فهرست کتاب


گنجینه معارف 3 (110 موضوع)

محمد رحمتی شهرضا

اسكندر و دیوژن

هنگامى كه (اسكندر)، به عنوان فرماندار كل یونان انتخاب شد، از همه طبقات براى تبریك نزد او آمدند، اما (دیوژن) حكیم معرف نزد او نیامد.
اسكندر خودش به دیدار او رفت؛ و شعار دیوژن قناعت و استغناء و آزادمنشى و قطع و استغناء و آزاد منشى و قطع طمع از مردم بود.
او در برابر آفتاب دراز كشیده بود، وقتى احساس كرد كه افراد فراوانى، به طرف او مى آیند كمى برخاست و چشمان خود را به اسكندر كه با جلال و شكوه پیش مى آمد خیره كرد، ولى هیچ فرقى میان اسكندر و یك مرد عادى كه به سراغ او مى آمد نگذاشت، و شعار بى نیازى و بى اعتنایى را همچنان حفظ كرد.
اسكندر به او سلام كرد و گفت: اگر از من تقاضایى دارى بگو!
دیوژن گفت: یك تقاضا بیشتر ندارم. من دارم از آفتاب استفاده مى كنم و تو اكنون جلو آفتاب را گرفته اى، كمى آنطرف تر بایست!
این سخن در نظر همراهان اسكندر خیلى ابلهانه آمد و با خود گفتند: عجب مرد ابلهى است كه از چنین فرصتى استفاده نمى كند!
اما اسكندر كه خود را در برابر مناعت طبع و استغناى نفس دیوژن حقیر دید، سخت در اندیشه فرو رفت. پس از آن كه به راه افتاد، به همراهان خود كه حكیم را مسخره مى كردند گفت: به راستى اگر اسكندر نبودم، دلم مى خواست دیوژن باشم.(2736)

عتاب استاد

سید جواد عاملى، فقیه معروف صاحب كتاب مفتاح الكرامه شب مشغول صرف شام بود كه صداى در را شنید. وقتى كه فهمید پیشخدمت استادش، سید مهدى بحرالعلوم، دم در است با عجله به طرف در دوید. پیشخدمت گفت: حضرت استاد، شما را الان احضار كرده است، شام جلو ایشان حاضر است اما دست به سفره نخواهند برد تا شما بروید.
جاى معطلى نبود. سید جواد بدون آنكه غذا را به آخر برساند، با شتاب تمام به خانه سید بحرالعلوم رفت. تا چشم استاد به سید جواد افتاد، با خشم و تغیّر بى سابقه اى گفت: سید جواد! از خدا نمى ترسى، از خدا شرم نمى كنى؟!
سید جواد غرق حیرت شد كه چه شده و چه حادثه اى رخ داده، تا كنون سابقه نداشته این چنین مورد عتاب قرار بگیرد. هر چه به مغز خود فشار آورد تا علت را بفهمد ممكن نشد، ناچار پرسید: ممكن است حضرت استاد بفرمایند تقصیر این جانب چه بوده است؟
استاد گفت: هفت شبانه روز است فلان شخص همسایه ات و عائله اش گندم و برنج گیرشان نیامده، در این مدت از بقال سر كوچه خرماى زاهدى نسیه كرده و با آن به سر برده اند. امروز كه رفته است تا باز خرما بگیرد، قبل از آنكه اظهار كند، بقال گفته نسیه شما زیاد شده است. او هم بعد از شنیدن این جمله خجالت كشیده تقاضاى نسیه كند، دست خالى به خانه برگشته است. و امشب خودش و عائله اش بى شام مانده اند.
- به خدا قسم! من از این جریان بى خبر بودم، اگر مى دانستم به احوالش رسیدگى مى كردم.
- همه داد و فریادهاى من براى این است كه تو چرا از احوال همسایه ات بى خبر مانده اى؟ چرا هفت شبانه روز آنها به این وضع بگذرانند و تو نفهمى؟ اگر باخبر بودى و اقدام نمى كردى كه تو اصلاً مسلمان نبودى، یهودى بودى.
- مى فرمایید چه كنم؟
- پیشخدمت من! این مجمعه غذا را برمى دارد، همراه هم تا دم در منزل آن مرد بروید، دم در پیشخدمت برگردد و تو در بزن و از او خواهش كن كه امشب با هم شام صرف كنید. این پول را هم بگیر و زیر فرش یا بوریاى خانه اش بگذار و از اینكه درباره او كه همسایه تو است كوتاهى كرده اى معذرت بخواه. سینى را همانجا بگذار و برگرد. من اینجا نشسته ام و شام نخواهم خورد تا تو برگردى و خبر آن مرد مؤمن را براى من بیاورى.
پیشخدمت سینى بزرگ غذا را كه انواع غذاهاى مطبوع در آن بود برداشت و همراه سید جواد روانه شد. دم در پیشخدمت برگشت و سید جواد پس از كسب اجازه وارد شد. صاحبخانه پس از استماع معذرت خواهى سید جواد و خواهش او دست به سفره برد. لقمه اى خورد و غذا را مطبوع یافت. حس كرد كه این غذا دست پخت خانه سید جواد كه عرب بود نیست، فوراً از غذا دست كشید و گفت: این غذا دست پخت عرب نیست، بنابراین از خانه شما نیامده تا نگویى این غذا از كجاست من دست دراز نخواهم كرد.
آن مرد خوب حدس زده بود. غذا در خانه بحرالعلوم ترتیب داده شده بود. آنها ایرانى الاصل و اهل بروجرد بودند و غذا، غذاى عرب نبود. سید جواد هر چه اصرار كرد كه تو غذا بخور، چكار دارى كه این غذا در خانه چه كسى ترتیب داده شده، آن مرد قبول نكرد و گفت: تا نگویى دست دراز نخواهم كرد.
سید جواد چاره اى ندید، ماجرا را از اول تا آخر نقل كرد. آن مرد بعد از شنیدن ماجرا غذا را تناول كرد، اما سخت در شگفت مانده بود، مى گفت: من راز خودم را به احدى نگفته ام، از نزدیكترین همسایگانم پنهان داشته ام، نمى دانم سید از كجا مطلع شده است.
سرّ خدا كه عارف سالك به كس نگفت
در حیرتم كه باده فروش از كجا شنید؟!(2737)

