فهرست کتاب


گنجینه معارف 3 (110 موضوع)

محمد رحمتی شهرضا

داستانها

پذیرفتن امامت امام بر حقّ، شرط استجابت دعا

محمد بن مسلم مى گوید: به امام باقر(علیه السلام) (یا به امام صادق(علیه السلام) ) عرض كردم: ما فردى را مى نگریم كه در عبادت و خشوع و كوشش دینى، بسیار جدّى است ولى امامت شما را نپذیرفته است آیا آن عبادات و كوشش هاى دینى او، سودى به حالش دارد؟
امام(علیه السلام) : «اى ابا محمد! مَثَل اهل بیت نبوّت(علیهم السلام) همانند آن خاندانى است كه در بنى اسرائیل بودند كه هر گاه چهل شب عبادت و راز و نیاز و كوشش مى كردند و سپس دعا مى نمودند، دعایشان به استجابت مى رسید، اما یكى از آنها چهل شب، عبادت و راز و نیاز كرد و سپس دعا نمود، ولى دعایش مستجاب نشد، نزد عیسى (علیه السلام) رفت و گِله كرد و از عیسى(علیه السلام) خواست كه براى او دعا كند. عیسى (علیه السلام) وضو گرفت و نماز خواند و پس از نماز، براى او دعا كرد. خداوند به عیسى (علیه السلام) وحى كرد: «آن بنده من، از غیر آن درى كه باید از آن نزدم آید، مى آید، او مرا مى خواند ولى در دلش نسبت به نبوّت تو، شكّ دارد، بنابراین اگر او آنقدر مرا بخواند كه گردنش بریده شود، و انگشتانش بریزد، دعایش را اجابت نمى كنم.»
عیسى(علیه السلام) به آن مرد گفت: «آیا تو خدا را مى خوانى، ولى در مورد پیامبرش شك دارى؟»
او گفت: اى روح خدا! سوگند به خدا همان گونه است كه گفتى. (من درباره پیامبرى تو شكّ داشتم) اكنون از خدا بخواه تا این شك را از دل من بزداید.
حضرت عیسى(علیه السلام) دعا كرد، خداوند توبه او را پذیرفت، و او مانند خاندان خود گردید (و پس از چهل شب عبادت، دعایش مستجاب مى شد).»(2602)

طبیبِ واقعى

رسول گرامى اسلام(صلى الله علیه و آله) در اوائل بعثت مأموریت یافت تا سفرى به شهر «طائف» داشته باشد و مردم آن دیار را هدایت كند و بیمارى هاى روحى و روانى آنان را درمان نماید.
مرحوم مجلسى در كتاب ارزشمند بحارالانوار و حیاة القلوب نقل كرده است كه: وقتى حضرت وارد شهر شد و پیام خود را از سوى خداى متعال ابلاغ كرد، مردم متعصّب و بیمار این شهر، كوچه بستند و آن حضرت را مورد ضرب و شتم قرار دادند.
حضرت پس از این برخورد گستاخانه و به دور از انتظار، در حالى كه از بدن مبارك و سر و صورتش خون مى آمد، كنار باغى نشست، مردى كه صاحب باغ بود رو به غلام خود كرد و گفت: مقدارى انگور برایش بیاور. غلام به دنبال اجراى فرمان ارباب خود مقدارى انگور چید و به محضر مبارك حضرت آورد. رسول گرامى اسلام(صلى الله علیه و آله) بدون اعتنا به انگورها از وى پرسید: نامت چیست؟ و زادگاهت كجاست؟ وى گفت: نامم «عداس» است و زادگاهم شهر یمن است. رسول گرامى اسلام(صلى الله علیه و آله) فرمود: «بارك اللَّه به تو اى عداس! كه هم وطن برادرم یونس هستى...»
عداس با تعجب از حضرت پرسید: تو یونس پیامبر را از كجا مى شناسى؟
حضرت گوشه اى از علم الهى خود را بیان كرد و ضمن آن فرمود: «من پیامبر خدایم، آمده بودم كه مردم را نجات دهم و بیمارى هاى روحى و روانیشان را درمان كنم.»
در این هنگام عداس به دست رسول خدا(صلى الله علیه و آله) مسلمان شد و شهادتین را بر زبان جارى كرد. رسول خدا از جا برخاستند تا بروند، عداس عرض كرد: یا رسول اللَّه! انگور برایتان آورده ام، چرا نمى خورید؟ حضرت فرمود: «من براى خوردن انگور به این شهر نیامده بودم، من آمده بودم تا بر مرضهاى روحى و روانى این مردمِ بیمار مرحمى بنهم و نگذارم آنان با پاى خود مسیر انحراف و سقوط در جهنم را بپیمایند.»(2603)