جهاد اصغر و جهاد اكبر
در مقام تهذیب نفس و تحصیل اخلاق، همیشه یك جنگ و ستیز عجیب بین دو كانون عقل و دل درگیر است، تهذیب نفس و تربیت براى هماهنگ ساختن این دو كانون است. مستلزم ضبط و كنترل خواهشهاى دل است، اساساً هم نظم و انضباط، از كانون عقل ناشى مى شود و آشفتگى و خودسرى، از كانون دل.
پیغمبر اكرم(صلى الله علیه و آله) در حدیث معروفى با بیان لطیفى این جنگ و ستیز را بیان كرد، اصحاب و یاران او از جهادى برمى گشتند، رو كرد به آنها و فرمود: «مرحبا بقوم قضوا الجهاد الاصغر و بقى علیهم الجهاد الاكبر؛ مرحبا به مردمى كه از مبارزه كوچك برگشته اند و جهاد بزرگ هنوز به عهده آنها باقى است.
گفتند: یا رسول اللّه! جهاد بزرگ چیست؟
فرمود: جهاد با نفس و خواهشهاى دل.
مولوى در این باره مى گوید:
اى شهان كشتیم ما خصم درون
ماند خصمى زان بتر در اندرون
كشتن این، كار عقل و هوش نیست
شیر باطن، سخره خرگوش نیست
قدر جعنا من جهاد الأصغریم
بابتى اندر جهاد اكبریم
سهل دان شیرى كه صفها بشكند
شیر آن باشد كه خود را بشكند(1641)
حریص در عیش و عاقبتش
یزید بن عبدالملك، دهمین خلیفه اموى بعد از عمر بن عبدالعزیز به خلافت رسید. او بر خلاف خلیفه قبل شب و روز به عیش و نوش مشغول و با دو نفر كنیزان آواز خان و خوش سیما به نام سلامه و حبابه(1642) به مجالس بزم مشغول بود.
سرانجام حبابه رقیب خود سلامه را بر كنار ساخت و افسار خلیفه را بدست گرفت.
مسلمه بن عبدالملك برادرش نزد او آمد و گفت: عمر بن عبدالعزیز آنقدر دادگستر بود، تو بر خلاف او به باده گسارى مشغول شدى و كشور را به دست آوازه خوانى به نام حبابه سپرده اى؛ مردم منتظر دیدن تو هستند، ولى تو در دامن حبابه افتاده اى، دست از او بكش به كار خلافت برس.
او تصمیم گرفت حرف برادر را گوش كند. روز جمعه تصمیم گرفت براى نماز بیرون رود، حبابه كنیزان را سفارش كرد موقع بیرون آمدن خلیفه او را آگاه سازند.
كنیزان او را خبر كردند، و او با عودى كه به دست گرفته بود در برابر خلیفه ظاهر شد و با آواز دل كش این شعر را خواند:
اگر عقل از سر داده رفته او را ملامت مكن، بى چاره از شدت اندوه صبور شده است.
خلیفه كه دلبر خود را با آن حال دید و آن آواز دلنواز را شنید دست خود را مقابل صورتش گرفت و گفت: حبابه بس است چنین مكن و این شعر را خواند:
زندگانى جز خوش گذرانى و كام گرفتن چیز دیگر نیست، گر چه مردم تو را سرزنش كنند.
بعد فریاد زد: اى جان جانان! درست گفتى، خدا نابود كند آن كسى را كه مرا در مهر تو سرزنش مى كند؛ اى غلام! برو به برادرم مسلمه بگو به جاى من به مسجد برود و نماز بخواند.
بعد فورى به عیش گاه رفتند و براى بهتر خوش گذرانى به بیت الرس نزدیك دمشق رفتند و خلیفه به غلامان خود گفت: مردم پنداشته اند هیچ عیش و نوشى، بى نیش نخواهد ماند، من مى خواهم دروغ آنان را آشكار سازم.
در آنجا ماندند تا نامه و خبرى نرسد، و مشغول نوش بى نیش باشند. از قضا دانه انارى به گلوى حبابه رفت و زیاد سرفه كرد و بمرد. خلیفه روز و شب تن مرده حبابه را در آغوش گرفته و گریه مى كرد و با آب دیده بدنش را تر مى كرد و مى بوئید، با اصرار اقوام لاشه گندیده حبابه را دفن كردند و خلیفه هم بعد از پانزده روز بیشتر زنده نماند و نزد قبر حبابه او را به خاك سپردند.(1643)
اژدهاى نفس
در تاریخ آمده كه: یك نفر مارگیر بود و معركه گیرى مى كرد. او به كوهستان رفت تا مارى بگیرد و به بغداد بیاورد و به مردم نشان بدهد تا پولى در بیاورد.
فصل زمستان بود و پس از تحمل رنجها اژدهاى بسیار بزرگى در كوهى پیدا كرد، چون هوا سرد بود. اژدها افسرده و بى حركت بود، و او با زحمت آن را بطرف شهر بغداد مى برد و داد مى زد مردم بیائید ببینید كه چه اژدهائى را شكار كرده ام.
مردم كنار شهر دجله بغداد جمع شدند و صدها نفر اجتماع كردند و منتظر بودند تا این اژدها را ببینند.
هوا گرم شده بود و جمعیت زیاد شده بودند و اژدها بر اثر آفتاب قدرت گرفت. وقتى مارگیر از كیسه آن را بیرون آورد، ناگهان دیدند اژدها جنبید و به طرف مارگیر جهید و او را هلاك كرد و از بین برد؛ و مردم هم از ترس فرار كردند.
اى برادر! غافل مباش كه نفس تو همان اژدهاست(1644) كه اگر قدرت یابد تار و پود زندگى تو را در هم مى نوردد. تو مپندار كه بدون سركوبى و مقاومت در برابر خواسته هاى نفس، او را با تمام احترام زیر سلطه خود نگهدارى مگر هر آدم زبونى مى تواند به تسلط بر نفس حیوانى خود دست یابد.(1645)