فهرست کتاب


گنجینه معارف 3 (110 موضوع)

محمد رحمتی شهرضا

پول بابركت

على بن ابیطالب(علیه السلام) ، از طرف پیغمبر اكرم(صلى الله علیه و آله)، مأمور شد به بازار برود و پیراهنى براى پیغمبر بخرد. رفت و پیراهنى به دوازده درهم خرید و آورد. رسول اكرم(صلى الله علیه و آله) پرسید: «این را به چه مبلغ خریدى؟»
- «به دوازده درهم.»
- «این را چندان دوست ندارم، پیراهنى ارزانتر از این مى خواهم، آیا فروشنده حاضر است پس بگیرد؟»
- «نمى دانم یا رسول اللّه!»
- «برو ببین حاضر مى شود پس بگیرد؟»
على(علیه السلام) پیراهن را با خود برداشت و به بازار برگشت. به فروشنده فرمود: «پیغمبر خدا، پیراهنى ارزانتر از این مى خواهد، آیا حاضرى پول ما را بدهى و این پیراهن را پس بگیرى؟»
فروشنده قبول كرد و على(علیه السلام) پول را گرفت و نزد پیغمبر آورد. آنگاه رسول اكرم(صلى الله علیه و آله) و على(علیه السلام) با هم به طرف بازار راه افتادند؛ در بین راه چشم پیغمبر به كنیزكى افتاد كه گریه مى كرد. پیغمبر(صلى الله علیه و آله) نزدیك رفت و از كنیزك پرسید: «چرا گریه مى كنى؟»
- اهل خانه به من چهار درهم دادند و مرا براى خرید به بازار فرستادند؛ نمى دانم چطور شد پولها گم شد. اكنون جرأت نمى كنم به خانه برگردم.
رسول اكرم چهار درهم از آن دوازده درهم را به كنیزك داد و فرمود: «هر چه مى خواستى بخرى بخر و به خانه برگرد.» و خودش به طرف بازار رفت و جامه اى به چهار درهم خرید و پوشید.
در مراجعت برهنه اى را دید، جامه را از تن كند و به او داد. دو مرتبه به بازار رفت و جامه اى دیگر به چهار درهم خرید و پوشید و به طرف خانه راه افتاد.
در بین راه باز همان كنیزك را دید كه حیران و نگران و اندوهناك نشسته است، فرمود: «چرا به خانه نرفتى؟»
- یا رسول اللّه! خیلى دیر شده مى ترسم مرا بزنند كه چرا این قدر دیر كردى.
- «بیا با هم برویم، خانه تان را به من نشان بده، من وساطت مى كنم كه مزاحم تو نشوند.»
رسول اكرم به اتفاق كنیزك راه افتاد، همین كه به پشت در خانه رسیدند كنیزك گفت: همین خانه است. رسول اكرم(صلى الله علیه و آله) از پشت در با آواز بلند گفت: «اى اهل خانه سلام علیكم.»
جوابى شنیده نشد. بار دوم سلام كرد، جوابى نیامد. سومین بار سلام كرد، جواب دادند: اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا رَسُولَ اللّهِ وَرَحْمَةُ اللّهِ وَبَركاتُهُ.
- «چرا اول جواب ندادید؟ آیا آواز ما را نمى شنیدید؟»
- چرا همان اول شنیدیم و تشخیص دادیم كه شمایید.
- «پس علت تأخیر چه بود؟»
- یا رسول اللّه! خوشمان مى آمد سلام شما را مكرّر بشنویم، سلام شما براى خانه ما فیض و بركت و سلامت است.
- «این كنیزك شما دیر كرده، من اینجا آمدم از شما خواهش كنم او را مؤاخذه نكنید.»
- یا رسول اللّه! به خاطر مقدم گرامى شما، این كنیز از همین ساعت آزاد است.
پیامبر گفت: «خدا را شكر! چه دوازده درهم پربركتى بود، دو برهنه را پوشانید و یك برده را آزاد كرد.»(2123)

گره گشایى

صفوان در محضر امام صادق(علیه السلام) نشسته بود، ناگهان مردى از اهل مكه وارد مجلس شد و گرفتاریى كه برایش پیش آمده بود شرح داد، معلوم شد موضوع كرایه اى در كار است و كار به اشكال و بن بست كشیده است. امام به صفوان دستور داد: «فوراً حركت كن و برادر ایمانى خودت را در كارش مدد كن.»
صفوان حركت كرد و رفت و پس از توفیق در اصلاح كار و حلّ اشكال، مراجعت كرد. امام سؤال كرد: «چطور شد؟»
- خداوند اصلاح كرد.
- «بدانكه همین كار به ظاهر كوچك كه حاجتى از، كسى برآوردى و وقت كمى از تو گرفت، از هفت شوط طواف دور كعبه محبوب تر و فاضل تر است.» بعد امام صادق(علیه السلام) به گفته خود چنین ادامه داد: «مردى گرفتارى داشت و آمد حضور امام حسن(علیه السلام) و از آن حضرت استمداد كرد. امام حسن(علیه السلام) بلافاصله كفشها را پوشیده و راه افتاد. در بین راه به حسین بن على(علیه السلام) رسیدند در حالى كه مشغول نماز بود. امام حسن(علیه السلام) به آن مرد گفت: «تو چطور از حسین غفلت كردى و پیش او نرفتى؟»
گفت: من اول خواستم پیش او بروم و از او در كارم كمك بخواهم، ولى چون گفتند ایشان اعتكاف كرده اند و معذورند، خدمتشان نرفتم.
امام حسن(علیه السلام) فرمود: «اما اگر توفیق برآوردن حاجت تو برایش دست داده بود، از یك ماه اعتكاف برایش بهتر بود.»(2124)

شعر

بهوش باش دلى را ز قهر نخراشى
به ناخنى كه توانى گره گشایى كرد
«امامقلى خانى غارت»
تا توانى رفعِ غم از خاطرِ غمناك كن
در جهان گریاندن آسان است، اَشكى پاك كن
چیزى بخور، چیزى بده، چیزى بنه.
«امثال و حكم دهخدا»
حدیث دُر است آخر از مصطفى است
كه بخشایش و خیر، دفع بلاست
«سعدى»
هر چه در راه خدا مى دهى، آن مى ماند. (نه زر و سیم و نه باغ و نه دكان مى ماند...)
«صائب»
اى كه دستت مى رسد كارى بكن
پیش از آن كز تو نیاید هیچ كار