فهرست کتاب


گنجینه معارف 3 (110 موضوع)

محمد رحمتی شهرضا

نماز بازیابى فطرت پاك

دكتر حداد عادل در سمینار نماز در مشهد:
آیة ا... استاد مصباح یزدى براى بنده تعریف كردند كه در سفر به فرانسه دوستان ایرانى ما در فرانسه صحبت از پرفسورى كردند كه مسلمان شده بود و خانم او هم مسلمان بود. مسلمانى بسیار خوب و عامل به دستورات و احكام اسلام، و عارف به حقایق اسلام. ملاقاتى داشتیم با این خانم و آقاى پروفسور، پرسیدم: چطور شد كه مسلمان شدید؟ به شوخى گفتند: سؤالهاى خصوصى مى كنید؛ و بعداً توضیح دادند كه من سالها پیش در الجزایر مقیم بودم. فرانسویها در الجزایر زیاد بودند. یك روز در جاده عبور مى كردیم و در كنار جاده مزرعه اى بود، دیدم كسى رو به سمتى ایستاده و حركاتى انجام مى دهد. من از مشاهده این حركات كنجكاو شدم و از دیگران پرسیدم كه این حركات چیست؟ گفتند كه نماز مى خواند. گفتم ماشین را نگهدارید. كنجكاو شدم و رفتم سراغ این دهقان كه مشغول نماز بود. نشستم تا این كه نمازش تمام شد. پرسیدم كه چكار مى كنى و چه مى گویى؟ و چه مى خواهى و چرا این كار را مى كنى؟ توضیح داد كه در اسلام دستور است كه پنج وعده نماز بخوانید... وقتى من متوجه شدم كه در اسلام ارتباط با خالق به این اندازه آسان است، و به این اندازه عمیق و لطیف است، تكان خوردم و این سرآغازى شد براى تحقیق بیشتر پیرامون اسلام و این علت اصلى مسلمان شدن من بود.(1986)

داستانى از هدایت خاصّه خداوند

در یكى از شهرهاى «آمریكا» زنى مسلمان شده بود، در حالى كه در آن شهر، مسلمان دیگرى وجود نداشت تا به او درس اسلام بیاموزد. وقتى خبرنگاران براى تهیّه خبر به او مراجعه كردند. آن زن داستان ایمان آوردن خود را چنین تعریف كرد: «من در یك خانواده مسیحى زندگى مى كردم كه هیچ اسمى از اسلام در آن برده نشده بود و هیچ كدام از افراد خانواده درباره اسلام چیزى نمى دانستند هنگامى كه كودك بودم، هوش سرشار و استعداد فوق العاده اى كه خداوند به من داده بود، همه را به تعجّب مى انداخت. در آن هنگام من از انجام كارهاى زشت و ناروا خوددارى مى كردم و با این كه در این كشور، زن چادرى و باحجاب وجود ندارد، امّا من از همان هنگام كودكى، از این كه بدنم را به دیگران نشان بدهم، ابا داشتم، به همین خاطر تن پوشى براى خودم درست كرده بودم كه سر، دست ها و پاهایم را مى پوشانید. بالاخره چند سال قبل، شبى در خواب دیدم كه مردى روحانى و عبا به دوش به من فرمود: «من از سمتِ شرق مى آیم» آن گاه كتاب مباركى را كه در دست داشت به من نشان داد و فرمود: «راه نجات و سعادت تو در این كتاب است.» از خواب بیدار شدم و سه سال به دنبال آن كتاب، تمام كتابخانه ها را گشتم، شاید آن را بیابم ولى موفّق نشدم. روزى یك مسلمان هندى را دیدم پرسیدم از كجا مى آیى؟ گفت: از هند مى آیم و مسلمان هستم. من خواب خود را براى او تعریف كردم. او بعد از شنیدن سرگذشت من، دست در جیبش كرد و كتابى درآورد. دیدم همان كتابى است كه در خواب دیده ام؛ پرسیدم این چه كتابى است؟ گفت: این قرآن است كه خداوند بر آخرین پیامبرش حضرت محمّد(صلى الله علیه و آله) نازل نموده است.
سپس آن كتاب را به عنوان هدیه به من داد. پس از مدّتى ترجمه انگلیسى قرآن را به دست آوردم. دیدم همان چیزهایى را كه فطرت و عقل به من حكم مى كردند، در قرآن نیز همان دستورات آمده است.
این ماجرا، نشانه هدایت خاصّه خداوند مى باشد. هر كس كه هدایت الهى را بپذیرد و در طریق فطرتش گام بردارد و خواستار رشد و صلاح و سعادت باشد و آرزوى سعادت و خوشبختى و رفتن به بهشت را داشته باشد، خداوند او را به خودش وانمى گذارد، بلكه وى را هدایت مى كند. این از تأییدات غیبى الهى مى باشد.(1987)

