با چند آیه قرآن و یه روضه مختصر و با چشمان اشک آلود برای آقا اباعبدالله (علیه السلام) شروع می کردند. نَفَس گرم حاج محمد صادق و حاج سید حسن، مریض شفا می داد.
بعد ادامه داد: ابراهیم، من تو رو یه پهلوون می دونم مثل اون ها! ابراهیم هم لبخندی زد و گفت: نه حاجی، ما کجا و اون ها کجا.
بعضی از بچه ها از این که حاج حسن این طور از ابراهیم تعریف می کرد، ناراحت شدند.
فردای آن روز پنج پهلوان از یکی از زورخانه های تهران به آن جا آمدند. قرار شد بعد از ورزش با بچه های ما کشتی بگیرند. همه قبول کردند که حاج حسن داور شود. بعد از ورزش کشتی ها شروع شد.
چهار مسابقه برگزار شد، دو کشتی را بچه های ما بردند، دو تا هم آن ها. اما در کشتی آخر کمی شلوغ کاری شد!
آن ها سر حاج حسن داد می زدند. حاج حسن هم خیلی ناراحت شده بود.
من دقت کردم و دیدم کشتی بعدی بین ابراهیم و یکی از بچه های مهمان است. آن ها هم که ابراهیم را خوب می شناختند مطمئن بودند که می بازند. برای همین شلوغ کاری کردند که اگر باختند تقصیر را بیندازند گردن داور!
همه عصبانی بودند. چند لحظه ای نگذشت که که ابراهیم داخل گود آمد. با لبخندی که بر لب داشت با همه بچه های مهمان دست داد. آرامش به جمع ما برگشت.

بعد هم گفت: من کشتی نمی گیرم! همه با تعجب پرسیدیم: چرا؟!
کمی مکث کرد و به آرامی گفت: دوستی و رفاقت ما خیلی بیشتر از این حرف ها و کار ها ارزش داره!
بعد هم دست حاج حسن را بوسید و با یک صلوات پایان کشتی ها را اعلام کرد.
شاید در آن روز برنده و بازنده نداشتیم. اما برنده واقعی فقط ابراهیم بود. وقتی هم می خواستیم لباس بپوشیم و برویم. حاج حسن همه ما را صدا کرد و گفت: فهمیدید چرا ابراهیم پهلوانه؟!
ما همه ساکت بودیم، حاج حسن ادامه داد: ببینید بچه ها، پهلوانی یعنی همین کاری که امروز دیدید.
ابراهیم امروز با نَفس خودش کشتی گرفت و پیروز شد.
ابراهیم به خاطر خدا با اون ها کشتی نگرفت و با این کار جلوی کینه و دعوا را گرفت. بچه ها پهلوانی یعنی همین کاری که امروز دیدید.
***
داستان پهلوانی های ابراهیم ادامه داشت تا ماجرا های پیروزی انقلاب پیش آمد.
بعد از آن اکثر بچه ها درگیر مسائل انقلاب شدند و حضورشان در ورزش باستانی خیلی کمتر شد.
تا این که ابراهیم پیشنهاد داد که صبح ها در زور خانه نماز جماعت صبح را بخوانیم و بعد ورزش کنیم و همه قبول کردند.
بعد از آن هر روز صبح برای اذان در زورخانه جمع می شدیم. نماز صبح را به جماعت می خواندیم و ورزش را شروع می کردیم. بعد همه صبحانه مختصری و به سر کار هایمان می رفتیم.
ابراهیم از این قضیه خیلی خوشحال بود. چرا که از طرفی ورزش بچه ها تعطیل نشده بود و از طرفی بچه ها نماز صبح را به جماعت می خواندند.

