فهرست کتاب


گنجینه معارف 3 (110 موضوع)

محمد رحمتی شهرضا

كفّاش دغلباز

سه نفر به اتفاق همدیگر، براى خریدارى كفش به دكان كفّاشى رفتند و سه جفت كفش برداشتند.
اوّلى گفت: به پایم گشاد است. كفّاش گفت: چند روز كه پوشیدى، خود را جمع مى كند و اندازه خواهد شد.
دوّمى گفت: قدرى به پایم تنگ است. جواب داد: چند روز كه با آن راه رفتى جا باز مى كند.
سوّمى گفت: فعلاً به اندازه است، تا بعد چه شود؟! جواب داد: خاطر جمع باش! به همین اندازه باقى مى ماند!(2758)

تاكتیكى نظامى برگرفته از آیات الهى!

عدىّ بن حاتم گوید: در جنگ صفین شنیدم حضرت على(علیه السلام) با صداى بلند فرمود: «سوگند به خدا حتماً معاویه و اصحابش را به قتل مى رسانم» سپس در آخر گفتارش به گونه آهسته فرمود: «ان شاء اللَّه»(2759). من نزدیك آن حضرت بودم به ایشان عرض كردم: اى امیر مؤمنان! شما (با صداى بلند) سوگند یاد كردى كه معاویه و یارانش را مى كشى سپس با صداى آهسته فرمودى «ان شاء اللَّه»، (به چه دلیل چنین كردى)؟! امام على(علیه السلام) فرمود: «اِنَّ الحربَ خُدْعَةٌ؛ البته جنگ یك نوع خدعه و نیرنگ است.» من در نزد مؤمنان، دروغ نمى گویم. خواستم یارانم را بر دشمنان بشورانم و روحیّه بدهم تا سطح روحیّه آنها پایین نیاید و در نتیجه دشمنان نسبت به آنها جرأت نیابند. بدان كه تو در آینده از این موضوع به خواست خدا، بهره مند مى شوى و بدان كه وقتى خداوند موسى(علیه السلام) را (همراه برادرش «هارون (علیه السلام) ) به سوى فرعون فرستاد فرمود: «اِذْهَبا الى فرعونَ اِنَّه طَغى فَقولا لهُ قَولاً لَیِّناً لَعَلَّهُ یَتَذَكَّرُ اَو یَخشى (2760)؛ با اینكه خداوند مى دانست كه فرعون، نه متذكّر مى شود و نه از خدا مى ترسد ولى این فرمان خدا از این رو بود كه موسى را براى رفتن به نزد فرعون، آماده كرده و بیشتر تشجیع نموده باشد.(2761)
اى نقطه محیط كه گاهى به فوق فاء(2762)
بنموده اى تجلّى و گاهى به تحت باء(2763)
«شیخ حسنعلى اصفهانى»

نیرنگى براى پولدار شدن!

یك روز خانم مسنّى با یك كیف پر از پول به یكى از شعب بزرگترین بانك كانادا مراجعه نمود و حسابى با موجودى یك میلیون دلار افتتاح كرد. سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلى مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانك را ملاقات كند. و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتى كه سپرده گذارى كرده بود، تقاضاى او مورد پذیرش قرار گرفت. قرار ملاقاتى با مدیر عامل بانك براى آن خانم ترتیب داده شد.
پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مركزى بانك رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائى شد. مدیر عامل به گرمى به او خوشامد گفت و دیرى نگذشت كه آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوّعى شدند. تا آنكه صحبت به حساب بانكى پیرزن رسید و مدیر عامل با كنجكاوى پرسید راستى این پول زیاد داستانش چیست؟ آیا به تازگى به شما ارث رسیده است.
زن در پاسخ گفت: خیر، این پول را با پرداختن به سرگرمى مورد علاقه ام كه همانا شرط بندى است، پس انداز كرده ام. پیرزن ادامه داد و از آنجائى كه این كار براى من به عادت بدل شده است، مایلم از این فرصت استفاده كنم و شرط ببندم كه شما شكم دارید!
مرد مدیر عامل كه اندامى لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بى اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول. زن پاسخ داد: 20 هزار دلار و اگر موافق هستید، من فردا ساعت 10 صبح با وكیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندى مان را رسمى كنیم و سپس ببینیم چه كسى برنده است. مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشى خود خواست تا براى فردا ساعت 10 صبح برنامه اى برایش نگذارد.
روز بعد درست سر ساعت 10 صبح آن خانم به همراه مردى كه ظاهراً وكیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت.
پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل خواست كرد كه در صورت امكان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به در آورد.
مرد مدیر عامل كه مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به كجا ختم مى شود، با لبخندى كه بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل كرد.
وكیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانى و آشفته حال شد. مرد مدیر عامل كه پریشانى او را دید، با تعجب از پیر زن علّت را جویا شد.
پیرزن پاسخ داد من با این مرد سر 100 هزار دلار شرط بسته بودم كه كارى خواهم كرد تا مدیر عامل بزرگترین بانك كانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن بیرون كند!