خبر به حرام خوارى
آقا علیرضا اصفهانى بارها نامش در گذشته برده شده گفت: جوانى از بزرگان كردستان براى نیازى به اصفهان آمد و مدتى دراز ماند و براى رفع ضرورت از من 40 تومان خواست و به او دادم و چون به وطنش رفت آن مبلغ را با 4 تومان سودش برایم فرستاد با اینكه شرعاً از او مازاد را طلبكار نبودم و من آنرا گرفتم و در حوائج خود صرف كردم و شبى در خواب دیدم یكى مى گوید: چه حالى دارى وقتى آن درهم را سرخ كنند و تنت را با آن داغ كنند و گوینده را نشناختم و ترسان و هراسان بیدار شدم و با چنین كسبى در جز مورد او سابقه نداشتم. نزدیك 7 سال از این واقعه گذشت و مردى 70 تومان از من وام گرفت و به وطنش رفت و چون پس از درخواست و رنج بسیار به من پس داد در حدود 15 تومان بر آن افزود. و یادم رفت آن مازاد را به یك وسیله شرعى حلال كنم، و براى زیارت سامره رفتم و ملا زین العابدین سلماسى مشغول تعمیر حرم آنجا بود و دوستى كامل میان ما بود و چند روز ماندم و شب را در حرم به زیارت و به عبادت گذراندم و شب جمعه اصول كافى را با خود به حرم بردم و كلیددار درهاى حرم را بست و من به كار زیارت و نماز و مطالعه پرداختم تا آخر شب خوابم گرفت و آنرا راندم و از سرم بدر نرفت و برخاستم آمدم به گوشه پائین پا و تكیه به دیوار نشستم و خوابم برد. فوراً خواب دیدم امام حسن عسكرى(علیه السلام) از ضریح مقدس بدرآمد و كرسى در آنجا نهادند و نشست بر آن و نور از میان دو چشمش مى درخشید بطوریكه نمى توانستم به او نگرم به من فرمود: این چه كتابیست؟ گفتم: اصول كافى، فرمود: «چند ورق بزن و صفحه چپ را بخوان ببینم جدّم درباره بناى ابراهیم(علیه السلام) چه فرموده» و سخن دیگر هم فرمود كه یادم رفت، سپس فرمود: «7 سال پیش به تو سفارش نكردیم تصرّف در مانند این پولها حلال نیست چه حالى دارى اگر همه را داغ كنند و به تنت نهند وانگه فرمود: برخیز كلید دار آمده درها را باز كند.» ترسان بیدار شدم و از ترس یكباره از جا جستم كه عمامه از سرم افتاد و متوجه نشدم و نزدیك در رفتم و جنبش كلید را شنیدم كه كلیدار مشغول باز كردن در بود و اندكى ایستادم و به سرم توجه كردم كه برهنه بود، گفتم: اگر بدین حالم ببینند گویند دیوانه است و برگشتم عمامه بر سر نهادم و از حرم ترسان و شرمگین و بینا به امر دین بیرون آمدم. در این حكایت از الطاف خفیه و مواعظ بلیغه و اسرار نهان آنچه است كه پوشیده نیست.(1151)
وضعیت یك رباخوار در قبر
محضر استاد بودیم یكى از دوستان خیّر و ارادتمندان به استاد، خدمت آیت الله معزّى آمد و گفت: آقا الان شخصى را داخل قبر گذاشتیم من هم به علت آشنایى كمك كردم تا جنازه را داخل قبر بگذاریم ولى یكباره دیدم داخل قبر جانورانى است تا جنازه را داخل قبر گذاشتیم آن جانوران ( سوسك و عقرب) به طرف جنازه آمدند و من سریع از پایین قبر بالا آمدم و به كسى چیزى نگفتم. حضرت آقا تأمّلى كرد و فرمودند: این آقا بازارى بود؟ ایشان گفت: بله. سپس استاد فرمودند: براى كسى نقل نكن گویى او اهل ربا و رشوه بوده و حال همان ها تبدیل به این جانوران شده اند و در داخل قبر او را رها نمى كنند.(1152)