شیطان در مجلس ناسزاگو
روزى رسول خدا(صلى الله علیه و آله) با ابوبكر كنار هم نشسته بودند. در این موقع شخصى آمد و به ابوبكر دشنام داد.
پیامبر اكرم(صلى الله علیه و آله) ساكت و آرام نظاره گر بود. وقتى شخص دشنام دهنده ساكت شد، ابوبكر به دفاع از خود به جوابگوئى و دشنام دادن به او پرداخت.
همین كه ابوبكر زبان به ناسزاگوئى باز كرد، پیامبر اكرم(صلى الله علیه و آله) از جاى برخاست تا از نزد ایشان دور شود. وقتى كه پیامبر(صلى الله علیه و آله) از جاى خود بلند شد، به ابوبكر گفت: «اى ابوبكر، وقتى كه آن شخص به تو دشنام مى داد، فرشته اى از جانب خداوند به دفاع از تو جوابگوى او بود، اما هنگامى كه تو شروع به ناسزاگوئى كردى آن فرشته شما را ترك كرده و از نزد شما دور شد و به جاى او شیطان آمد. من هم كسى نیستم كه در مجلسى بنشینم كه در آن مجلس شیطان حضور داشته باشد.»(1274)
غلام سخن چین
شخصى براى خرید غلام به بازار برده فروشان رفت. عبدى را به او نشان دادند و گفتند: این برده هیچ عیبى ندارد، جز آنكه سخن چین است. او پذیرفت و عبد را با آن عیب خریدارى كرد و به منزل برد. بعد از گذشت چند روز آن عبد به همسر مولاى خود گفت: شوهرت تو را دوست نمى دارد و مى خواهد زن دیگرى بگیرد، اگر بخواهى من او را برایت سِحر مى كنم به شرط آنكه چند تار از موهاى او را برایم بیاورى؟
زن گفت: چطور موى او را برایت بیاورم؟ غلام گفت: وقتى كه خوابید با تیغ مقدارى از موهایش را قطع كن و بیاور تا كارى كنم كه به تو علاقمند شود!
سپس نزد شوهر او رفت و گفت: زن تو دوستى پیدا كرده و مى خواهد تو را به قتل برساند مواظب باش تا قضیه را بفهمى. مرد خود را بخواب زده بود كه زن با تیغ وارد شد. مرد به گمان اینكه او قصد قتلش را دارد از جا برخاست و زن را به قتل رسانید.
اقوام زن كه از قضیه مطلع شدند، همگى آمدند و آن مرد را به قتل رساندند. قبیله آن مرد هم به مقابله با اقوام زن پرداختند و جنگ و جدال و قتل و خونریزى بین دو طایفه به راه افتاد و تا مدتها خصومت و درگیرى بین آنها وجود داشت.(1275)
عكس العمل امام(علیه السلام)
عمرو بن نعمان جعفى گفت: امام صادق(علیه السلام) را دوستى بود كه هرجا حضرت مى رفت از او جدا نمى شد. وقتى حضرت به محلّى به نام حذائین مى رفتند، او و غلامش دنبال حضرت مى آمدند.
آن شخص دید غلامش دنبالش نیست. تا سه بار توجه كرد او را ندید. مرتبه چهارم او را دید و گفت: اى پسر زن بدكار! كجا بودى؟!
امام(علیه السلام) با شنیدن این كلمه دست مباركش را بر پیشانى زد و فرمود: «سبحان الله، به مادرش اسناد بد دادى، من تو را باورع مى پنداشتم، اكنون مى بینم ورعى ندارى.»
عرض كرد: فدایت شوم، مادرش سندیه و مشترك است (مانعى از این اسناد ندارد). فرمود: «آیا نمى دانى كه هر امتى را نكاحى هست، از من دور شو!»
راوى حدیث گوید: دیگر او را ندیدم با حضرت راه برود، تا اینكه مردن بین ایشان جدایى افكند.(1276)