فهرست کتاب


گنجینه معارف 3 (110 موضوع)

محمد رحمتی شهرضا

سلیمان بن عبدالملك

سلیمان بن عبدالملك از خلفاء بنى مروان یك روز جمعه لباسى نو پوشید و خود را معطّر كرد. دستور داد صندوق عمامه سلطنتى را بیاورند.
آینه اى بدست گرفت و بارها عمامه را برمى داشت و هر یك را كه مى پیچید، نمى پسندید باز عمامه دیگر برمى داشت تا اینكه به یكى از آنها راضى گردید. به هیبت و شكل خاصى به مسجد رفت و بر روى منبر نشست و از شكل و هیكل خودش بسیار خوشش آمد و پیوسته خود را تنظیم و مرتب مى كرد. خطبه اى خواند، خیلى از خواندنش خرسند بود. چند مرتبه در خطبه، خودپسندى و تكبّر او را گرفت و گفت: من شهریارى جوان، بزرگى ترس آور و سخاوتمندى بسیار بخشنده ام.
سپس از منبر پائین آمد و داخل قصر شد. در قصر شبیه یكى از كنیزان را مشاهده كرد، پیش او رفته و پرسید: مرا چگونه مى بینى؟
كنیز گفت: با شرافت و شادمان مى بینم اگر گفته شاعر نبود. گفته شاعر را سؤال كرد، كنیز بخواند: تو خوب جنس و سرمایه اى هستى، اگر همیشه بمانى، اما افسوس كه انسان را بقائى نیست.
سلیمان از شنیدن این شعر در گریه شد. تمام آن روز مى گریست. شامگاه كنیز را خواست تا ببیند چه علتى او را وادار كرد این شعر را بخواند.
كنیز قسم یاد كرد من تا امروز خدمت شما نیامده ام و هرگز این شعر را نخوانده ام، و سایر كنیزان هم تصدیق كردند.
آنگاه متوجه شد این پیشامد از جاى دیگرى بوده است، بسیار ترسید طولى نكشید كه از دنیا با خودپسندى كه او را گرفته بود، بى بهره رفت.(1248)

فكر ریاست

سعدى گوید: یكى از دوستان كه از رنج روزگار خاطرى پریشان داشت نزدم آمد و از درآمد اندك و عیال بسیار و فقر گله كرد و گفت: قصد دارم براى حفظ آبرو به شهر دیگرى بروم تا كسى از نیك و بدكار من باخبر نشود.
بعد گفت: تو مى دانى كه در علم حسابدارى اطلاعاتى دارم، اكنون نزد شما آمده ام تا از مقام ارجمند شما كارى در دستگاه دولتى برایم معین شود و باقیمانده عمر را با خاطرى آسوده بگذارنم و از شما تشكر كنم!
به او گفتم: اى برادر! كارمند حسابدارى شدن براى پادشاه دوبختى است، از یك سوء امیدوار كننده است و از سوى دیگر ترس دارد، و به خاطر امیدى خود را در معرض ترس قرار نده.
دوستم گفت: مناسب حال من سخن نگفتى و جواب مرا درست ندادى. من گفتم: تو قطعاً داراى دانش و تقوا و امانت دارى هستى ولى حسودان عیبجو در كمین هستند، مصلحت آن است كه زندگى را با قناعت بگذرانى و ریاست را ترك كنى.
دوستم از حرفهایم ناراحت شد و گفت: این چه عقل و تدبیر است، دوستان در گرفتارى بكار آیند وگرنه در كنار سفره نعمت همه دشمنان دوست نما خواهند بود.
دیدم از پندم آزرده خاطر شد، ناچار او را نزد صاحب دیوان (وزیر دارایى) كه سابقه آشنائى داشتم بردم، و وضع حال او را گفتم. او دوستم را به سرپرستى كار سبكى گماشت.
زمانى گذشت، او را مردى خوش اخلاق و باتدبیر یافتند و درجات او را بالا بردند.
مدتى گذشت، اتفاقاً با كاروانى از یاران به سوى مكه سفر كردم. موقع بازگشت در دو منزلىِ وطنم، همین دوستم را دیدم به پیشواز من آمد با ظاهرى پریشان و به شكل فقیران بود!
پرسیدم: چرا چنین شده اى؟ گفت: همانگونه كه تو گفتى طایفه اى بر من حسد بردند و مرا به خیانت متهم كردند؛ شاه بدون تحقیق مرا زندان كرد و آزار داد، تا خبر آمدن حاجیان رسید مرا از زندان آزاد كردند؛ كارم به جائى رسیده كه شاه حتى ارث پدرى مرا هم مصادره كرد.
سعدى گوید به او گفتم: قبلا تو را نصحیت كردم كه كار براى شاهان مانند سفر دریا، هم خطرناك است و هم سودمند، یا گنج برگیرى یا در طلسم بمیرى، ولى نصحیت مرا نپذیرفتى.(1249)

شعر

بهوش باش دلى را ز قهر نخراشى
به ناخنى كه توانى گره گشایى كرد(1250)
تا توانى درون كس مخراش
كاندرین راه خارها باشد
كار درویش مستمند بَر آر
كه تو را نیز كارها باشد
زنبور درشت بى مروّت را گوى
بارى چو عسل نمى دهى نیش مزن(1251)