فهرست کتاب


گنجینه معارف 3 (110 موضوع)

محمد رحمتی شهرضا

رازدارى اسارت است

«قَالَ على(علیه السلام) الْكَلَامُ فِی وَثَاقِكَ مَا لَمْ تَتَكَلَّمْ بِهِ فَإِذَا تَكَلَّمْتَ بِهِ صِرْتَ فِی وَثَاقِهِ فَاخْزُنْ لِسَانَكَ كَمَا تَخْزُنُ ذَهَبَكَ وَ وَرِقَكَ فَرُبَّ كَلِمَةٍ سَلَبَتْ نِعْمَةً وَ جَلَبَتْ نِقْمَة؛(1125) امام على(علیه السلام) فرمود: سخن در بند توست، تا آن را نگفته باشى، و چون گفتى، تو در بند آنى، پس زبانت را نگهدار چنانكه طلا و نقره خود را نگه مى دارى، زیرا چه بسا سخنى كه نعمتى را طرد یا نعمتى را جلب كرد.»

داستانها

حفظ اسرار

على بن ابراهیم از پدرش نقل مى كند كه پس از شهادت امام هشتم على بن موسى الرضا(علیه السلام) به حج مشرف شده و به محضر ابى جعفر جواد الائمه(علیه السلام) شرفیاب شدم، عده زیادى از شیعیان براى دیدار آن بزرگوار آمده بودند، در این بین عموى حضرت عبدالله بن موسى كه پیرمردى با محاسن سفید بود و لباس خشن به تن داشت و اثر سجده پریشانى اش نقش بسته بود وارد مجلس شد و در گوشه اى نشست. ناگاه درب حجره باز شد امام(علیه السلام) در حالى كه لباس وزین بر تن و عبایى زیبا بر دوش و كفشى سفید و نو بر پا داشت قدم بر محفل گذاشت. عبدالله از جا برخاست از امام(علیه السلام) استقبال كرد و بین دو دیده اش را بوسه زد و همه حاضرین به احترام آن حضرت ایستادند. امام بر كرسى نشست، مردم به هم نگاه مى كردند و از كمىِ سنّ آن شریف در شگفت بودند. یكى از افراد مجلس روى به عموى حضرت كرد و گفت: خداوند تو را اصلاح كند نظرت درباره كسى كه با چهارپایى آمیزش كرده است چه مى باشد؟ او پاسخ داد دست راستش را قطع كنند و حدّ زنا را كه چند ضربه شلاق است به او بزنند! امام جواد(علیه السلام) در حالى كه خشمناك شده و نگاهى به عمو كرد و فرمود: «اى عمو! از خدا بترس از خدا بترس این خیلى سخت و مشكل است كه فرداى قیامت در محضر پروردگار حاضر شوى و از تو بپرسند چرا چیزى را كه به آن علم نداشتى، درباره اش فتوى دادى!»
عموى حضرت عرض كرد: آقاى من مگر پدرت صلوات الله علیه اینگونه حكم نكرده بود؟ امام(علیه السلام) فرمود: «مردى از پدرم سؤال كرد كه شخصى قبرى را شكافته و زنى را از آن خارج كرده و با آن آمیزش نموده است. پدرم فرمود: به خاطر نبش قبر دستش را قطع كنند و به خاطر آمیزش حدّ زنا را بر او بزنند، زیرا كه حرمت آمیزش با مرده همانند حرمت آمیزش با زنده است.»
در این جا عموى حضرت عبدالله بن موسى(علیه السلام) گفت: درست فرمودى آقاى من و من استغفار میكنم. جمعى كه در آن مجلس بودند همگى شگفت زده شدند و پى در پى از امام(علیه السلام) سؤال كردند و جواب گرفتند.
یك بار مأمون عازم شكار شد در بین راه به عده اى نوجوان برخورد كرد كه تا چشمشان به مأمون و كاروانش افتاد همگى فرار كردند ولى حضرت جواد(علیه السلام) كه سنّش در حدود پانزده سال بود از جا حركت نكرد و به جاى خود ایستاد. وقتى مأمون دید همه بچه ها از ترس او پراكنده شده اند ولى یك نوجوان سر جاى خود ایستاده با تعجب گفت: اى جوان! چرا تو هم مثل همه بچه ها فرار نكردى؟ امام(علیه السلام) فوراً جواب داد: «براى چه بروم، راه را كه تنگ نكردم كه كنار بروم تا براى تو باز شود، جرمى هم مرتكب نشدم كه وحشت داشته باشم، و این گمان را هم دارم كه تو كسى را كه گناهى نداشته باشد آسیبى نمى رسانى.»
كلمات امام و چهره جذّابش مأمون را حیرت زده كرده پرسید: اسم تو چیست؟ فرمود: «محمد.» گفت: پسر چه كسى هستى؟ فرمود: «فرزند على بن موسى الرضا(علیه السلام) هستم.» گفت: واقعاً تو باید فرزند آن حضرت باشى.
امام(علیه السلام) بعد از شهادت پدر بزرگوارش در مسجد رسول الله(صلى الله علیه و آله) به منبر رفت و چنین فرمود: «منم محمد فرزند على الرضا، منم جوادالائمه، منم آگاه به انسابى كه در صلب هاى مردم است. منم آشناى به اسرار و ظاهرتان، خداوند تبارك و تعالى علم اولین و آخرین را به ما داده است و اگر نبود مخالفت اهل باطل و دولت اهل ضلالت هر آینه مى گفتم چیزهایى را كه اولین و آخرین را به شگفتى وادارم. در این هنگام امام(علیه السلام) دست بر دهان شریف خود گذاشت و به خود خطاب كرد و فرمود: «یا مُحَمّد اِسْمُتْ كَما سَمَتْ آباوُكَ مِنْ قَبْلِ؛ اى محمد ساكت باش و لب فروبند همانطور كه پدرانت لب فروبستند.»(1126)