فهرست کتاب


گنجینه معارف 3 (110 موضوع)

محمد رحمتی شهرضا

نماز عید

مأمون، خلیفه باهوش و باتدبیر عباسى، پس از آنكه برادرش محمد امین را شكست داد و از بین برد و تمام منطقه وسیع خلافت آن روز تحت سیطره و نفوذش واقع شد، هنوز در مرو كه جزء خراسان آن روز بود بسر مى برد كه نامه اى به امام رضا(علیه السلام) در مدینه نوشت و آن حضرت را به مرو احضار كرد.
حضرت رضا(علیه السلام) عذرهایى آورد و به دلایلى از رفتن به مرو معذرت خواست. مأمون دست بردار نبود، نامه هاى پشت سر یكدیگر نوشت تا آنجا كه بر امام روشن شد كه خلیفه دست بردار نیست. امام رضا(علیه السلام) از مدینه حركت كرد و به مرو آمد. مأمون پیشنهاد كرد كه بیا و امر خلافت را به عهده بگیر. امام رضا(علیه السلام) كه ضمیر مأمون را از اول خوانده بود و مى دانست كه این مطلب صد در صد جنبه سیاسى دارد، به هیچ نحو زیر بار این این پیشنهاد نرفت.
مدت دو ماه این جریان ادامه پیدا كرد، از یك طرف اصرار و از طرف دیگر امتناع و انكار. آخرالامر مأمون كه دید این پیشنهاد پذیرفته نمى شود، موضوع ولایت عهدى را پیشنهاد كرد. این پیشنهاد را امام با این شرط قبول كرد كه صرفاً جنبه تشریفاتى داشته باشد، و امام مسئولیت هیچ كارى را به عهده نگیرد و در هیچ كارى دخالت نكند. مأمون هم پذیرفت.
مأمون از مردم بر این امر بیعت گرفت. به شهرها بخشنامه كرد و دستور داد به نام امام سكه زدند و در منابر به نام امام خطبه خواندند.
روز عیدى رسید (عید قربان) مأمون فرستاد پیش امام و خواهش كرد كه در این عید شما بروید و نماز عید را با مردم بخوانید تا براى مردم اطمینان بیشترى در این كار پیدا شود.
امام پیغام داد كه: «پیمان ما بر این بوده كه در هیچ كار رسمى دخالت نكنم، بنابراین از این كار معذرت مى خواهم.»
مأمون جواب فرستاد: مصلحت در این است كه شما بروید تا موضوع ولایت عهد كاملاً تثبیت شود. آن قدر اصرار و تأكید كرد كه آخرالامر امام فرمود: «مرا معاف بدارى بهتر است و اگر حتماً باید بروم، من همان طور این فریضه را ادا خواهم كرد كه رسول خدا(صلى الله علیه و آله) و على بن ابیطالب(علیه السلام) ادا مى كرده اند.»
مأمون گفت: اختیار با خود تو است، هر طور مى خواهى عمل كن.
بامداد روز عید، سران سپاه و طبقات اعیان و اشراف و سایر مردم، طبق معمول و عادتى كه در زمان خلفا پیدا كرده بودند، لباسهاى فاخر پوشیدند و خود را آراسته بر اسبهاى زین و یراق كرده، پشت در خانه امام، براى شركت در نماز عید حاضر شدند. سایر مردم نیز در كوچه ها و معابر خود را آماده كردند و منتظر موكب با جلالت مقام ولایت عهد بودند كه در ركابش حركت كرده به مصلى بروند، حتّى عده زیادى مرد و زن در پشت بامها آمده بودند تا عظمت و شوكت موكب امام را از نزدیك مشاهده كنند. و همه منتظر بودند كه كى در خانه امام باز و موكب همایونى ظاهر مى شود.
