ساده زیستى و قناعت سلمان
روزى سلمان، ابوذر را به خانه دعوت كرد و از انبانى كه داشت نان خشكى درآورد آن را با آب نرم نموده نزد ابوذر گذاشت.
ابوذر: چقدر خوب بود كه با این نان، نمك هم بود؟!
سلمان از خانه بیرون رفت و ظرفى را (كه از پوست ساخته شده بود) نزد شخصى گرو گذاشت و نمك گرفته و نزد ابوذر نهاد.
ابوذر نمك روى نان مى ریخت و مى خورد و مى گفت: «الحمدُللَّه الّذى رَزقَنا هذا القَناعَةَ؛ خدا را شكر مى كنم كه صفت قناعت را به ما روزى گردانید.»
سلمان: اگر تو قناعت مى كردى، ظرف من به گرو نمى رفت.(2091)
قرض مریض
اسامة بن زید از اصحاب پیامبر(صلى الله علیه و آله) بود. وقتى مریض شد امام حسین(علیه السلام) به عیادتش تشریف بردند.
اسامه مكرّر آه مى كشید و اظهار غم و غصه مى كرد. امام(علیه السلام) فرمود: «برادرم غصه ات چیست؟» گفت: شصت هزار دینار قرض دارم.
فرمود: «بدهكاریت به عهده من است.» گفت: مى ترسم قبل از پرداخت قرضم بمیرم.
فرمود: «نه، قبل از آنكه بمیرى قرضت را اداء مى كنم.» و دستور داد قرض وى را پرداختند.(2092)
وامانده قافله
در تاریكى شب، از دور، صداى جوانى به گوش مى رسید كه استغاثه مى كرد و كمك مى طلبید و مادر جان! مادر جان! مى گفت. شتر ضعیف و لاغرش از قافله عقب مانده بود و سرانجام از كمال خستگى خوابیده بود. هر كار كرد شتر را حركت دهد نتوانست. ناچار بالا سر شتر ایستاده بود و ناله مى كرد. در این بین، رسول اكرم(صلى الله علیه و آله) كه معمولاً بعد از همه و در دنبال قافله حركت مى كرد كه اگر احیاناً ضعیف و ناتوانى از قافله جدا شده باشد، تنها و بى مددكار نماند، از دور صداى ناله جوان را شنید، همینكه نزدیك رسید پرسید: «كى هستى؟»
- من جابرم.
- «چرا معطل و سرگردانى؟»
- یا رسول اللّه! فقط به علت اینكه شترم از راه مانده.
- «عصا همراه دارى؟»
- بلى.
- «بده به من.»
رسول اكرم(صلى الله علیه و آله) عصا را گرفت و به كمك آن عصا شتر را حركت داد و سپس او را خوابانید، بعد دستش را ركاب ساخت و به جابر گفت: «سوار شو.»
جابر سوار شد و با هم راه افتادند. در این هنگام شتر جابر، تندتر حركت مى كرد. پیغمبر(صلى الله علیه و آله) در بین راه دائماً جابر را مورد ملاطفت قرار مى داد. جابر شمرد، دید مجموعاً 25 بار براى او طلب آمرزش كرد.
در بین راه از جابر پرسید: «از پدرت عبداللّه چند فرزند باقى مانده؟»
- هفت دختر و یك پسر كه منم.
- «آیا قرضى هم از پدرت باقى مانده؟»
- بلى.
- «پس وقتى به مدینه برگشتى، با آنها قرارى بگذار و همینكه موقع چیدن خرما شد مرا خبر كن.»
- بسیار خوب.
- «زن گرفته اى؟»
- بلى.
- «با چه كسى ازدواج كردى؟»
- با فلان زن، دختر فلان كس، یكى از بیوه زنان مدینه.
- «چرا دوشیزه نگرفتى كه همبازى تو باشد؟»
- یا رسول اللّه! چند خواهر جوان و بى تجربه داشتم نخواستم زن جوان و بى تجربه بگیرم، مصلحت دیدم عاقله زنى را به همسرى انتخاب كنم.
- «بسیار خوب كارى كردى. این شتر را چند خریدى؟»
- به پنج وقیه طلا.
- «به همین قیمت مال ما باشد، به مدینه كه آمدى بیا پولش را بگیر.»
آن سفر به آخر رسید و به مدینه مراجعت كردند. جابر شتر را آورد كه تحویل بدهد، رسول اكرم(صلى الله علیه و آله) به بلال فرمود: «پنج وقیه طلا بابت پول شتر به جابر بده، به علاوه سه وقیه دیگر، تا قرضهاى پدرش عبداللّه را بدهد، شترش هم مال خودش باشد.»
بعد، از جابر پرسید: «با طلبكاران قرارداد بستى؟»
- نه یا رسول اللّه!
- «آیا آنچه از پدرت مانده وافى به قرضهایش هست؟»
- نه یا رسول اللّه!
- «پس موقع چیدن خرما ما را خبر كن.»
موقع چیدن خرما رسید، رسول خدا(صلى الله علیه و آله) را خبر كرد. پیامبر(صلى الله علیه و آله) آمد و حساب طلبكاران را تصفیه كرد. و براى خانواده جابر نیز به اندازه كافى باقى گذاشت.(2093)