فهرست کتاب


گنجینه معارف 3 (110 موضوع)

محمد رحمتی شهرضا

داستانها

قدرت موسیقى

مسعودى در مروّج الذهب مى نویسد كه در زمان عبدالملك یا یكى از خلفاى بنى امیه كه لهو و موسیقى خیلى رایج شد، خبر به خلیفه دادند كه فلان كس خواننده است و كنیز زیبایى هم دارد كه او هم خواننده است و تمام جوانهاى مدینه را فاسد كرده است. اگر چاره اى نیندیشى این زن جوانهاى مدینه را فاسد خواهد كرد. خلیفه دستور داد كه غل به گردن آن مرد و كنیزش بیندازند و آنها را به شام بیاورند. وقتى آن دو در حضور خلیفه نشستند، مرد گفت كه معلوم نیست كه اینكه كنیز من مى خواند غنا باشد، و از خلیفه خواست كه خودش امتحان كند. خلیفه دستور داد كه كنیز بخواند او شروع به خواندن كرد، كمى كه خواند شروع به سر تكان دادن كرد، كم كم كار بجایى رسید كه خود خلیفه شروع كرد به چهار دست و پا راه رفتن و مى گفت: بیا جانم به این مركوب خودت سوار شو! واقعاً موسیقى قدرت عظیم و فوق العاده اى مخصوصاً از جهت پاره كردن پرده تقوى و عفّت دارد.
این امر از حجاز و مكه و مدینه هم آغاز شد، شاید و گویا به وسیله ایرانیهایى كه به آنجا رفته بودند و كارهاى معمارى و بنایى مى كردند و در خلال همان كارهاى بنایى یا معمارى آواز مى خواندند شایع شده بود. در همین زمان مسئله آوازخوانى كنیزها نیز رایج شده بود.(2494)

همسایه عیّاش و مطرب

در كتاب بحارالانوار جلد 11 مسطور بود: ابو بصیر مى گفت: همسایه اى داشتم كه از معاونین و همكاران سلطان جور و ستم بود و ثروت زیادى از كنار این سلطان بدست آورده بود، و كنیزان و غلامانى داشت و هر شب مجلسى از هواپرستان و عیّاشان تشكیل مى داد و به لهو و لعب و عیش و طرب مى گذرانید و چند كنیز آوازه خوان و مطرب داشت كه مى خواندند و شراب مى دادند و مى خوردند و چون همسایه و مجاور من بود همیشه صداى آن منكرات از خانه او به گوش ما مى رسید و ما را ناراحت مى كرد.
چندین بار به او گوشزد كردم كه صداى ساز و آوازت مرا و خانواده ام را اذیت مى كند... ولى متأسّفانه نمى پذیرفت هر دفعه به او اصرار و مبالغه مى نمودم تا یك روز گفت: من مردى مبتلا و معتادم و اسیر شیطان شده ام، اما تو گرفتار شیطان و هواى نفس نیستى. اگر وضع مرا بصاحب خود آقا حضرت صادق(علیه السلام) بگوئى، شاید حضرت دعائى كرده و خداوند مرا از پیروى نفس نجات دهد.
ابوبصیر گفت: سخن آن مرد بر دلم نشست. صبر كردم تا وقتى كه خدمت حضرت صادق(علیه السلام) رسیدم و داستان همسایه ام را به آن حضرت عرض كردم.
حضرت فرمود: وقتى كه به كوفه برگشتى او به دیدن تو خواهد آمد، به او بگو جعفر بن محمد مى گوید آنچه از كارهاى زشت مى كنى ترك كن من برایت بهشت را ضمانت مى كنم.
برگشتم به كوفه مردم به دیدنم آمدند او نیز با آنها بود، همینكه خواست حركت كند نگاهش داشتتم وقتى اطاق خلوت شد. گفتم وضع ترا براى آقا امام صادق(علیه السلام) شرح دادم حضرت فرمود: سلام مرا به او برسان و بگو آن حالت زشتت را ترك كن تا من برایت بهشت را ضمانت كنم.
تا این سخن مرا شنید گریه اش گرفت. گفت تو را بخدا آقا امام صادق(علیه السلام) این حرف را به تو زد. گفتم بخدا قسم حضرت فرمودند.
گفت پس همین مرا بس است. از منزلم خارج شد پس از چند روز كه گذشت یكى را دنبال من فرستاد، وقتى پیش او رفتم دیدم پشت در ایستاده و برهنه است گفت: هرچه در خانه مال داشتم در محلش صرف كردم و چیزى باقى نگذاشتم اینكه مى بینى از برهنگى پشت درب ایستاده ام.
من سریع به دوستان مراجعه نمودم و مقدارى لباس كه او را تأمین كند تهیه كرده برایش آوردم، بعد از چند روز باز پیغام داد مریض شده ام بیا تو را ببینم در مدت مریضیش مرتب از او خبر مى گرفتم و با داروهائى به معالجه اش مشغول بودم، بالاخره یك روز بحال احتضار رسید، در كنار بسترش نشسته بودم و او در حال مرگ بود، در این موقع بیهوش شد وقتى بهوش آمد در حالیكه لبخند مى زد گفت: اى ابابصیر! صاحبت آقا حضرت صادق(علیه السلام) به وعده خود وفا كرد، این را گفت و دیده از جهان بست. در همان سال وقتى به حج رفتم، در مدینه خدمت حضرت صادق(علیه السلام) رسیدم، در منزل اجازه ورود خواستم، همینكه وارد منزل شدم هنوز یك پایم در خارج منزل بود كه حضرت فرمود: «اى ابابصیر! دیدى ما به وعده خود نسبت به همسایه ات وفا كردیم.»(2495)