فهرست کتاب


گنجینه معارف 3 (110 موضوع)

محمد رحمتی شهرضا

راز غیبت طولانى امام زمان(علیه السلام)

صدوق(قدس سره) در كمال الدین از على بن عبدالله وراق از سعد بن عبدالله اشعرى و او از احمدبن اسحاق قمى روایت نموده كه گفت: خدمت حضرت امام حسن عسكرى(علیه السلام) شرفیاب شدم تا درباره جانشین حضرتش سؤال كنم. حضرت ابتدا به سخن نمود و فرمود: «اى احمد بن اسحاق! خداوند متعال از روزى كه آدم را آفرید تا روز قیامت زمین را از وجود حجّت خود كه گرفتارى ها را از اهل زمین برطرف كند و بوسیله او باران ببارد و مواهب زمین بیرون بیاید، هیچگاه خالى نگذاشته و نخواهد گذاشت.» عرض كردم: یابن رسول الله! امام و جانشین بعد از شما كیست؟ حضرت برخاست و تشریف برد بدرون خانه، سپس در حالیكه بچه سه ساله اى را كه رخسارى همچون ماه شب چهارده داشت روى دوش گرفته بود، برگشت. آنگاه فرمود: اى احمد بن اسحاق! اگر پیش خدا و سفراى الهى قرب و منزلت نداشت فرزندم را به تو نشان نمیدادم. این همنام و هم كنیه پیغمبر(صلى الله علیه و آله) است كه زمین را پر از عدل و داد كند، چنانكه پر از ظلم و جور شده باشد. اى احمد بن اسحاق این طفل در این امت، مانند خضر و ذوالقرنین است، بخدا قسم غیبتى مى كند كه كسى از مهلكه ( بى دینى و گمراهى) نجات نمى یابد جز آنان كه خداوند آنها را در عقیده به امامتش ثابت قدم داشته و موفق نموده است كه دعا كنند خداوند زودتر او را ظاهر گرداند.» احمدبن اسحاق مى گوید عرض كردم: آقا علامتى در این طفل هست كه قلباً اطمینان پیدا كنم این همان قائم بحق است؟ ناگهان طفل به سخن آمد و با زبان فصیح عربى گفت: «اَنَا بَقِیَّةُ اللهِ فِى اَرْضِهِ وَ الْمُنْتَقِم مِنْ اَعْدائِهِ فَلا تَطْلُبْ اَثَراً بَعْدَ عَیْنِ یا اَحْمَدَبْنَ اِسْحاقَ؛ من آخرین سفیر الهى در روى زمین و انتقام گیرنده از دشمنان اویم. اى احمد بن اسحاق! بعد از آنكه با چشم، حقیقت را دیدى، دیگر دلیلى مخواه!»
او گفت: آنروز دلشاد و مسرور از حضرت امام حسن عسكرى(علیه السلام) رخصت طلبیده برگشتم. فرداى آنروز كه به حضورش شرفیاب شدم، عرض كردم: یابن رسول الله! از مرحمتى كه دیروز درباره من فرمودید (و آقازاده را به من نشان دادید) بسى مسرور گشتم. ولى نفرمودى علامتى كه از خضر و ذوالقرنین در اوست چیست؟ فرمود: «مقصود غیبت طولانى اوست!» عرض كردم: یابن رسول الله! مگر غیبت او بطول مى انجامد؟ فرمود: «آرى بخدا قسم بقدرى طولانى مى گردد كه اكثر معنّقدین به وى منحرف مى شوند و جز آنها كه خداوند در خصوص دوستى ما از آنان پیمان گرفته و ایمان را در لوح دلشان ترسیم نموده و با تأییدات خود مؤیّد داشته است، كسى بر عقیده حق باقى نمى ماند. اى احمد بن اسحاق غیبت او شاهكار الهى و سرّى از اسرار خدا و غیبى از غیبهاى پروردگار است، پس آنچه میگویم قبول كن و از غیر اهلش مكنوم بدار و بر این نعمت شكر كن تا فرداى قیامت در بهشت برین با ما باشى.»(1127)

اسناد براى روز مبادا

اسناد محرمانه شخصى دست من بود كه اگر افشا مى شد آبرویش مى ریخت، در ضمن هیچ كس غیر از من اطلاعى از آنها نداشت. شبى فكر كردم كه اگر من بمیرم، این اوراق دست افرادى خواهد افتاد و آبروى مؤمنى خواهد ریخت. لذا اسناد را محو كردم. امّا متأسفانه بعضى دنبال جمع آورى اسناد هستند، براى روز مبادا.(1128)

كشف راز!

