فكر زنا
مجلس درس و وعظ بود، حواریّون با عشق و شور مخصوص در گرداگرد استادشان عیسى(علیه السلام) نشسته بودند و گفتار او را با جان و دل گوش مى كردند، در آن جلسه درس، همه دوازده نفر از حواریّون به عیسى(علیه السلام) عرض كردند: «اى آموزگار راه هدایت! ما را از نصایح و پندهایت بهره مند ساز.»
عیسى(علیه السلام) : «پیامبر خدا موسى(علیه السلام) به اصحابش فرمود: «سوگند دروغ نخورید، ولى من مى گویم سوگند -خواه دروغ و خواه راست- نخورید.»
آنها عرض كردند: «مارا بیشتر موعظه كن.»
عیسى: «موسى (علیه السلام) به اصحاب خود فرمود: زنا نكنید، من به شما مى گویم حتّى فكر زنا نكنید (سپس چنین مثال زد) اگر شخصى در اطاق نقّاشى شده و زیبا، آتشى روشن كند، دود آن، اطاق نقّاشى شده را دودآلود و سیاه خواهد كرد، گرچه اطاق را نسوزاند، فكر زنا نیز همچون آن دودى است كه زیبایى چهره معنوى انسان را تیره و تار مى سازد گرچه آن چهره را از بین نبرد.»(1307)
یوسف پاك سرشت
حضرت یوسف(علیه السلام) هنگامى كه به خانه عزیز مصر قدم نهاد، پس از سه سال به سن بلوغ رسید. زلیخا كه محو زیبایى و قیافه جذّاب و قد و قامت یوسف شده بود مدّت هفت سال او را خدمت كرد و از خدا مى خواست كه یوسف یك نگاهى به او كند. ولى آن نوجوان آراسته و وارسته از آلودگى ها از ترس خدا در این مدت هفت سال سر به پایین بود و حتى یك بار نیز به زلیخا نگاه نكرد.
زلیخا: یوسف! سرت را بلند كرده و نگاهى به من كن!
یوسف: «مى ترسم هیولاى كورى و نابینایى بر دیدگانم سایه افكند.»
زلیخا: چه چشم هاى زیبایى دارى؟!
یوسف: «همین دیدگان من در خانه قبر، نخستین عضوى هستند كه متلاشى شده و روى صورتم مى ریزند.»
زلیخا: چقدر بوى خوشى دارى؟!
یوسف: «اگر سه روز بعد از مرگ من، بوى مرا استشمام نمایى، از من فرار مى كنى.»
زلیخا: چرا نزدیك من نمى آیى؟!
یوسف: «چون مى خواهم به قرب خداوند نایل شوم.»
زلیخا: گام بر بروى فرش هاى پربهار و حریر من بگذار و به خواسته من اعتنا كن!
یوسف: «مى ترسم بهره ام در بهشت از من گرفته شود.»
زلیخا دید با تقاضا و خواهش و انواع نقشه هاى فریب دهنده نمى تواند یوسف را تسلیم هواهاى خود گرداند؛ از این رو خواست او را تهدید نموده و بترساند؛ بلكه به هدف شوم خویش برسد، به یوسف گفت: «اُسَلِّمُكَ اِلى المُعذِّبینَ؛ تو را به شكنجه دهندگان مى سپارم.»
یوسف: «اذاً یَكفینى ربّى؛ در این صورت خداى من مرا كافى است.»(1308)
بى گناهى كم گناهى نیست در دیوان عشق
یوسف از دامان پاك خود به زندان مى رود
شعر
ابر برناید پسِ منع زكات
وز زنا افتد وبا اندر جهات
«مولوى»
نبوَد خیر در آن خانه كه عصمت نبود. (چون طهارت نبوَد، كعبه و بُتخانه یكى است...) «حافظ»
ز كس گر نترسى، بترس از خداى. «فردوسى»
هست ناپرهیزكارى مایه هر مُدبَرى(1309) (پاك یزدان گفت: اللَّهُ یُحِبُّ الْمُتَّقین...)
«ادیب نیشابورى»