همیشه هم حدیث پیامبر گرامی اسلام را می خواند: «اگر نماز صبح را به جماعت بخوانم در نظرم از عبادت و شب زنده داری تا صبح محبوب تر است.»
با شروع جنگ تحمیلی فعالیت زورخانه بسیار کم شد. اکثر بچه ها در جبهه حضور داشتند.
ابراهیم هم کمتر به تهران می آمد. یکبار هم که آمده بود، وسائل ورزشی باستانی خودش را برد و در همان مناطق جنگی بساط ورزش باستانی را راه اندازی کرد.
زورخانه حاج حسن توکل، در تربیت پهلوان های واقعی زبانزد بود. از بچه های آنجا به جز ابراهیم، جوان های بسیاری بودند که در پیشگاه خداوند پهلوانیشان اثبات شده بود!
آن ها با خون خودشان ایمانشان را حفظ کردند و پهلوان های واقعی همین ها هستند.
دوران زیبا و معنوی زورخانه حاج حسن در همان سال های اول دفاع مقدس، با شهادت شهید حسن شهابی (مرشد زورخانه) شهید اصغر رنجبران (فرمانده تیپ عمار) و شهیدان سید صالحی، محمد شاهرودی، علی خرّمدل، حسن زاهدی، سید محمّد سبحانی، سید جواد مجدپور، رضاپند، حمدالله مرادی، رضا هوریار، مجید فریدوند، قاسم کاظمی و ابراهیم و چندین شهید دیگر و همچنین جانبازی حاج علی نصرالله، مصطفی هرندی و علی مقدم و همچنین درگذشت حاج حسن توکل به پایان رسید.
مدتی بعد با تبدیل محل زورخانه به ساختمان مسکونی، دوران ورزش باستانی ما هم به خاطره ها پیوست.

والیبال تک نفره (جمعی از دوستان شهید)

بازوان قوی ابراهیم از همان اوایل دبیرستان نشان داد که در بسیاری از ورزش ها قهرمان است. در زنگ های ورزش همیشه مشغول والیبال بود. هیچکس از بچه ها حریف او نمی شد.
یک بار تک نفره در مقابل یک تیم شش نفره بازی کرد! فقط اجازه داشت که سه ضربه به توپ بزند.
همه ما از جمله معلم ورزش، شاهد بودیم که چطور پیروز شد. از آن روز به بعد ابراهیم والیبال را بیشتر تک نفره بازی می کرد.
بیشتر روز های تعطیل، پشت آتش نشانی خیابان 17 شهریور بازی می کردیم. خیلی از مدعی ها حریف ابراهیم نمی شدند.
اما بهترین خاطره والیبال ابراهیم بر می گردد به دوران جنگ و شهر گیلانغرب، در آن جا یک زمین والیبال بود که بچه های رزمنده در آن بازی می کردند.
یک روز چند دستگاه مینی بوس برای بازدید از مناطق جنگی به گیلان غرب آمدند که مسئول آن ها آقای داودی رئیس تربیت بدنی بود. آقای داودی در دبیرستان معلم ورزش ابراهیم بود و او را کامل می شناخت.
ایشان مقداری وسائل ورزشی به ابراهیم داد و گفت: هرطور صلاح می دانید مصرف کنید. بعد گفت: دوستان ما از همه ی رشته های ورزشی هستند و برای بازدید آمده اند.

ابراهیم کمی برای ورزشکار ها صحبت کرد و مناطق مختلف شهر را به آن ها نشان داد. تا اینکه به زمین والیبال رسیدیم.
آقای داودی گفت: چند تا از بچه های هیئت والیبال تهران با ما هستند. نظرت برای برگزاری یک مسابقه چیه؟
ساعت سه عصر مسابقه شروع شد. پنج نفر که سه نفرشان والیبالیست حرفه ای بودند یک طرف، ابراهیم به تنهایی در طرف مقابل. تعداد زیادی هم تماشاگر بودند.
ابراهیم طبق روال قبلی با پای برهنه و پاچه های بالا زده و زیر پیراهنی مقابل آن ها قرار گرفت. به قدری هم خوب بازی کرد که کمتر کسی باور می کرد.
بازی آن ها یک نیمه بیشتر نداشت و با اختلاف ده امتیاز به نفع ابراهیم تمام شد. بعد هم بچه های ورزشکار با ابراهیم عکس گرفتند.
آن ها باورشان نمیشد یک رزمنده ساده، مثل حرفه ای ترین ورزشکار ها بازی کند.
یکبار هم در پادگان دو کوهه برای رزمنده ها از والیبال ابراهیم تعریف کردم. یکی از بچه ها رفت و توپ والیبال آورد. بعد هم دو تا تیم تشکیل داد و ابراهیم را صدا کرد.
او ابتدا زیر بار نمی رفت و بازی نمی کرد اما وقتی اصرار کردیم گفت: پس همه شما یک طرف و من هم تکی بازی می کنم!
بعد از بازی چند نفر از فرماندهان گفتند: تا حالا اینقدر نخندیده بودیم، ابراهیم هر ضربه ای که به توپ می زد چند نفر به سمت توپ می رفتند و به هم برخورد می کردند و روی زمین می افتادند!
ابراهیم در پایان با اختلاف زیادی بازی را برد.