بى سعادت
«هرثمة بن سلیم» یكى از یاران امیر مؤمنان(علیه السلام) بود كه در جنگ صفّین در ركاب آن حضرت مى جنگید. وى مى گوید: وقتى از كوفه به جبهه صفّین حركت مى كردیم به سرزمین «كربلا» رسیدیم، هنگام نماز بود، پس به امامت امیر مؤمنان(علیه السلام) نماز جماعت را اقامه نمودیم، پس از نماز، امیر مؤمنان(علیه السلام) مقدارى از خاك كربلا را برداشته و بوئید و فرمود: «واهاً لكَ ایُّها التُربَةُ، لَیُحشَرَنَّ مِنكَ قومٌ یدخلونَ الجنَّة بِغَیرِ حسابٍ(1423)؛ خوشا به حالت اى خاك، قطعاً از میان تو جماعتى برمى خیزند و بدون حساب وارد بهشت مى شوند.»
پس از آن به جبهه صفین رفتیم و سپس به خانه ام بازگشتم و به همسرم گفتم: از اباالحسن (على(علیه السلام) ) ماجرایى را برایت تعریف كنم، آنگاه ماجراى فوق را برایش گفتم و اضافه كردم كه على(علیه السلام) ادعاى علم غیب مى كند.
همسرم گفت: اى مرد! دست از این ایرادها بردار، آنچه امیرمؤمنان بگوید حق است.
هرثمه مى گوید: من همچنان در شك و تردید بودم تا سرانجام ماجراى عاشورا در سال 61 هجرى رخ داد و سپاه دشمن براى كشتن امام حسین (علیه السلام) به سوى كربلا لشكر كشید.
من ابتدا از سربازان لشكر عمر بن سعد بودم، یكباره به یاد سخن على(علیه السلام) افتادم كه به راستى حق بود، از این رو از لشكر عمر سعد جدا شدم و در یك فرصت مناسب سوار بر اسب به سوى امام حسین(علیه السلام) گریختم.
همین كه بر حضرت وارد شدم حدیث پدرش (امیر مؤمنان(علیه السلام) ) را برایش بازگو كردم، حضرت فرمود: اكنون تو از موافقین ما هستى یا از مخالفان؟ گفتم: هیچكدام، فعلاً در فكر اهل و عیال خود هستم...
حضرت فرمود: «بنابراین به سرعت از این سرزمین فرار كن، زیرا كسى كه در اینجا باشد و صداى ما را بشنود و به یارى برنخیزد جایگاهش آتش دوزخ است.» هرثمه، این انسان سیاه بخت بیچاره، در این نقطه حساس راه بى تفاوتى را پیش گرفت و از آن سرزمین گریخت.(1424)
قطع رحم توسط عمر سعد در كربلا
در یكى از ملاقاتهاى آن حضرت با سركرده لشكر یعنى «عمر بن سعد» پرده از واقعیات برداشت و او را از دست زدن به كارى كه نتیجه اش رسوایى و آتش جهنم است آگاه ساخت.
بیست نفر از لشكر عمر سعد به همراه خود او در ملاقاتى با سید الشهدا(علیه السلام) و بیست نفر از یاران فداكار آن حضرت حاضر شدند.
حضرت به یاران خود فرمود: از جلسه بیرون بروید، جز عباس و على اكبر (علیهماالسلام)، عمر بن سعد نیز به یاران خود گفت: همه خارج شوید و فقط پسرم «حفص» و غلامم بمانند. آنگاه گفتگو آغاز شد.
امام: واى بر تو اى پسر سعد! از خداوندى كه بازگشت همه به سوى اوست نمى ترسى؟ مى خواهى با من بجنگى؟ تو مرا مى شناسى كه من فرزند رسول خدا(صلى الله علیه و آله) و فاطمه و على(علیهماالسلام) هستم.
اى پسر سعد! اینها را رها كن و به ما بپیوند، كه این كار براى تو بهتر است و تو را مقرّب پیشگاه خدا مى كند.
عمر بن سعد: مى ترسم خانه ام را خراب كنند.
امام: اگر خراب كردند من آن را مى سازم.
عمر بن سعد: مى ترسم باغم را تصرف كنند.
امام: اگر گرفتند من بهتر از آن باغ را در حجاز كه داراى چشمه عظیمى است به تو مى دهم، چشمه اى كه معاویه حاضر شد به هزار هزار دینار بخرد ولى به او فروخته نشد.
عمر بن سعد: من اهل و عیال دارم و در مورد آنها مى ترسم. حضرت ساكت شد و دیگر به او جوابى نداد و در حالى كه مى فرمود: تو را چه كار، خدا تو را روى بسترت بكشد و در قیامت نیامرزد، امیدوارم از گندم رى جز اندكى نخورى، او را ترك كرد.
عمر بن سعد از روى مسخرگى گفت: اگر از گندمش نخورم، جو آن براى من كافى است.
«حمید بن مسلم» مى گوید: پس از حادثه عاشورا پیش عمر بن سعد رفتم و احوالش را پرسیدم گفت: از حالم مپرس، هیچ مسافرى به خانه اش برنگشته كه مانند من بار گناه به خانه آورد من قطع رحم كردم و مرتكب گناه بزرگى شدم.(1425)