از طرف دیگر، حضرت رضا(علیه السلام) ، همان طور كه قبلاً از مأمون پیمان گرفته بود، با این شرط حاضر شده بود در نماز عید شركت كند كه آن طور مراسم را اجرا كند كه رسول خدا(صلى الله علیه و آله) و على(علیه السلام) اجرا مى كردند، نه آن طور كه بعدها خلفا عمل كردند، لهذا اول صبح غسل كرد و دستار سپیدى بر سر بست، یك سر دستار را جلو سینه انداخت و یك سر دیگر را میان دو شانه، پاها را برهنه كرد، دامن جامه را بالا زد و به كسان خود گفت شما هم این طور بكنید. عصایى در دست گرفت كه سر آهنین داشت. به اتفاق كسانش از خانه بیرون آمد و طبق سنّت اسلامى، در این روز با صداى بلند گفت: «اَللّهُ اَكْبَرُ اللّهُ اَكْبَر» جمعیت با او به گفتن این ذكر هم آواز شدند و چنان جمعیت با شور و هیجان هماهنگ تكبیر گفتند كه گویى از زمین و آسمان و در و دیوار، این جمله به گوش مى رسید، لحظه اى جلو در خانه توقف كرد و این ذكر را با صداى بلند گفت: اَللّهُ اَكبَرُ اَللّهُ اَكبَرُ؛ اَللّهُ اَكبَرُ على ما هَدینا؛ اَللّهُ اَكبَرُ عَلى ما رَزَقْنا مِن بَهیمَةِ الاَنعام؛ اَلحَمدُلِلّهِ عَلى ما اَبْلانا.» تمام مردم با صداى بلند و هماهنگ یكدیگر این جمله را تكرار مى كردند، در حالى كه همه به شدت مى گریستند و اشك مى ریختند و احساساتشان به شدت تهییج شده بود. سران سپاه و افسران كه با لباس رسمى آمده بر اسبها سوار بودند و چكمه به پا داشتند، خیال مى كردند مقام ولایت عهد، با تشریفات سلطنتى و لباسهاى فاخر و سوار بر اسب بیرون خواهد آمد. همینكه امام را در آن وضع ساده و پیاده و توجه به خدا دیدند، آن چنان تحت تأثیر احساسات خود قرار گرفتند، كه اشك ریزان صدا را به تكبیر بلند كردند و با شتاب خود را از مركبها به زیر افكندند و بى درنگ چكمه ها را از پا درآوردند. هركس چاقویى مى یافت تا بند چكمه ها را پاره كند و براى باز كردن آن معطل نشود، خود را از دیگران خوشبخت تر مى دانست.
طولى نكشید كه شهر مرو پر از ضجه و گریه شد، یكپارچه احساسات و هیجان و شور و نوا شد. امام رضا(علیه السلام) بعد از هر ده گام كه برمى داشت، مى ایستاد و چهار بار تكبیر مى گفت و جمعیت با صداى بلند و با گریه و هیجان، او را مشایعت مى كردند. جلوه و شكوه معنا و حقیقت، چنان احساسات مردم را برانگیخته بود كه جلوه ها و شكوههاى مظاهر مادى كه مردم انتظار آن را مى كشیدند از خاطرها محو شد، صفوف جمعیت با حرارت و شور به طرف مصلّى حركت مى كرد.
خبر به مأمون رسید، نزدیكانش به او گفتند اگر چند دقیقه دیگر این وضع ادامه پیدا كند و على بن موسى به مصلى برسد، خطر انقلاب هست. مأمون بر خود لرزید. فوراً فرستاد پیش حضرت و تقاضا كرد كه برگردید؛ زیرا ممكن است ناراحت بشوید و صدمه بخورید، امام كفش و جامه خود را خواست و پوشید و مراجعت كرد و فرمود: «من كه اول گفتم از این كار معذورم بدارید.»(2679)

