لجاجت و گستاخى قوم نوح(علیه السلام)
نوح(علیه السلام) زمانى به پیامبرى مبعوث شد كه مردم عصرش غرق در بت پرستى، خرافات، فساد و بیهوده گرایى بودند. آنها در حفظ عادات و رسوم باطل خود، بسیار لجاجت و پافشارى مى كردند. و به قدرى در عقیده آلوده خود ایستادگى داشتند كه حاضر بودند بمیرند ولى از عقیده سخیف خود دست برندارند.
آنها لجاجت را به جایى رساندند كه دست فرزندان خود را گرفته و نزدیك نوح(علیه السلام) مى آوردند و به آنها سفارش مى كردند كه: مبادا سخنان این پیرمرد را گوش كنید و این پیر شما را فریب دهد. نه تنها یك گروه این كار را مى كردند، بلكه این كار همه آنها بود(2320) و آن را به عنوان دفاع از حریم بت پرستى و تقرّب به پیشگاه بت ها و تحصیل پاداش از درگاه آنها انجام مى دادند.
بعضى نیز دست پسر خود را گرفته و كنار نوح(علیه السلام) مى آوردند و خطاب به فرزند خود مى گفتند: پسرم! اگر بعد از من باقى ماندى، هرگز از این دیوانه پیروى نكن.(2321)
و بعضى دیگر از آن قوم نادان و لجوج، دست فرزند خود را گرفته و نزد نوح(علیه السلام) مى آوردند و چهره نوح(علیه السلام) را به او نشان مى دادند و به او چنین مى گفتند: از این مرد بترس، مبادا تو را گمراه كند. این وصیّتى است كه پدرم به من كرده و من اكنون همان سفارش پدرم را به تو توصیه مى كنم (تا حقّ وصیّت و خیرخواهى را ادا كرده باشم).(2322)
آنها گستاخى و غرور را به جایى رساندند كه قرآن مى فرماید:
«جَعَلوا اَصابِعَهم فى آذانِهِم و اَستَغشَوا ثیابَهم و اَصَرُّوا وَ اسْتَكبَروا اسْتِكباراً؛ آنها در برابر دعوت نوح(علیه السلام) (به چهار طریق مقابله مى كردند:) 1- انگشتان خود را در گوشهایشان قرار دادند 2- لباسهایشان را بر خود پیچیدند و بر سر خود افكندند (تا امواج صداى نوح(علیه السلام) به گوش آنها نرسد) 3- در كفر خود، اصرار و لجاجت نمودند 4- شدیداً غرور و خودخواهى ورزیدند.(2323)
اشراف كافر قوم نوح(علیه السلام) نزد آن حضرت آمده و در پاسخ دعوت او مى گفتند: ما تو را جز بشرى همچون خودمان نمى بینیم، و كسانى را كه از تو پیروى كرده اند جز گروهى اراذل ساده لوح نمى نگریم، و تو نسبت به ما هیچگونه برترى ندارى، بلكه تو را دروغگو مى دانیم.
نوح(علیه السلام) در پاسخ آنها مى گفت: «اگر من دلیل روشنى از پروردگارم داشته باشم، و از نزد خودش رحمتى به من داده باشد -و بر شما مخفى مانده- آیا باز هم رسالت مرا انكار مى كنید؟ اى قوم من! من به خاطر این دعوت، اجر و پاداشى از شما نمى خواهم، اجر من تنها بر خداست، و من آن افراد اندك را كه به من ایمان آورده اند به خاطر شما ترك نمى كنم، چرا كه اگر آنها را از خود برانم، در روز قیامت در پیشگاه خدا از من شكایت خواهند كرد، ولى شما (اشراف) را قومى نادان مى نگرم.»(2324)
گاه مى شد كه حضرت نوح(علیه السلام) را آنقدر مى زدند كه به حالت مرگ بر زمین مى افتاد، ولى وقتى كه به هوش مى آمد و نیروى خود را بازمى یافت، با غسل كردن، بدن خود را شستشو مى داد و سپس نزد قوم مى آمد و دعوت خود را آغاز مى كرد. به این ترتیب، آن حضرت با مقاومت خستگى ناپذیر به مبارزه بى امان خود ادامه مى داد.(2325)
ابوجهل
عبدالله بن مسعود از یاران پیامبر(صلى الله علیه و آله) اول كسى بود كه در مكّه قرآن را آشكارا در میان جمعیت قرائت كرد. او در تمام جنگهاى پیامبر(صلى الله علیه و آله) حضور داشت؛ مردى بسیار كوتاه قد بود كه هرگاه در میان جمعیت نشسته مى ایستاد از آنها بلندتر نبود! به همین جهت، در جنگ بدر خدمت پیامبر(صلى الله علیه و آله) عرضه داشت: من قدرت جنگیدن ندارم ممكن است دستورى بفرمائید كه در ثواب جنگجویان شریك باشم؟ پیامبر(صلى الله علیه و آله) فرمود: «برو در میان كشتگان كفار اگر كسى را (مانند ابوجهل) یافتى كه زنده است او را به قتل برسان.» عبدالله گوید: میان كشتگان به ابوجهل دشمن سرسخت پیامبر(صلى الله علیه و آله) رسیدم كه هنوز رمقى داشت. روى سینه اش نشستم و گفتم: خدا را سپاسگزارم كه تو را خوار ساخت. ابوجهل چشم گشود و گفت: واى بر تو! پیروزى با كیست؟ گفتم: با خدا و پیامبرش، به همین دلیل تو را مى كشم؛ پا روى گردنش نهادم، متكبّرانه گفت: اى چوپان كوچولو، قدم در جاى بلندى نهادى، آنقدر بدان كه هیچ دردى بر من سخت تر از این نیست كه تو قد كوتاه مرا بكشى؛ چرا یكى از فرزندان عبدالمطلب مرا به قتل نرساند؟! سرش را از بدنش جدا كردم و خدمت پیامبر(صلى الله علیه و آله) آمدم و گفتم: یا رسول الله! مژده كه این سر ابوجهل است. بعد از مردن ابوجهل، پیامبر(صلى الله علیه و آله) فرمود: «ابوجهل از فرعون زمان موسى(علیه السلام) بدتر و عاصى تر بوده است، چون فرعون وقتى هلاكت خود را یقین كرد خدا را قبول كرد، ولى ابوجهل وقتى یقین به مرگ كرد به بت لات و عزّى قسم یاد مى كرد كه او را نجات دهند.»(2326)
ظلم داذانه
در كشور شام پادشاهى بود به نام داذانه كه خدا را قبول نداشت و بت پرستى مى كرد. خداوند جرجیس پیامبر را مبعوث به رسالت گردانید و به سوى او فرستاد. جرجیس او را نصیحت و دعوت به عبادت خدا نمود، اما او در جواب گفت: اهل كدام شهر هستى؟ فرمود: از اهل روم و در فلسطین مى باشم. پس امر كرد جرجیس را حبس و بدن مباركش به شانه هاى آهنى مجروح كردند. تا گوشتهاى بدن او ریخت. و بعد سركه بر بدنش ریختند و با سیخهاى سرخ شده آهنى به ران و زانو و كف پاهاى او كوبیدند، آنقدر بر سرش كوبیدند تا بلكه فوت كند. خداوند ملكى به سوى جرجیس فرستاد و گفت: حق تعالى مى فرماید: «صبر كن و شاد باش و مترس كه خدا با توست و تو را از اینان نجات خواهد داد. ایشان تو را چهار مرتبه خواهند كشت ولى من درد و ناراحتى را از تو دفع خواهم كرد.» داذانه براى بار دوم حكم نمود، تازیانه بر پشت و شكم او زدند و او را به زندان برگردانید و دستور داد هر جادوگر و ساحرى كه در مملكت او باشد را بیاورند تا جادو در حق او كند، اما جادو تأثیر نداشت، پس زهر به او خورانیدند. اما با گفتن نام خدا، هیچ ضرر به او نرسید. ساحر گفت: اگر من این زهر را به جمیع اهل زمین مى خورانیدم همه را از بین مى برد و خلقت آنان را تغییر و دیده هاى آنان را كور مى كرد! پس توبه از كارهاى گذشته خود كرد و به جرجیس ایمان آورد، و پادشاه این ساحر تازه ایمان آورده را كشت. براى چندمین بار جرجیس را به زندان انداخت و دستور داد او را قطعه قطعه كنند و به چاهى بیفكنند. خداوند براى تنبه از این ظلم صاعقه و زلزله را فرستاد، لكن متنبه نشد. خدا میكائیل را فرستاد تا جرجیس را از چاه بیرون آورد و گفت صبر كن و به ثواب الهى بشارت داد. جرجیس نزد پادشاه رفت و او را دعوت به خدا كرد، او نپذیرفت، ولى فرمانده لشكر او و چهار هزار از مردم به جرجیس ایمان آوردند، پادشاه دستور داد همه را بكشند. این دفعه داذانه لوحى از مس گداخته درست كرد و جرجیس را روى آن خوابانید و سرب گداخته در گلوى او ریختند، بعد آتشى افروخت او را در آتش انداخت تا بسوخت. خداوند میكائیل را باز فرستاد تا صحت و سلامتى را به او عطا كند. پس از سلامتى نزد پادشاه رفت، او را به توحید و ترك بت پرستى دعوت كرد، این بار او دیگى از گوگرد و سرب گداخته آماده كرد و او را درون دیگ اندختند و آتش افروختند تا جسد او با گوگرد و سرب گداخته آمیخته شود؛ خدا اسرافیل را فرستاد تا نعره اى بزند و دیگ دگرگون و او را سلامت نصیب شود. جرجیس به قدرت خدا نزد داذانه آمد و تبلیغ از خداپرستى كرد. داذانه دستور داد همه اجتماع كنند، در بیابانى او را جمیعاً بكشند كه صداى جرجیس بلند شد و صبر و شكیبائى را تقاضا كرد. چون آن حضرت را گردن زدند و برگشتند همه به عذاب الهى دچار شدند.(2327)