فهرست کتاب


گنجینه معارف 3 (110 موضوع)

محمد رحمتی شهرضا

بِاَىِّ ذَنبٍ قُتِلَتْ(1962)

حضرت محمد(صلى الله علیه و آله) با اصحاب خود در جایى نشسته بودند، شخصى(1963) از راه رسید بر پیامبر(صلى الله علیه و آله) سلام كرد و نشست.
او آیین اسلام را بررسى و تحقیق كرده و به آن گرویده بود، گرایش خود را به عرض حضرت رسانید و اسلام را پذیرفت، و در راه اسلام مسلمانى جدّى و پاك و فعّال گردید.
روزى با التهاب و هیجان به حضور پیامبر(صلى الله علیه و آله) رسید و با حالى پراحساس و متأثّر گفت: آیا توبه من پذیرفته است؟
پیامبر گفت: «خداوند توبه پذیر و مهربان است، البته توبه بنده اش را مى پذیرد.
او گفت: گناه من بسیار بزرگ است، باز توبه ام قبول است؟
پیامبر فرمود: «این حرف را نگو، عفو و بخشش خدا بزرگتر از گناه تو است، حال بگو بدانم گناهت چیست؟»
او گفت: اى پیامبر خدا! در زمان جاهلیّت من در حالى كه همسرم باردار بود مسافرت دورى كردم كه چهار سال طول كشید، وقتى كه از سفر برگشتم، همسرم بسیار خوشحال شد، و به من خیر مقدم گفت، در این میان دختركى را در خانه دیدم، به همسرم گفتم: این دخترك، دختر كیست؟ گفت: دختر یكى از همسایه ها است.
با خود گفتم لابد پس از ساعتى به خانه اش مى رود، ولى چند ساعت گذشت و او نرفت، راستش او دختر خودم بود، مادرش این موضوع را از من پنهان مى داشت تا مبادا دخترك را به رسم جاهلیت بكشم.
به همسرم گفتم: راست بگو، این دخترك، دختر كیست؟ گفت: آیا به یاد دارى كه وقتى به مسافرت مى رفتى، من باردار بودم، وقتى كه به سفر رفتى، این بچه به دنیا آمد كه دختر تو است.
وقتى كه فهمیدم او دختر من است، بسیار ناراحت شدم و پریشان شدم، شب را آرام نبودم، صبح هنوز روشن نشده بود كه به بستر دخترك رفتم و دستش را گرفتم و محكم كشیدم، بیدار شد، گفتم: مى خواهم با من به باغ برویم، از این پیشنهاد بسیار خرسند شده با شوق و ذوق از بستر برخاست و دنبال من به راه افتاد، وقتى كه به نزدیك باغ رسیدیم، زمینى را در نظر گرفتم و شروع كردم چاله اى در آن كندن، دخترك مرا كمك مى كرد، خاكها را كنار مى زد، وقتى كه از كندن چاله خلاص شدم، دخترك را گرفتم و در میان چاله انداختم.
وقتى كه سخن به اینجا رسید، بى اختیار اشك در چشمان پیامبر حلقه زد، و باران اشك از دیدگانش بارید.
او ادامه داد: دست چپم را بر شانه اش گذاشتم و با دست راست، خاك بر رویش مى ریختم، او دست و پا مى زد و مى گفت: پدر جان چرا با من چنین مى كنى؟ من به او اعتنا نكردم، در این میان مقدارى خاك به صورتم پاشیده شد. دخترك دست كوچكش را دراز نموده و خاكها را از صورتم پاك كرد در عین حال همچنان خاك به رویش مى ریختم تا زیر خاكها پنهان شد. او را بدین ترتیب زنده به گور كردم و به خانه ام برگشتم. پیامبر كه سخت از این ماجرا متأثّر و منقلب شده بود، فرمود: «اگر رحمت خدا بر غضبش پیشى نگرفته بود، سزاوار بود كه همان لحظه تو را به سزاى عمل زشتت برساند»، به قدرى پیامبر از شنیدن این تراژدى، اشك ریخت كه مرتب اشك هایش را از اطراف گونه هاى مباركش پاك مى كرد.(1964)

آزادى در انتخاب همسر

پیغمبر اكرم(صلى الله علیه و آله) خود چند دختر شوهر داد. هرگز اراده و اختیار آنها را از آنها سلب نكرد. هنگامى كه على بن ابى طالب(علیه السلام) براى خواستگارى زهراء مرضیه(علیها السلام) نزد پیغمبر اكرم(صلى الله علیه و آله) رفت، پیغمبر اكرم(صلى الله علیه و آله) فرمود: «تاكنون چند نفر دیگر نیز به خواستگارى زهرا آمده اند و من شخصاً با زهرا در میان گذاشته ام. اما او به علامت نارضائى چهره خود را برگردانده است. اكنون خواستگارى تو را به اطلاع او مى رسانم.»
پیغمبر نزد زهرا رفت و مطلب را با دختر عزیزش در میان گذاشت. ولى زهرا بر خلاف نوبتهاى دیگر چهره خود را برنگرداند، با سكوت خود رضایت خود را فهماند. پیغمبر اكرم(صلى الله علیه و آله) تكبیرگویان از نزد زهرا بیرون آمد.(1965)

اهمیّت اسلام به حقوقِ زنان

در آخرین حجّى كه پیغمبر اكرم(صلى الله علیه و آله) انجام داد، یك روز در حالى كه سواره بود و تازیانه اى در دست داشت، مردى سر راه بر آن حضرت گرفت و گفت: شكایتى دارم. حضرت فرمودند: بگو! در سالها پیش، در دورانِ جاهلیّت، من و طارق بن مرقع در یكى از جنگها شركت كرده بودیم. طارق وسطِ كار احتیاج به نیزه اى پیدا كرد. فریاد برآورد كیست كه نیزه اى به من برساند و پاداشِ آن را از من بگیرد؟ من جلو رفتم و گفتم چه پاداشى مى دهى؟ گفت: قول مى دهم اوّلین دخترى كه پیدا كنم براى تو بزرگ كنم. من قبول كردم و نیزه خود را به او دادم. قضیّه گذشت، سالها سپرى شد. اخیراً به فكر افتادم و اطّلاع پیدا كردم او دختردار شده و دخترِ رسیده اى در خانه دارد. رفتم و قصّه را به یادِ او آوردم و دینِ خود را مطالبه كردم. امّا او دبّه درآورده و زیرِ قولش زده، مى خواهد مجدّداً از من مِهر بگیرد. اكنون آمده ام پیش شما ببینم آیا حق با من است یا با او؟ حضرت فرمودند: «دختر در چه سنّى است؟» جواب داد: دختر بزرگ شده، موىِ سپید هم در سرش پیدا شده است. حضرت فرمودند: «اگر از من مى پرسى، حق نه با تو است، نه با طارق. برو دنبال كارت و دخترِ بیچاره را به حال خود بگذار.»
مردك غرق حیرت شد. مدّتى به پیغمبر(صلى الله علیه و آله) خیره شد و نگاه كرد. در اندیشه فرو رفته بود كه این چه جور قضاوتى است. مگر پدر اختیارِ دخترِ خود را ندارد؟ اگر مِهر جدیدى هم به پدرِ دختر بپردازم و او به میل و رضاىِ خودش دخترش را تسلیم من كند این كار نارواست؟ پیغمبر(صلى الله علیه و آله) از نگاههاىِ متحیّرانه او به اندیشه مشوّش او پى برد و فرمود: «مطمئن باش با این ترتیب كه من گفتم نه تو گنهكار مى شوى و نه رفیقت طارق!»(1966)