فهرست کتاب


گنجینه معارف 3 (110 موضوع)

محمد رحمتی شهرضا

لطیفه

بدبختى بى سواد

یك نفر كه چند سالى بود به تهران آمده بود، روزى رفت دم پستخانه و به یكى از نامه بنویس ها كه كنار پیاده رو بساط خود را پیاده كرده بود گفت: برادر من سواد ندارم یك نامه براى من بنویس براى ولایت. توافق كردند و مردك شروع كرد به انشاء نامه كه: سه سال است در این ناكجاآباد هستم. همان اول كار كه وارد شدم دزدها جیبم را زدند. بعد هم تا بجنبم با یك وانت بار تصادف كردم و پایم شكست. شكر خدا بعد از سه ماه توانستم دوباره راه بروم و كار فعلى را شروع كنم. شبها هم در یك كاروانسرا بیتوته مى كنم و...
وقتى نامه تمام شد، گفت: حالا بخوان ببینم همه را نوشتى؟ نامه نویس هم شروع كرد به خواندن. ولى مرد بى سواد همینطور كه گوش مى كرد شروع كرد به هاى هاى گریه كردن مرد نامه نویس گفت: چرا گریه مى كنى؟ مگه این ها حرف هاى خودت نیست؟ مردك گفت: چرا، خودم هم مى دانستم كه بدبختم ولى نمى دانستم كه این قدر بدبختم.

نامگذارى