مردى كه كمك خواست

به گذشته پرمشقت خویش مى اندیشید، به یادش مى افتاد كه چه روزهاى تلخ و پرمرارتى را پشت سرگذاشته، روزهایى كه حتى قادر نبود قوت روزانه زن و كودكان معصومش را فراهم نماید. با خود فكر مى كرد كه چگونه یك جمله كوتاه فقط یك جمله كه در سه نوبت پرده گوشش را نواخت، به روحش نیرو داد و مسیر زندگایش را عوض كرد و او و خانواده اش را از فقر و نكبتى كه گرفتار آن بودند نجات داد.
او یكى از صحابه رسول اكرم(صلى الله علیه و آله) بود. فقر و تنگدستى بر او چیره شده بود. در یك روز كه حس كرد دیگر كارد به استخوانش رسیده، با مشورت و پیشنهاد زنش تصمیم گرفت برود و وضع خود را براى رسول اكرم(صلى الله علیه و آله) شرح دهد و از آن حضرت استمداد مالى كند.
با همین نیت رفت، ولى قبل از آنكه حاجت خود را بگوید این جمله از زبان رسول اكرم(صلى الله علیه و آله) به گوشش خورد: «هر كس از ما كمكى بخواهد ما به او كمك مى كنیم، ولى اگر كسى بى نیازى بورزد و دست حاجت پیش مخلوقى دراز نكند، خداوند او را بى نیاز مى كند.»
آن روز چیزى نگفت. و به خانه خویش برگشت. باز با هیولاى مهیب فقر كه همچنان بر خانه اش سایه افكنده بود روبرو شد، ناچار روز دیگر به همان نیت به مجلس رسول اكرم(صلى الله علیه و آله) حاضر شد، آن روز هم همان جمله را از رسول اكرم(صلى الله علیه و آله) شنید.
این دفعه نیز بدون اینكه حاجت خود را بگوید، به خانه خویش برگشت، و چون خود را همچنان در چنگال فقر ضعیف و بیچاره و ناتوان مى دید، براى سومین بار به همان نیت به مجلس رسول اكرم(صلى الله علیه و آله) رفت، باز هم لبهاى رسول اكرم(صلى الله علیه و آله) به حركت آمد و با همان آهنگ كه به دل قوت و به روح اطمینان مى بخشید همان جمله را تكرار كرد.
این بار كه آن جمله را شنید، اطمینان بیشترى در قلب خود احساس كرد. حس كرد كه كلید مشكل خویش را در همین جمله یافته است. وقتى كه خارج شد با قدمهاى مطمئن ترى راه مى رفت. با خود فكر مى كرد كه دیگر هرگز به دنبال كمك و مساعدت بندگان نخواهم رفت. به خدا تكیه مى كنم و از نیرو و استعدادى كه در وجود خودم به ودیعت گذاشته شده استفاده مى كنم و از او مى خواهم كه مرا در كارى كه پیش مى گیرم موفق گرداند و مرا بى نیاز سازد.
با خودش فكر كرد كه از من چه كارى ساخته است؟ به نظرش رسید عجالتاً این قدر ازاو ساخته هست كه برود به صحرا و هیزمى جمع كند و بیاورد و بفروشد. رفت و تیشه اى عاریه كرد و به صحرا رفت، هیزمى جمع كرد و فروخت. لذّت حاصل دسترنج خویش را چشید. روزهاى دیگر به این كار ادامه داد تا تدریجاً توانست از همین پول براى خود تیشه و حیوان و سایر لوازم كار را بخرد. باز هم به كار خود ادامه داد تا صاحب سرمایه و غلامانى شد.
روزى رسول اكرم(صلى الله علیه و آله) به او رسید و تبسم كنان فرمود: «نگفتم هركس از ما كمكى بخواهد ما به او كمك مى دهیم، ولى اگر بى نیازى بورزد خداوند او را بى نیاز مى كند.»(2738)