عزادارى امام زمان(علیه السلام)
توفیقى بود چند عاشورا كربلا بودم. روز عاشورا مردم كربلا عزادارى را زود تمام كرده و به استقبال هیئت طویریج مى روند.
من علماى زیادى را دیدم كه پابرهنه در این هیئت شركت كرده و به سر و سینه مى زدند، از جمله شهید محراب آیت اللّه مدنى. از ایشان پرسیدم: راز این قصه چیست؟
فرمودند: سید بحرالعلوم كه از علماى بزرگ نجف بود، براى زیارت به كربلا آمده بودند. در مسیر راه حرم، به تماشاى هیئت عزاداراى طویریج مى ایستد. ناگهان مردم مى بینند سید بحرالعلوم عبا و عمّامه را به كنارى گذارده وبه داخل جمعیّت رفته و یاحسین! یاحسین مى كند.
طلبه ها مى روند آقا را از داخل جمعیّت نجات دهند تا زیر دست و پا له نشود؛ امّا اجازه نمى دهند. بعد از عزادارى مى بینند سید در آستانه غش كردن است، علّت این حركت را مى پرسند؟ سید مى گوید: همین كه مشغول تماشاى هیئت بودم، حضرت مهدى(علیه السلام) را دیدم كه با پاى برهنه و سر بدون عمامه، در میان عزاداران به سر و سینه مى زند، من شرم كردم كه تماشاچى باشم.(1860)
شدت گریه حضرت زهرا(علیها السلام)
فقدان پیامبر(صلى الله علیه و آله) و تجاوز به حریم ولایت و ضربات مصدوم كننده و... سبب شد تا حضرت زهرا گریان شود.
مردم مدینه از گریه اش ناراحت شدند و به زهرا(علیها السلام) گفتند: ما از گریه ات ناراحت مى شویم! پس مجبور شد به مقابر شهداء احد برود و آنجا گریه كند و سپس به شهر مدینه بازگردد.
در خبر دیگر آمده است كه: بزرگان مدینه نزد حضرت على(علیه السلام) آمدند و گفتند: اى ابالحسن! فاطمه(علیها السلام) شب و روز گریه مى كند، هیچ كس از ما شب به خواب نمى رویم، روزها به علت طلب معاش قرار نداریم و شبها از گریه زهرا، به او بگو یا شب گریه كند یا روز.(1861)
امام این پیغام را به حضرت زهرا(علیها السلام) رساند، در جواب گفت: «اى اباالحسن! آنقدر در دنیا مكث نخواهم كرد و به زودى از میان مردم مى روم، و از گریه هم آرام نمى شوم تا به پدرم ملحق شوم.»
بعد از این جواب، امام خارج از شهر مدینه در بقیع اطاقى از خشت و شاخه خرما بنام بیت الاحزان ساخت، و زهرا(علیها السلام) صبحها فرزندانش را برمى داشت، متوجه بقیع مى شد و پیوسته بین قبور گریه مى كرد؛ چون شب مى شد امام مى آمد و او را به منزل بازمى گرداند.(1862)
35 سال گریه
امام صادق(علیه السلام) فرمود: امام چهارم بر پدر بزرگوارش نزدیك به چهل سال(1863) گریه كرد كه روزهاى آن روزه بود و شبها به عبادت مشغول بود. چون هنگام افطار مى شد غلام خوراك و آب مى آورد و برابر آن حضرت مى گذاشت و عرض مى كرد: میل فرمائید.
مى فرمود: «پدرم با شكم گرسنه و لب عطشان كشته شد»، آنقدر مى گفت و مى گریست كه خوراكش از اشك دیدگانش تر مى گشت، و این چنین بود تا به پروردگارش ملحق شد.
یكى از دوستان امام سجاد(علیه السلام) گوید: روزى حضرت به صحرا تشریف بردند و من در پى آن حضرت روان گشتم، پس یافتم او را كه بر سنگ خشن سر به سجده نهاده و مى شنیدم كه گریه مى كرد و صیحه مى زد و مى شمردم كه هزار مرتبه ذكر مى گفت(1864)، پس از آن سر از سجده برمى داشت، صورت و محاسنش را اشك دیدگانش فرا گرفته بود.
پس عرض كردم اى آقاى من، اندوه خود را تمام و گریه خود را كم كن! فرمود: «واى بر تو! یعقوب فرزند اسحاق پیامبر بود و فرزند پیامبر و دوازده فرزند داشت. پس یكى از آنها مخفى گشت، مویش سپید گشت و قامتش خمید، و از گریه دیدگانش سفید گشت، و حال آنكه فرزندش زنده بود، ولكن من خود دیدم، پدر و برادر و هفده نفر از خاندانم كشته شده و روى خاك افتاده، پس چگونه اندوه من تمام و اشك دیدگانم كم شود؟!»(1865)