لقمان حكیم، مدّتى غلام (و برده) بود. مولایش ثروت و باغ و ملك فراوان داشت و داراى غلامان متعدّد بود. در میان غلامان او، لقمان قیافه اى سیاه و تیره داشت، ولى در سیرت و معرفت، سرآمد همه بود:
بود لقمان در غلامان چون طُفَیْل
پرمعانى، تیره صورت همچون لیل
از آنجا كه مولایش، ظاهربین بود، غلامان دیگر را بر لقمان ترجیح مى داد؛ مثلاً، آنها را براى میوه چیدن و میوه آوردن به باغ مى فرستاد، ولى لقمان را بر كارهاى پست (مانند جارو كردن) مى گماشت و همین روش او باعث مى شد كه غلامان نیز به لقمان به نظر كوچكى مى نگریستند و گاهى او را آزار مى دادند. در یكى از موارد، مالك غلامان، آنها را براى آوردن میوه به باغ فرستاد. آنها به باغ رفتند و میوه هاى مختلف چیدند و آوردند، ولى در غیاب مالك، آن میوه ها را خوردند. بعد كه مالك آمد و تقاضاى میوه تازه كرد، غلامان به دروغ گفتند: میوه ها را لقمان خورد. مالك از آن پس، با نظر خشم آلود به لقمان مى نگریست و با او بدرفتارى مى كرد:
خواجه را گفتند: لقمان خورد آن
خواجه برلقمان ترش گشت و گران
لقمان به فراست دریافت كه راز ناسازگارى مالك با او چیست؟ نزد مالك رفت و چنین پیشنهاد كرد: اى صاحب من! ما را امتحان كن! این گونه كه به همه ما مقدارى فراوان، آب داغ بخوران و بعد سوار اسب بشو و به سوى بیابان بتاز و فرمان بده تا ما پیاده به دنبال تو بدویم و با این روش، راز را كشف كن.
امتحان كن جمله ما را اى كریم
سیرمان در ده تو از آب حمیم
بعد از آن ما را به صحراى كلان
تو سواره ما پیاده در دوان
آنگهان بنگر تو بد كردار را
صُنع هاى كاشف اسرار را
مالك، همین امتحان را كرد. غلامان همه به دنبال اسب مى دویدند. آنها كه میوه ها را خورده بودند، بر اثر دویدن، حالشان متغیّر شد و میوه ها را قى كردند، ولى از دهان لقمان جز آب صاف، چیزى بیرون نیامد:
آورد ز ایشان میوه ها
چونكه لقمان را درآمد قى زناف
مى برآمد از درونش آب صاف به این ترتیب، راز كشف شد و براى مالك، معلوم شد كه میوه ها را غلامان خورده اند نه لقمان. غلامان شرمسار شدند و لقمان، روسفید گشت. وقتى كه حكمت لقمان، رازها را فاش بكند، پس حكمت خدا چیست؟ پس غافل مباش كه روز قیامت نیز خائنان از پاكان این گونه مشخص مى گردند و رازها فاش مى شوند. با این كه مجرمان به فاش شدن آنها بى میل هستند:
حكمت لقمان چوتاند این نمود؟!
پس چه باشد حكمت ربّ الوجود
یَوْمَ تُبْلیَ السَّرائر كُلُّها
بانَ مِنْكُمْ كامِنٌ لایَشْتَهى
به این ترتیب زمستان رفت و روسیاهى براى زغال ماند.
نار از آن آمد عذاب كافران
كه حَجَر را نار باشد امتحان
آرى زرگر به وسیله آتش، طلا را از مس، مشخص مى نماید و این آتش است كه روسیاهى غیر طلا را نشان مى دهد.(1129)