آیینه عبرت
فاطمه صغرى دختر امام حسین(علیه السلام) است، وى مى گوید: كنار خیمه ایستاده بودم و نظاره گر بدنهاى پاره پاره پدرم و یارانش بودم، و در این فكر بودم كه آیا بعد از شهادت پدرم ما را مى كشند یا به اسارت مى برند، در همین فكرها بود كه ناگهان مردى اسب سوار با نیزه اش زنان را دنبال كرد و آنان به یكدیگر پناه بردند او چادرها و مقنعه هایشان را مى كشید و آنان فریاد وا محمّدا، وا علیا، وا جدّا، سر مى دادند. دلم لرزید و پا به فرار گذاشتیم و آن سوار مرا دنبال كرد و ناگهان با نیزه اش به كتفم زد و با صورت به زمین افتادم و مقنعه و گوشواره ام را كشید من بیهوش شدم، ناگهان عمه ام زینب(علیها السلام) را دیدم كنار من قرار دارد. و به شدّت میگرید، چشمان خود را بازكردم و گفتم: عمّه جان! آیا پارچه اى هست تا سرم را از نامحرمان بپوشانم؟
عمه ام فرمود: دخترم! عمّه تو نیز مانند توست. آرى، فاطمه صغرى دختر امام حسین(علیه السلام) از گرسنگى و تشنگى و تازیانه خوردن شكوه نكرد بلكه اولین لحظه اى كه به هوش آمد از عمّه اش درخواست پوششى كرد تا خود را از دید نامحرمان بپوشاند و این بزرگترین درسى است كه دختران و زنان جامعه اسلامى باید از آن بگیرند.(2351)
موسى(علیه السلام) و دختران شعیب
وقتى كه موسى مرد قبطى را به قتل رسانید، فرعونیان نقشه كشیدند تا موسى را به قتل برسانند. موسى(علیه السلام) از مصر خارج شد و مدت هشت (یا سه) روز در راه بود تا به دروازه شهر مدین رسید و سختى هاى بسیار كشید و براى رفع خستگى در زیر درختى كه چاهى كنارش بود آرمید.
او مشاهده كرد كه براى آب كشیدن از چاه دو دختر منتظرند تا چوپانان آب گیرند بعد نوبت اینان شود، آمد و فرمود: «من براى شما از چاه آب مى كشم» و آنان از هر روز زودتر آب را به خانه آوردند.
پدر این دو دختر، حضرت شعیب(علیه السلام) فرمود: «چطور امروز زودتر آب آوردید و گوسفندان را آب دادید؟» آنان قصه آن جوان را نقل كردند.
فرمود: «نزد آن مرد بروید و او را پیش من آورید تا پاداش كارش را به وى بدهم.»
آنان نزد موسى(علیه السلام) آمدند و درخواست پدر را گفتند و موسى(علیه السلام) هم بى درنگ به خاطر خستگى و گرسنگى و غریب بودن قبول كرد. دختران به عنوان راهنما باید جلو راه مى رفتند و موسى(علیه السلام) به دنبال آنان به راه مى افتاد و نگاه مى كرد از كدام كوچه و راهى مى روند، چون هیكل و بدن آنان را از پشت نمایان بود امّا حیا و غیرت او را ناگوار آمد و فرمود: «من از جلو مى روم و شما پشت سر من بیائید، هر كجا دیدى من اشتباه مى روم راه را به من نشان دهید (یا سنگ ریزه اى در جلوى پاى من بیندازید، تا راه را تشخیص بدهم) زیرا ما فرزندان یعقوب به پشت زنان نگاه نمى كنیم.»
چون نزد شعیب(علیه السلام) آمد و جریان خود را گفت، به خاطر پاداش كار، و نیرومندى جسمانى و حیا و پاكى و امین بودن دختر خود را به ازدواج موسى درآورد.(2352)
خیانت در زیارت
مرحوم حاج آقا حسن فرزند مرحوم آیت الله حاج آقا حسین طباطبائى قمى نقل كرد: كه براى معالجه چشم از مشهد به طهران آمده بودم، همان زمان یكى از تجار تهران كه او را مى شناختم به قصد زیارت امام هشتم به خراسان رفت.
شبى از شبها در عالم خواب دیدم كه در حرم امام هشتم مى باشم و امام رضا(علیه السلام) روى ضریح نشسته اند، ناگاه دیدم آن تاجر تیرى به طرف مقابل امام پرتاب نمود و امام ناراحت شدند.
بار دوم از طرف دیگر ضریح تیرى به طرف امام پرتاب نمود و حضرت ناراحت شد. بار سوم تیر از پشت به جانب امام پرتاب نمود كه این دفعه امام به پشت افتادند.
من از وحشت از خواب بیدار شدم. معالجه ام تمام شد و مى خواستم به خراسان مراجعت نمایم، لكن توقف بیشترى كردم تا آن تاجر از خراسان برگردد و از حالش جویا شوم. از مسافرت برگشت و سؤالاتى كردم اما چیزى نفهمیدم، تا اینكه خوابم را برایش تعریف كردم.
اشك از چشمانش جارى شد و گفت: روزى وارد حرم امام رضا(علیه السلام) شدم و طرف پیش رو زنى دست به ضریح چسبانده و من خوشم آمد و دست خود را روى دست او گذاشتم، زن رفت طرف دیگر ضریح، من هم رفتم باز دست خود را بر روى دست او گذاشتم، رفت طرف پشت سر، من هم رفتم تا دست خود را به ضریح گذاشت، دست خود را روى دست او گذاشتم، از او سؤال نمودم كه اهل كجائى. گفت: اهل تهران، با او رفاقت نموده و به تهران آمدیم.(2353)