فهرست کتاب


گنجینه معارف 3 (110 موضوع)

محمد رحمتی شهرضا

خاموش كردن چراغ

حارث گوید: شبى در خدمت امیرمؤمنان(علیه السلام) به صحبت و گفتگو مى پرداختیم، پس در میان سخن عرض كردم براى من حاجتى پیش آمده است.
امام فرمود: «اى حارث! آیا مرا براى بیان نمودن حاجت شایسته مى دانى؟» عرض كردم: البته یا على(علیه السلام) ! خدا شما را جزاى خیر عنایت كند.
ناگهان امام از جاى برخاست، چراغ را خاموش كرد و با ملاطفت و مهربانى هر چه بیشتر مخصوص به خود، پهلو به پهلوى من نشست و فرمود: «مى دانى چرا چراغ را خاموش نمودم؟ براى اینكه بدون ملاحظه و رودربایستى، هر چه در دل دارى بگوئى، من ذلّت احتیاج را در چهره ات نبینم، اكنون هر حرفى دارى بزن، كه شنیدم پیامبر(صلى الله علیه و آله) مى فرمود: «در صورتیكه حوائج مردم بر دل دیگرى سپرده شود، یك امانت الهى است كه باید آن را از دیگران پنهان داشت، و كسى كه آن را فاش نكند ثواب عبادت به او مى دهند، و هر گاه افشا گردید، بر هر كس كه مى شنود شایسته است كه به كمك حاجتمند برخیزد و براى او كار سازى نماید!».»(2121)

علامه مجلسى

سید نعمت الله جزائرى شاگرد مقرّب علاّمه مجلسى گوید: من با استادم مجلسى قرار گذاشتم هر كدام زودتر از دنیا برویم به خواب دیگرى بیائیم تا بعضى قضایا منكشف شود.
بعد از اینكه استادم از دنیا رفت، بعد از هفت روز كه مراسم فاتحه تمام شد، این معاهده به یادم آمد و رفتم سر قبر علامه مجلسى، قدرى قرآن خواندم و گریه كردم و مرا خواب ربود و در عالم رؤیا استاد را با لباس زیبا دیدم كه گویا از میان قبر بیرون شده!
فهمیدم او مرده است و انگشت ابهام او را گرفتم و گفتم: وعده كه دادى وفا كن و قضایاى قبل از مردن و بعد از مردن را برایم تعریف كن.
فرمود: چون مریض شدم و مرض بحدى رسید كه طاقت نداشتم، گفتم: خدایا دیگر طاقت ندارم و به رحمت خود فرجى برایم كن.
در حال مناجات دیدم شخص جلیلى (فرشته) آمد به بالین من و نزد پایم نشست و حالم را پرسید و من شكوه خود را گفتم، آن ملك دستش را گذاشت به انگشت پاهایم و گفت: آرام شدى؟ گفتم: آرى، همینطور دست را یواش یواش به طرف سینه بالا مى كشید و دردم آرام مى گرفت، چون به سینه ام رسید، جسد من افتاد روى زمین و روحم در گوشه اى به جسدم نظر مى كرد.
اقارب و دوستان و همسایگان آمدند و اطراف جسد من گریه مى كردند و ناله مى زدند، روحم به آنها مى گفت: من ناراحت نیستم من حالم خوب است چرا گریه مى كنید، كسى حرفم را نمى شنید.
بعد آمدند جنازه را بردند غسل و كفن و نماز بجاى آوردند و جسدم را درون قبر گذاشتند، ناگاه منادى ندا كرد: اى بنده من، محمد باقر براى امروز چه مهیا كردى؟
من آنچه از نماز و روزه و موعظه و كتاب و... را شمردم، مورد قبول نشد، تا اینكه عملى یادم آمد، كه مردى را به خاطر بدهكارى در خیابان مى زدند و او مؤمن بود و من بدهكارى او را دادم و از دست مردم او را نجات دادم، آن را عرض كردم.
خداوند به خاطر این عمل خالص همه اعمالم را قبول و مرا به بهشت (برزخ) داخل نمود.(2122)

