فهرست کتاب


گنجینه معارف 3 (110 موضوع)

محمد رحمتی شهرضا

فواید علم و علم آموزى

«الامام علی(علیه السلام) : تعلّموا العلم! فإنّ تعلّمه حسنة و مدارسته تسبیح، و البحث عنه جهاد، و تعلیمه لمن لا یعلمه صدقة . و هو أنیس فی الوحشة، و صاحب فی الوحدة، و سلاح على الأعداء، و زین الأخلّاء. یرفع اللَّه به اقواما یجعلهم فی الخیر ائمّة یقتدى بهم . لانّ العلم حیاة القلوب . و قوّة الأبدان من الضّعف بالعلم یطاع الله و یعبد؛(1901) امام على(علیه السلام) : دانش بیاموزید، كه آموختن آن حسنه است، و گفتگو درباره آن تسبیح است، و جستجوى آن جهاد است، و آموختن آن به كسى كه نمى داند صدقه است . علم مونس است در بیمناكى، و یار است در تنهایى، و سلاح است بر ضدّ دشمنان، و آرایشى است در میان دوستان. خدا به بركت علم، گروههایى را برمى آورد و پیشوایان خیر و نیكى قرار مى دهد، تا دیگران از آنان پیروى كنند . علم، زندگى دلهاست . و مایه نیرومندى تنها در برابر سستى . و از روى علم و دانایى است كه خدا اطاعت و پرستش مى شود.»

داستانها

سختى كسب علم

آیت الله العظمى آخوند محمد كاظم خراسانى كه نامش در حوزه هاى علمیّه مى درخشد و كتاب معروفش، كفایة الاصول، همچنان سالهاست تدریس مى شود. ایشان از رهبران مشروطیت بودند و در این راستا زحمات فراوان كشیدند. این فقیه و اصولى نامى و رهبر سیاسى از دوران تحصیل خود چنین گزارش مى دهد: چون مجلس درس به پایان رسید، شیخ [مرتضى انصارى ]به من نگاه كرده گفت: آخوند! مى بینم خیلى مؤدّب مى نشینى؟ من سر به زیر افكندم و عباى خود را بر روى سینه ام بیشتر كشیدم و حالتى داشتم قرین انفعال. شیخ دریافت كه پیراهن من به تنم نیست و قباى خود را پیش آورده ام تا گردن خود را بپوشانم و معلوم نشود كه پیراهن ندارم! زیرا [از كفش و لباس ]تنها چیزى كه داشتم و مى توانستم بگویم مالك آن هستم یك قباى پاره بود با یك عباى كهنه و یك جفت كفش كه آن هم ته نداشت و با زحمت، پاى خود را بالاتر مى گرفتم و به رویه كفش مى چسباندم كه پایم بر زمین كشیده نشود كه نجس یا كثیف نشود تا آنجا كه یك روز مجبور شدم سه بار پاى خود را بشویم و یكى از طلاب به گوشه مدرسه نشسته بود مرا دید و به حالم رقّت كرد و كفش مندرس به من داد. در این وقت چنان بود كه گفتى دنیا را به من داده اند! آن روز هم شیخ پس از مجلس درس، از برهنگى من آگاه گردیده فهمید كه پیراهن به تنم نیست و به این جهت قباى خود را به روى سینه ام كشیده ام و مى نماید كه مؤدّب نشسته ام، امر كرد پیراهنى به من دادند. چهل سال، نه گوشت خوردم و نه آرزوى گوشت داشتم و تنها خوراك من، فكر بود و با این زندگى راضى و قانع بودم و هیچگاه نشد كه سخنى یاد كنم كه گمان كنند از زندگانى خود ناراضى هستم.(1902)