سید ابوالحسن اصفهانى
آیت اللَّه سید محمد باقر شهیدى مى گفت: كرایه منزلم به تأخیر افتاده بود، جریان را به سید ابوالحسن اصفهانى كه مرجع تقلید شیعیان بود گفتم فرداى آن روز فرزند سید بر اثر حادثه اى از دنیا رفت، مأیوس شدم و با خود گفتم گرفتارى مانع مى شود كه سید به فكر من باشد. اما در روز تشییع دیدم سید به طرف من مى آید و تا به من رسید وجهى جهت پرداخت كرایه در اختیارم گذاشت.(2118)
میرزاى شیرازى
وقتى میرزا در آستانه وفات قرار گرفت، اطرافیان و دوستان در كنارش حاضر شدند. یكى از تاجرهایى كه هر گاه میرزا به خاطر بخشش و انفاق دچار كمبود مى شد از او قرض مى كرد، نیز آنجا حاضر بود، وقتى نگاه میرزا به تاجر افتاد فرمود: مى دانم در چه فكرى هستى، فكر مى كنى كه اگر من از دنیا رفتم چه كسى طلب تو را مى دهد؛ اما مى دانى من به چه فكر مى كنم و از چه نگرانم؟ فكر و نگرانى من از این است كه اگر خداى سبحان به من بگوید تو مى توانستى مبالغ بیشترى قرض كنى و به اسلام و تهیدستان خدمت نمایى، و چرا چنین نكردى، چه جوابى خواهم داشت؟.(2119)
فرماندار
مردى از اهل رى گفت: یكى از نویسندگان (یحیى بن خالد) فرماندار شهر شد. مقدارى مالیات بدهكار بودم كه اگر مى گرفتند فقیر مى شدم. هنگامى كه او فرماندار شد ترسیدم مرا بخواهد و مالیات از من بگیرد. بعضى از دوستان گفتند: او پیرو امامان است؛ لكن هراس داشتم شیعه نباشد و مرا به زندان بیاندازد.
به قصد انجام حج، خدمت امام كاظم(علیه السلام) رسیدم، از حال خویش شكایت كردم و جریان را گفتم. امام نامه اى براى فرماندار نوشت به این مضمون:
بسم الله الرحمن الرحیم
بدان كه خداوند را زیر عرش، سایه رحمتى است كه جا نمى گیرد در آن سایه مگر كسى كه نیكى و احسان به برادر دینى خویش كند و او را از اندوه برهاند و وسائل شادمانیش را فراهم كند، اینك آورنده نامه از برادران تو است والسلام.
چون از مسافرت حج بازگشتم، شبى به منزل فرماندار رفتم و به دربان او گفتم بگو شخصى از طرف امام كاظم(علیه السلام) پیامى براى شما آورده است.
همین كه به او خبر دادند با پاى برهنه از خوشحالى تا در خانه آمد درب را باز كرد و مرا در آغوش گرفت و شروع به بوسیدن نمود و مكرّر پیشانیم را مى بوسید و از حال امام مى پرسید.
هر چه پول و پوشاك داشت با من تقسیم كرد، و هر مالى كه قابل قسمت نبود معادل نصف آن، پول مى داد؛ بعد از هر تقسیم مى گفت: آیا مسرورت كردم؟ مى گفتم: به خدا سوگند زیاد خوشحال شدم. دفتر مطالبات را گرفت و آنچه به نام من بود محو كرد، و نوشته اى داد كه در آن گواهى كرده بود كه از من مالیات نگیرند.
از خدمتش مرخص شدم و با خود گفتم: این مرد بسیار به من نیكى كرد، هرگز قدرت جبران آن را ندارم، بهتر آن است كه حجى بگزارم و در موسم حج برایش دعا كنم و به امام نیكى او را شرح دهم.
آن سال به مكّه رفتم و خدمت امام رسیدم و شرح حال او را عرض كردم. پیوسته صورت آن جناب از شادمانى افروخته مى شد. گفتم: مگر كارهاى او شما را مسرور كرده است؟ فرمود: «آرى، به خدا قسم كارهایش مرا شاد نمود، او خدا و پیامبر(صلى الله علیه و آله) و امیرالمؤمنین(علیه السلام) را شاد نموده است.»(2120)