پول بابركت

على بن ابیطالب(علیه السلام) ، از طرف پیغمبر اكرم(صلى الله علیه و آله)، مأمور شد به بازار برود و پیراهنى براى پیغمبر بخرد. رفت و پیراهنى به دوازده درهم خرید و آورد. رسول اكرم(صلى الله علیه و آله) پرسید: «این را به چه مبلغ خریدى؟»
- «به دوازده درهم.»
- «این را چندان دوست ندارم، پیراهنى ارزانتر از این مى خواهم، آیا فروشنده حاضر است پس بگیرد؟»
- «نمى دانم یا رسول اللّه!»
- «برو ببین حاضر مى شود پس بگیرد؟»
على(علیه السلام) پیراهن را با خود برداشت و به بازار برگشت. به فروشنده فرمود: «پیغمبر خدا، پیراهنى ارزانتر از این مى خواهد، آیا حاضرى پول ما را بدهى و این پیراهن را پس بگیرى؟»
فروشنده قبول كرد و على(علیه السلام) پول را گرفت و نزد پیغمبر آورد. آنگاه رسول اكرم(صلى الله علیه و آله) و على(علیه السلام) با هم به طرف بازار راه افتادند؛ در بین راه چشم پیغمبر به كنیزكى افتاد كه گریه مى كرد. پیغمبر(صلى الله علیه و آله) نزدیك رفت و از كنیزك پرسید: «چرا گریه مى كنى؟»
- اهل خانه به من چهار درهم دادند و مرا براى خرید به بازار فرستادند؛ نمى دانم چطور شد پولها گم شد. اكنون جرأت نمى كنم به خانه برگردم.
رسول اكرم چهار درهم از آن دوازده درهم را به كنیزك داد و فرمود: «هر چه مى خواستى بخرى بخر و به خانه برگرد.» و خودش به طرف بازار رفت و جامه اى به چهار درهم خرید و پوشید.
در مراجعت برهنه اى را دید، جامه را از تن كند و به او داد. دو مرتبه به بازار رفت و جامه اى دیگر به چهار درهم خرید و پوشید و به طرف خانه راه افتاد.
در بین راه باز همان كنیزك را دید كه حیران و نگران و اندوهناك نشسته است، فرمود: «چرا به خانه نرفتى؟»
- یا رسول اللّه! خیلى دیر شده مى ترسم مرا بزنند كه چرا این قدر دیر كردى.
- «بیا با هم برویم، خانه تان را به من نشان بده، من وساطت مى كنم كه مزاحم تو نشوند.»
رسول اكرم به اتفاق كنیزك راه افتاد، همین كه به پشت در خانه رسیدند كنیزك گفت: همین خانه است. رسول اكرم(صلى الله علیه و آله) از پشت در با آواز بلند گفت: «اى اهل خانه سلام علیكم.»
جوابى شنیده نشد. بار دوم سلام كرد، جوابى نیامد. سومین بار سلام كرد، جواب دادند: اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا رَسُولَ اللّهِ وَرَحْمَةُ اللّهِ وَبَركاتُهُ.
- «چرا اول جواب ندادید؟ آیا آواز ما را نمى شنیدید؟»
- چرا همان اول شنیدیم و تشخیص دادیم كه شمایید.
- «پس علت تأخیر چه بود؟»
- یا رسول اللّه! خوشمان مى آمد سلام شما را مكرّر بشنویم، سلام شما براى خانه ما فیض و بركت و سلامت است.
- «این كنیزك شما دیر كرده، من اینجا آمدم از شما خواهش كنم او را مؤاخذه نكنید.»
- یا رسول اللّه! به خاطر مقدم گرامى شما، این كنیز از همین ساعت آزاد است.
پیامبر گفت: «خدا را شكر! چه دوازده درهم پربركتى بود، دو برهنه را پوشانید و یك برده را آزاد كرد.»(2123)