كشف راز!
لقمان حكیم، مدّتى غلام (و برده) بود. مولایش ثروت و باغ و ملك فراوان داشت و داراى غلامان متعدّد بود. در میان غلامان او، لقمان قیافه اى سیاه و تیره داشت، ولى در سیرت و معرفت، سرآمد همه بود:
بود لقمان در غلامان چون طُفَیْل
پرمعانى، تیره صورت همچون لیل
از آنجا كه مولایش، ظاهربین بود، غلامان دیگر را بر لقمان ترجیح مى داد؛ مثلاً، آنها را براى میوه چیدن و میوه آوردن به باغ مى فرستاد، ولى لقمان را بر كارهاى پست (مانند جارو كردن) مى گماشت و همین روش او باعث مى شد كه غلامان نیز به لقمان به نظر كوچكى مى نگریستند و گاهى او را آزار مى دادند. در یكى از موارد، مالك غلامان، آنها را براى آوردن میوه به باغ فرستاد. آنها به باغ رفتند و میوه هاى مختلف چیدند و آوردند، ولى در غیاب مالك، آن میوه ها را خوردند. بعد كه مالك آمد و تقاضاى میوه تازه كرد، غلامان به دروغ گفتند: میوه ها را لقمان خورد. مالك از آن پس، با نظر خشم آلود به لقمان مى نگریست و با او بدرفتارى مى كرد:
خواجه را گفتند: لقمان خورد آن
خواجه برلقمان ترش گشت و گران
لقمان به فراست دریافت كه راز ناسازگارى مالك با او چیست؟ نزد مالك رفت و چنین پیشنهاد كرد: اى صاحب من! ما را امتحان كن! این گونه كه به همه ما مقدارى فراوان، آب داغ بخوران و بعد سوار اسب بشو و به سوى بیابان بتاز و فرمان بده تا ما پیاده به دنبال تو بدویم و با این روش، راز را كشف كن.
امتحان كن جمله ما را اى كریم
سیرمان در ده تو از آب حمیم
بعد از آن ما را به صحراى كلان
تو سواره ما پیاده در دوان
آنگهان بنگر تو بد كردار را
صُنع هاى كاشف اسرار را
مالك، همین امتحان را كرد. غلامان همه به دنبال اسب مى دویدند. آنها كه میوه ها را خورده بودند، بر اثر دویدن، حالشان متغیّر شد و میوه ها را قى كردند، ولى از دهان لقمان جز آب صاف، چیزى بیرون نیامد:
آورد ز ایشان میوه ها
چونكه لقمان را درآمد قى زناف
مى برآمد از درونش آب صاف به این ترتیب، راز كشف شد و براى مالك، معلوم شد كه میوه ها را غلامان خورده اند نه لقمان. غلامان شرمسار شدند و لقمان، روسفید گشت. وقتى كه حكمت لقمان، رازها را فاش بكند، پس حكمت خدا چیست؟ پس غافل مباش كه روز قیامت نیز خائنان از پاكان این گونه مشخص مى گردند و رازها فاش مى شوند. با این كه مجرمان به فاش شدن آنها بى میل هستند:
حكمت لقمان چوتاند این نمود؟!
پس چه باشد حكمت ربّ الوجود
یَوْمَ تُبْلیَ السَّرائر كُلُّها
بانَ مِنْكُمْ كامِنٌ لایَشْتَهى
به این ترتیب زمستان رفت و روسیاهى براى زغال ماند.
نار از آن آمد عذاب كافران
كه حَجَر را نار باشد امتحان
آرى زرگر به وسیله آتش، طلا را از مس، مشخص مى نماید و این آتش است كه روسیاهى غیر طلا را نشان مى دهد.(1129)
دین مرد
حضرت على(علیه السلام) در محلّى عبور مى كردند، گروهى از بچه ها را دیدند كه مشغول بازى هستند، ولى یك بچه در كنار ایستاده و غمگین و بازى نمى كند. نزدش رفت و پرسید: نام تو چیست؟ گفت: مات الدین: دین مرد.
امام، سراغ این راز نهفته گرفتند و از پدر این كودك سؤال كردند! گفتند: پدرش مرده و مادرش زنده است. امام، مادر فرزند را خواست و علت این نام را پرسیدند! مادر گفت: در ایامى كه این بچه در رحم من بود پدرش به مسافرت رفت و پس از مدتى همسفران آمدند و گفتند شوهر تو در مسافرت بیمار شد و از دنیا رفت، از ما خواهش كرد كه اگر بچه ام به دنیا آمد نام او را مات الدین بگذارید!
امام پى به رمز و علت آن برد و اعلام كرد مردم در مسجد جمع شوند. سپس همسفران پدر كودك را كه چهار نفر بودند خواست و یكى یكى را جداگانه سؤالاتى نمود.
به مردم فرمود: هرگاه من صدائى به تكبیر بلند كردم شما هم تكبیر بگوئید. از اولى راز قتل را جویا شد، و او كه از این سؤال میخكوب شده بود گفت: من فقط طناب را حاضر كردم. صداى تكبیر امام بلند شد و مردم هم تكبیر گفتند.
دومى هم گفت: من طناب را به گردنش بستم و دیگر تقصیرى ندارم؛ سومى گفت: من چاقو را آوردم و چهارمى به طور واضح جریان را شرح داد كه براى تصاحب اموال او، گروهى، او را به قتل رساندیم. امام تكبیر گفت و مردم هم صدا به تكبیر بلند كردند.
امام اموال مسروقه را از آنها گرفت و به مادر بچه تحویل داد و آنها را سخت مجازات كرد، و بعد به مادر فرزند فرمود: اسم بچه را (عاش الدین: دین زنده است) صدا بزنید.(1130)
شعر
با كس مگوى رازِ دل خود، گمان مدار
كز صد هزار دوست، یكى مَحرم اوفتد
«صائب تبریزى»
خامُشى بِهْ كه ضمیر دل خویش
به كسى گفتن و گفتن كه مگوى
«سعدى»
لب مگشا گرچه در او نوش هاست
كز پسِ دیوار، بسى گوش هاست
«نظامى»
شنیدَستى كه هر سرّ كز دو بگذشت
به اندك وقت، وِرد هر زبان گشت
حكیمى گفت كان دو جز دو لب نیست
كز آن، سرّ بگذرانیدن ادب نیست
بسا سرّ كز دو لب افتد به بیرون
درون صد دلاور را كنَد خون
«جامى»