فهرست کتاب


گنجینه معارف 3 (110 موضوع)

محمد رحمتی شهرضا

درمان تنگدستى

عبداللَّه بن مسعود از صحابه بزرگ پیغمبر اكرم(صلى الله علیه و آله) بود، وقتى مریض شد -كه در همان مریضى رحلت كرد- عثمان بن عفان بر او وارد شد كه از او عیادت كند. عثمان از او پرسید: شكایت تو چیست؟ ابن مسعود گفت: گناهان من. عثمان پرسید: چه مى خواهى؟ ابن مسعود گفت: رحمت ربّ خودم را. عثمان گفت: آیا طبیب را دعوت نمى كنى؟ ابن مسعود گفت: طبیب مریضم كرد.(2733) عثمان پرسید: آیا امر ندهیم كه تو را عطائى كنند؟ ابن مسعود گفت: آن وقت كه بدان محتاج بودم مرا از آن بازداشتى و الان به من عطا مى كنى كه از آن مستغنى ام؟ عثمان گفت: عطا براى دخترانت باشد. ابن مسعود گفت: آنان را حاجت به عطا نیست چه اینكه من آنان را امر كرده ام كه سوره واقعه بخوانند «فَاِنّى سَمِعْتُ رسول اللَّه(صلى الله علیه و آله) یقولُ: مَنْ قَرَأَ سورةَ الواقعةِ كُلَّ لیلةٍ لَمْ تُصِبْهُ فاقَةٌ ابداً؛ من از رسول اللَّه(صلى الله علیه و آله) شنیدم كه فرمود: هر كس سوره واقعه را در هر شب بخواند هیچگاه تنگدستى به او روى نمى آورد.»(2734)

در زندان سندى بن شاهك

حضرت موسى كاظم(علیه السلام) در زندان «سندى بن شاهك» بسر مى برد یك روز هارون مأمورى فرستاد كه از احوال آن حضرت كسب اطلاع كند. خود سندى هم وارد زندان شد. وقتى كه مأمور وارد شد. امام از او سؤال كرد: چه كار دارى؟
مأمور گفت: خلیفه مرا فرستاد تا احوالى از تو بپرسم.
امام فرمود: «از طرف من به او بگو! هر روز كه از این روزهاى سخت بر من مى گذرد، یكى از روزهاى خوشى تو هم سپرى مى شود، تا آن روزى برسد كه من و تو در یك جا به هم برسیم، آنجا كه اهل باطل به زیانكارى خود واقف مى شوند.»
باز در مدتى كه در زندان هارون بود. یك روز «فضل بن ربیع» مأمور رساندن پیغامى از طرف هارون به آن حضرت وارد شد.
فضل مى گوید: وقتى كه وارد شدم دیدم نماز مى خواند، هیبتش مانع شد كه بنشینم، ایستادم و به شمشیر خودم تكیه دادم، نمازش كه تمام شد، به من اعتنا نكرد و بلافاصله نماز دیگرى آغاز كرد، مرتب همین كار را ادامه داد و به من اعتنا نمى نمود، آخر كار، وقتى كه یكى از نمازها تمام شد، قبل از آنكه نماز دیگر را شروع كند، من شروع كردم به صحبت كردن. خلیفه به من دستور داده بود كه در حضور آن حضرت از او به عنوان خلافت و لقب امیرالمؤمنینى یاد نكنم و به جاى آن بگویم كه:
برادرت هارون سلام مى رساند و مى گوید: خبرهایى از تو، به ما رسید كه موجب سوءتفاهمى شد، اكنون معلوم گردید كه شما تقصیرى ندارید، ولى من میل دارم كه شما همیشه نزد من باشید و به مدینه نروید. حالا كه بنا است پیش ما بمانید خواهش مى كنم از لحاظ برنامه غذائى، هر نوع غذائى كه خودتان مى پسندید دستور دهید و فضل مأمور پذیرایى شما است.
حضرت جواب فضل را به دو كلمه داد: «از مال خودم چیزى در اینجا نیست كه از آن استفاده كنم و خدا مرا اهل تقاضا و خواهش هم نیافریده كه از شما تقاضا و خواهشى داشته باشم.»
حضرت با این دو كلمه مناعت و استغناء طبع بى نظیر خود را ثابت كرد و فهماند كه زندان نخواهد توانست او را زبون كند.
بعد از گرفتن این كلمه فوراً از جا حركت كرد و گفت: اللّه اكبر، و سرگرم عبادت خود شد.(2735)

اسكندر و دیوژن

هنگامى كه (اسكندر)، به عنوان فرماندار كل یونان انتخاب شد، از همه طبقات براى تبریك نزد او آمدند، اما (دیوژن) حكیم معرف نزد او نیامد.
اسكندر خودش به دیدار او رفت؛ و شعار دیوژن قناعت و استغناء و آزادمنشى و قطع و استغناء و آزاد منشى و قطع طمع از مردم بود.
او در برابر آفتاب دراز كشیده بود، وقتى احساس كرد كه افراد فراوانى، به طرف او مى آیند كمى برخاست و چشمان خود را به اسكندر كه با جلال و شكوه پیش مى آمد خیره كرد، ولى هیچ فرقى میان اسكندر و یك مرد عادى كه به سراغ او مى آمد نگذاشت، و شعار بى نیازى و بى اعتنایى را همچنان حفظ كرد.
اسكندر به او سلام كرد و گفت: اگر از من تقاضایى دارى بگو!
دیوژن گفت: یك تقاضا بیشتر ندارم. من دارم از آفتاب استفاده مى كنم و تو اكنون جلو آفتاب را گرفته اى، كمى آنطرف تر بایست!
این سخن در نظر همراهان اسكندر خیلى ابلهانه آمد و با خود گفتند: عجب مرد ابلهى است كه از چنین فرصتى استفاده نمى كند!
اما اسكندر كه خود را در برابر مناعت طبع و استغناى نفس دیوژن حقیر دید، سخت در اندیشه فرو رفت. پس از آن كه به راه افتاد، به همراهان خود كه حكیم را مسخره مى كردند گفت: به راستى اگر اسكندر نبودم، دلم مى خواست دیوژن باشم.(2736)