سعد و پیامبر(صلى الله علیه و آله)

مردى از پیروان پیامبر(صلى الله علیه و آله) به نام (سعد) بسیار مستمند بود و جزء (اصحاب صفه) محسوب مى شد، و تمام نمازهاى شبانه روزى را پشت سر پیامبر(صلى الله علیه و آله) مى گذارد.
پیامبر(صلى الله علیه و آله) از فقر سعد متأثّر بود، روزى به او وعده داد اگر مالى بدستم بیاید تو را بى نیاز مى كنم. مدتى گذشت اتفاقاً چیزى به دست نیامد، و افسردگى پیامبر(صلى الله علیه و آله) بر وضع مادى سعد بیشتر شد. در این هنگام جبرئیل نازل شد و دو درهم با خود آورد و عرض كرد: «خداوند مى فرماید: ما از اندوه تو به واسطه فقر سعد آگاهیم، اگر مى خواهى از این حال خارج شود دو درهم را به او بده و بگو خرید و فروش كند.»
پیامبر(صلى الله علیه و آله) دو درهم را گرفت؛ وقتى براى نماز ظهر از منزل خارج شد، سعد را مشاهده كرد كه به انتظار ایشان بر در یكى از حجرات مسجد ایستاده است.
فرمود: «مى توانى تجارت كنى؟» عرض كرد: سوگند به خدا كه سرمایه ندارم؛ پیامبر(صلى الله علیه و آله) دو درهم را به او داد و فرمود: «سرمایه خود كن و به خرید و فروش مشغول شو.»
(سعد) پول را گرفت و براى انجام نماز به مسجد رفت و بعد از نماز ظهر و عصر به طلب روزى مشغول شد.
خداوند بركتى به او داد كه هر چه را به یك درهم مى خرید دو درهم مى فروخت؛ كم كم وضع مالى او رو به افزایش گذاشت، به طورى كه بر در مسجد دكانى گرفت و كالاى خود را آنجا مى فروخت.
چون تجارتش بالا گرفت، كارش از نظر عبادى به جائى رسید كه بلال اذان مى گفت: او خود را براى نماز آماده نمى كرد با اینكه قبلاً پیش از اذان، مهیاى نماز مى شد.
پیامبر(صلى الله علیه و آله) فرمود: «سعد! دنیا تو را مشغول كرده و از نماز باز داشته است.» مى گفت: چه كنم اموال خود را بگذارم ضایع مى شود، مى خواهم پول جنس فروخته را بگیرم و از دیگرى متاعى خریدم جنس را تحویل بگیرم و قیمتش را بدهم.
پیامبر(صلى الله علیه و آله) از مشاهده اشتغال سعد به ثروت و بازماندنش از بندگى افسرده گشت، جبرئیل نازل شد و عرض كرد: خداوند مى فرماید: «از افسردگى تو اطلاع یافتیم، كدام حال را براى سعد مى پسندى؟»
پیامبر(صلى الله علیه و آله) گفت: «حال قبلى برایش بهتر بوده»، جبرئیل هم گفت: «آرى علاقه به دنیا انسان را از یاد آخرت غافل مى كند؛ حال دو درهمى كه به او دادى از او پس بگیر.» پیامبر(صلى الله علیه و آله) نزد سعد آمده و فرمود: «دو درهمى كه به تو داده ام برنمى گردانى؟»
عرض كرد: دویست درهم خواسته باشید مى دهم. فرمود: «نه همان دو درهمى كه گرفتى بده.» سعد پول را تقدیم پیامبر(صلى الله علیه و آله) كرد. چیزى از زمان نگذشت كه وضع مادى او به حال اول برگشت.(2680)

شعر

به مجمعى كه فتادى بساز با یاران
كه در نماز جماعت شتاب بیكارست
«صائب تبریزى»
روز نماز پنج وقت اى مردِ كار
بى تعلّل با جماعت میگزار
«محمد اسیرى لاهیجى»
نماز عشق در صحرا بپا بود
امام عاشقان خون خدا بود