فهرست کتاب


گنجینه معارف 3 (110 موضوع)

محمد رحمتی شهرضا

قرآن در بازار

گویند: در ایّامى كه امیرمؤمنان على(علیه السلام) عهده دار خلافت ظاهرى بود، شخصاً در بازارها قدم مى زد گمشدگان را راهنمایى مى نمود و ضعیفان را كمك مى كرد و هنگامى كه از كنار كسبه و فروشندگان مى گذشت این آیه را تلاوت مى فرمود: «تلك الدّارُ الآخرةُ نَجْعَلُها لِلَّذینَ لایریدون عُلُوّاً فى الارضِ و لا فَساداً و العاقِبَةُ لِلْمُتَّقینَ(1244)؛ این سراى آخرت را تنها براى كسانى قرار مى دهیم كه اراده برترى جویى در زمین و فساد را ندارند و عاقبت نیك براى پرهیزگاران است.»
و سپس مى فرمود: «این آیه درباره زمامداران عادل و متواضع و سایر توده هاى قدرتمند مردم نازل شده است.» یعنى: همان گونه كه من حكومت را وسیله اى براى برترى جویى خود قرار نداده ام شما نیز نباید قدرت مالى خود را وسیله سلطه بر دیگران قرار دهید.(1245)
كس را چه زور و زَهره كه وصف على كند
جبّار در مناقب او گفته «هل اَتى »(1246)
مرد خدا و صفدر میدان و بحر بود
جانبخش در نماز و جهانسوز در دعا
«سعدى»

ریاست بر آفتابه

نوجوان بودم و عازم سفر مشهد، به قهوه خانه اى رسیدیم. مردم وارد دستشویى شدند. یك نفر چند تا آفتابه را كنار هم چیده و چوب بلندى در دست گرفته بود و هر كس مى آمد آفتابه اى را بردارد به دست او مى زد و مى گفت: این را برندار، آن را بردار. من گفتم: این آقا چرا اینطورى مى كند؟ گفتند: این بنده خدا دنبال پست و مقام مى گردد و جایى گیرش نیامده، بر آفتابه ها ریاست مى كند!(1247)

سلیمان بن عبدالملك

سلیمان بن عبدالملك از خلفاء بنى مروان یك روز جمعه لباسى نو پوشید و خود را معطّر كرد. دستور داد صندوق عمامه سلطنتى را بیاورند.
آینه اى بدست گرفت و بارها عمامه را برمى داشت و هر یك را كه مى پیچید، نمى پسندید باز عمامه دیگر برمى داشت تا اینكه به یكى از آنها راضى گردید. به هیبت و شكل خاصى به مسجد رفت و بر روى منبر نشست و از شكل و هیكل خودش بسیار خوشش آمد و پیوسته خود را تنظیم و مرتب مى كرد. خطبه اى خواند، خیلى از خواندنش خرسند بود. چند مرتبه در خطبه، خودپسندى و تكبّر او را گرفت و گفت: من شهریارى جوان، بزرگى ترس آور و سخاوتمندى بسیار بخشنده ام.
سپس از منبر پائین آمد و داخل قصر شد. در قصر شبیه یكى از كنیزان را مشاهده كرد، پیش او رفته و پرسید: مرا چگونه مى بینى؟
كنیز گفت: با شرافت و شادمان مى بینم اگر گفته شاعر نبود. گفته شاعر را سؤال كرد، كنیز بخواند: تو خوب جنس و سرمایه اى هستى، اگر همیشه بمانى، اما افسوس كه انسان را بقائى نیست.
سلیمان از شنیدن این شعر در گریه شد. تمام آن روز مى گریست. شامگاه كنیز را خواست تا ببیند چه علتى او را وادار كرد این شعر را بخواند.
كنیز قسم یاد كرد من تا امروز خدمت شما نیامده ام و هرگز این شعر را نخوانده ام، و سایر كنیزان هم تصدیق كردند.
آنگاه متوجه شد این پیشامد از جاى دیگرى بوده است، بسیار ترسید طولى نكشید كه از دنیا با خودپسندى كه او را گرفته بود، بى بهره رفت.(1248)