داستانى از هدایت خداوند

علاّمه طباطبایى(قدس سره) مى گوید: یكى از دوستان چنین نقل مى كرد، كه در ماشین نشسته و مشرّف به كربلاى مَعلّا مى شدم. سفر من از ایران بود. در نزدیكى صندلى من، جوانى ریش تراشیده و فرنگى مآب نشسته بود. لهذا سخنى بین ما و او ردّ و بدل نشد. ناگهان صداى این جوان دفعتاً به زارى و گریه بلند شد. بسیار تعجّب كردم، پرسیدم سبب گریه چیست؟ گفت: اگر به شما نگویم به چه شخصى بگویم. من مهندس راه و ساختمان هستم. از دوران كودكى تربیت من طورى بود، كه لامذهب بار آمده و طبیعى بودم، و مبدأ و معاد را قبول نداشتم. فقط در دل خود محبتّى به مردم دیندار احساس مى كردم، خواه مسلمان باشند یا مسیحى یا یهودى. شبى در محفل دوستان كه بسیارى بهائى بودند، حاضر شدم و تا ساعتى چند به لهو و لعب و رقص و مانند آنها اشتغال داشتم. پس از گذشت زمانى در خود احساس شرمندگى نمودم و از كارهاى خودم خیلى بَدَم آمد. ناچار از اتاق خارج شده به طبقه بالا رفتم و در آن جا مدّتى گریه كردم و چنین گفتم: اى آن كه اگر خدایى هست آن خدا تویى، مرا دریاب. پس از لحظه اى پایین آمدم، شب به پایان رسید و ما از هم جدا شدیم. فرداى آن شب به اتفاق رئیس قطار و چند نفر از بزرگان براى مأموریت فنّى خود، عازم مسافرت به مقصدى بودیم. ناگهان دیدم از دور، سیّدى نورانى، نزدیك من آمده، به من سلام نمود و فرمود: با شما كارى دارم. وعده كردم فردا بعد از ظهر از او دیدن كنم. اتفاقاً پس از رفتن او، بعضى گفتند این بزرگوار است، چرا با بى اعتنایى جواب سلام او را دادى؟ -چون وقتى كه آن سیّد به من سلام كرد، گمان كردم او احتیاجى دارد و براى این منظور این جا پیش من آمده است-. از روى تصادف، رئیس قطار فرمان داد كه فردا بعد از ظهر، كه كاملاً تطبیق با همان وقت معهود مى كرد، باید فلان مكان بوده و دستوراتى داد كه باید عمل كنى. من با خود گفتم بنابراین نمى توانم دیگر به دیدن این سیّد بروم. فردا، وقتى كه زمان كار محوّله رئیس قطار نزدیك مى شد، در خود احساس كسالت كردم و كم كم دچار تب شدیدى شدم به طورى كه بسترى شدم. پزشك براى من آوردند و طبعاً از رفتن به مأموریّتى كه رئیس قطار داده بود، معذور گردیدم. پس از آن كه فرستاده رئیس قطار بیرون رفت، دیدم تب فرو نشست و حالم عادى شد، خود را كاملاً خوب و سرحال دیدم، دانستم باید در این میان سِرّى باشد؛ از این روى، برخاسته به منزل آن سیّد رفتم؛ به مجرّد این كه نزد او نشستم، فوراً یك دوره اصول اعتقادى با دلیل و برهان برایم گفت؛ به طورى كه من ایمان آوردم. سپس دستوراتى به من داده فرمود: فردا نیز بیا. چند روزى همچنان نزد او رفتم. هنگامى كه پیش روى او مى نشستم، هر حادثه اى كه براى من رخ داده بود، بدون ذرّه اى كم و بیش، حكایت مى كرد. از افكار و نیّات شخصى من كه احدى جز خودم بر آنها اطّلاع نداشت، بیان مى نمود. مدّتى گذشت تا این كه شبى از روى ناچارى در مجلس دوستان شركت كردم و مجبور شدم قمار بازى كنم. فردا، هنگامى كه خدمت او رسیدم فوراً فرمود: آیا حیا و شرم نكردى كه این گناه كبیره موبقه را انجام دادى؟! اشك ندامت از دیدگان من سرازیر شده گفتم: غلط كردم، توبه كردم. فرمود: غسل توبه كن و دیگر چنین عملى را انجام مده. سپس دستواراتى دیگر فرمود. خلاصه، به طور كلّى رشته كارم را عوض كرد و برنامه زندگى مرا تغییر داد. چون این قضیّه در زنجان اتفاق افتاد و بعداً خواستم به تهران حركت كنم؛ امر فرمود كه بعضى از علما را در تهران زیارت كنم و بالاخره، مأمور شدم كه براى زیارت اعتاب عالیات، بدان صوب مسافرت كنم. این سفر، سفرى است كه به امر آن سیّد بزرگوار انجام مى دهم. دوست ما گفت: در نزدیكى هاى عراق دوباره دیدم ناگهان صداى او به گریه بلند شد، سبب را پرسیدم، گفت: الآن وارد خاك عراق شدیم، چون حضرت اباعبدالله(علیه السلام) به من خیر مقدم فرمودند.
منظور آن كه اگر كسى واقعاً از روى صدق و صفا، قدم در راه نهد، و از صمیم دل هدایت خود را از خداى خود طلب نماید، موفّق به هدایت خواهد شد، اگرچه در امر توحید نیز شك داشته باشد.
عاشق كسى شد كه یار به حالش نظر نكرد؟
اى خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست(حافظ)(1988)