فهرست کتاب


گنجینه معارف 3 (110 موضوع)

محمد رحمتی شهرضا

راز یك سكوت تاریخى

زهراى اطهر(علیها السلام) مورد اهانت قرار مى گیرد، خشمگین وارد خانه مى شود و با جملاتى كه كوه را از جا مى كند، شوهر غیور خود را مورد عتاب قرار مى دهد و مى گوید: «پسر ابوطالب! چرا به گوشه اى خزیده اى؟ تو همانى كه شجاعان از بیم تو خواب نداشتند، اكنون در برابر مردمى ضعیف سستى نشان مى دهى، اى كاش مرده بودم و چنین روزى را نمى دیدم!»
على(علیه السلام) خشمگین از ماجرا، از طرف همسرى كه بى نهایت او را عزیز مى دارد این چنین تهییج نمى شود.
این چه قدرتى است كه على را از جا نمى كند، پس از استماع سخنان زهرا با نرمى او را آرام مى كند كه: «نه، من فرقى نكرده ام، من همانم كه بودم؛ مصلحت چیز دیگر است.» تا آنجا كه زهرا(علیها السلام) را قانع مى كند و از زبان زهرا مى شنود: «حسبى اللّه و نعم الوكیل.»
روز دیگرى باز فاطمه(علیها السلام) على(علیه السلام) را دعوت به قیام مى كند، در همین حال فریاد مؤذّن بلند مى شود كه: «اشهد ان محمدا رسول اللّه.»
على(علیه السلام) به زهرا(علیها السلام) فرمود: «آیا دوست دارى این فریاد خاموش شود؟»
گفت: «نه.»
فرمود: «سخن من جز این نیست.»(1486)

گاهى اثر سكوت بیشتر است

در زمان ستم شاهى پهلوى در ماه محرم، هیئت عزادارى در اهواز به راه افتاد، بدون این كه نوحه اى بر زبان داشته باشند با سكوت محض حركت مى كردند. ساواك آنها را دستگیر كرد گفتند: ما كه جرم و گناهى انجام نداده ایم و حرفى نزده ایم! مأموران گفتند: سكوت شما پدر ما را درآورده، اگر شعار تند مى دادید از این سكوت بهتر بود، ما از سكوت شما سوختیم.(1487)

از مرحوم آیة الحقّ آیت الله العظمى حاج میرزا على آقا قاضى رضوان الله علیه

افراد بسیارى از تلامذه ایشان نقل كردند كه ایشان بسیار در وادى السلام نجف براى زیارت اهل قبور مى رفت و زیارتش دو و سه و چهار ساعت به طول مى انجامید و در گوشه اى مى نشست به حال سكوت؛ شاگردها خسته مى شده و برمى گشتند و با خود مى گفتند: استاد چه عوالمى دارد كه اینطور به حال سكوت مى ماند و خسته نمى شود. عالِمى بود در طهران، بسیار بزرگوار و متّقى و حقّاً مرد خوبى بود؛ مرحوم آیت الله حاج شیخ محمّد تقى آملى(رحمه الله) ایشان از شاگردان سلسلة اوّل مرحوم قاضى در قسمت اخلاق و عرفان بوده اند. از قول ایشان نقل شد كه: من مدّتها مى دیدم كه مرحوم قاضى دو سه ساعت در وادى السّلام مى نشینند. با خود گفتم: انسان باید زیارت كند و برگردد و به قرائت فاتحه اى روح مردگان را شاد كند؛ كارهاى لازم تر هم هست كه باید به آنها پرداخت. این اشكال در دل من بود، امّا به احدى ابراز نكردم، حتى به صمیمى ترین رفیق خود از شاگردان استاد. مدّت ها گذشت و من هر روز براى استفاده از محضر استاد به خدمتش مى رفتم، تا آنكه از نجف اشرف عازم بر مراجعت به ایران شدم، ولیكن در مصلحت بودن این سفر تردید داشتم؛ این نیّت هم در ذهن من بود و كسى از آن مطّلع نبود. شبى بود مى خواستم بخوابم، در آن اطاقى كه بودم در طاقچة پایین پاى من كتاب بود، كتابهاى علمى و دینى؛ در وقت خواب طبعاً پاى من به سوى كتابها كشیده مى شد. با خود گفتم: برخیزم و جاى خواب خود را تغییر دهم، یا نه لازم نیست؛ چون كتابها درست مقابل پاى من نیست و بالاتر قرار گرفته، این هتك احترام به كتاب نیست. در این تردید و گفتگوى با خود بالاخره بنابر آن گذاشتم كه هتك نیست و خوابیدم. صبح كه به محضر استاد مرحوم قاضى رفتم و سلام كردم، فرمود: علیكم السلام، صلاح نیست شما به ایران بروید و پا دراز كردن به سوى كتابها هم هتك احترام است.
بى اختیار هول زده گفتم: آقا! شما از كجا فهمیده اید، از كجا فهمیده اید؟! فرمود: از وادى السلام فهمیده ام!(1488)