فهرست کتاب


گنجینه معارف 3 (110 موضوع)

محمد رحمتی شهرضا

شهادت نامه عشّاق

نامش «خوش اخلاق» بود. آن شب، نوحه «امشب شهادت نامه عشّاق امضا مى شود» را چنان با شور مى خواند كه اشك همه را درآورد. از كاركنان شركت نفت بود و در آن جا وضع خوبى داشت. «خوش اخلاق» پیش از این كه به جبهه بیاید مسئول بهدارى سپاه بود، ولى توى عملیات راننده سیمرغ شد. وقتى عملیات آغاز شد گفتند فعلاً به شما نیازى نیست، چون امروز نمى خواهیم نیروها را با سیمرغ انتقال دهیم. این حرف براى او خیلى سخت تمام شد. پیش فرمانده رفت، اما هر چه اصرار كرد نپذیرفتند. آن روز شاید سه ساعت التماس كرد تا فرمانده راضى شد. وقتى كه برگشت آنقدر شاد بود كه هركس در مورد او حدسى زد. یكى مى گفت ممكن است براى او خبر تولد فرزندش را آورده باشند. دیگرى گفت: حقوقش اضافه شده، سومى... اما خوش اخلاق در حالى كه اشك شوق مى ریخت و شادى در چشمانش برق مى زد از همان جا داد زد: موفق شدم موفق شدم.
- كجا موفق شدى؟
و او در حالى كه برگه اى را جلو چشمان همه گرفته بود گفت: بالاخره توانستم فرمانده را راضى كنم كه به عملیات بیایم. عملیات آغاز شد و ما به پشت خاكریز دشمن رسیدیم. رمز حمله را دادند و به دنبال آن یورش بچه ها آغاز شد. روبرو سیم خاردار بود و میدان مین. یك گروه با شهامت از سیم خاردار و از میدان مین گذشتند. اما با عبور گروه دوم، مین منور روشن شد و به دنبال آن دشمن همه منطقه را زیر آتش گرفت. بجه ها زیر آتش شدید دشمن تا خاكریز دوم عراق هم پیش رفتند. آن روز خوش اخلاق هم پا به پاى نیروها پیش مى تاخت و در گرماگرم خون و آتش به محض این كه مجروحى را مى دید، با وسایلى كه در اختیار داشت به بالاى سرش مى رفت و زخمهایش را مى بست. خوش اخلاق فرشته نجات بچه ها شده بود. مثل یك بره آهوى چابك از جایى به جایى دیگر مى رفت و با ایثار خود آرامش روح و جسم بچه ها را فراهم مى كرد. حجم آتش دشمن سنگین بود و امان همه را بریده بود و روحیه ایثار رزمندگان امان دشمن را. چشمم به خوش اخلاق بود. داشت مجروحى را پانسمان مى كرد كه دیدم پاهایش سست شده است و دستهایش از رمق افتاده، لحظه بعد به خود آمد و دوباره پانسمان مجروح را از سر گرفت، در حالى كه از شدت درد به خود مى پیچید داشت؛ كار را تمام مى كرد كه باز گلوله اى دیگر و تركشى دیگر. این بار دیگر همان نیمه رمق هم از او گرفته شد. آهسته سرش را بر روى خاك گذاشت. مجروح به تكاپو افتاد تا شاید بتواند براى خوش اخلاق كارى بكند، اما دیگر كار از كار گذشته بود. خون همه صورت خوش اخلاق را پوشانده بود و او براى همیشه چشمانش را بست، در حالى كه هنوز چسب و باند و قیچى در میان دست هاى خون آلود او بود. یادش گرامى باد.(1076)

دوست دارم مثل امام حسین شهید شوم!

شهید على اكبر دهقان كه وقتى ما مى خواستیم جنازه او را در جاده بصره - خرمشهر جمع كنیم، دیدیم سر بریده اش در محوطه دارد مى رود، سرى كه از پشت قطع شده بود و روى زمین داشت مى غلتید و تنش هم داشت مى دوید. سر این شهید حدود 5 دقیقه فریاد یاحسین، یا حسین سر مى داد. این فریاد را همه ما كه حدود 15-10 نفر بودیم، (از جمله برادران حدادى، آذربیك، مصطفى خراسانى، طوسى) مى شنیدیم و همه به جاى اینكه جنازه را جمع كنند، داشتند گریه مى كردند. یا در كتاب پیشانى سوخته ها آورده ام كه طلبه اى به نام آقاخانى در كربلاى 5 شهید شده بود كه پس از شهادت از حنجره بریده اش چند بار صداى «السلام علیك یا اباعبدالله» مى آمد. این نمونه ها در صحنه هاى جنگ بسیار بوده است. البته این شهید یك وصیتى هم داشت كه ما از توى كوله پشتى اش پیدا كردیم. یك تكه كاغذ بود كه نمى دانم شب نوشته بود یا همان روز: «خدایا من شنیدم كه امام حسین با لب تشنه شهید شده، من هم دوست دارم این گونه شهید شوم.» نمى دانم لابد لب تشنه هم بوده چون مسائل مشابه دیگرى كه ما دیدیم اتفاق افتاده بود. نوشته بود «خدایا من شنیدم كه امام حسین(علیه السلام) سرش را از قفا بریدند، من هم دوست دارم سرم از قفا بریده شود. بعد دیدیم كه یك تركش از پشت سر، سرش را قطع كرد یا نوشته بود: «خدایا من شنیدم كه سر امام حسین بالاى نى قرآن خوانده. من كه مثل امام حسین اسرار قرآنى نمى دانستم كه بتوانم با آن انس بگیرم كه حالا بعد از مرگم قرآن بخوانم ولى به امام حسین(علیه السلام) خیلى علاقه و عشق دارم، دوست دارم وقتى شهید مى شوم سر بریده ام به ذكر یا حسین یا حسین باشد و ما آن صحنه را دیدیم.(1077)

قرعه براى شهادت

در سفینة البحار، داستانى از مردى به نام «خشیمه» و یا «خثیمه» نقل مى كند كه چگونه پدر و پسرى براى نوبت گرفتن در شهادت با یكدیگر منازعه داشتند. مى نویسد كه هنگامى كه جنگ بدر پیش آمد، این پسر و پدر با همدیگر مباحثه و مشاجره داشتند: پسر مى گفت من مى روم به جهاد و تو در خانواده بمان و پدر مى گفت: خیر، تو بمان من مى روم به جهاد. آخرش قرعه كشى كردند، و قرعه به نام پسر درآمد او رفت و شهید شد. بعد از مدّتى پدر، پسر را در عالم رؤیا دید كه در سعادت خیره كننده اى است و به مقامات عالى نائل آمده است، به پدر گفت: پدر جان! اِنَّهُ قَدْ وَعَدَنِى رَبّى حَقّاً؛ آنچه كه خدا به ما وعده داده بود، همه حق و همه راست بود»؛ خداوند به وعده خود وفا كرد. پدر پیر آمد خدمت رسول اكرم(صلى الله علیه و آله) عرض كرد: یا رسول الله! اگر چه من پیر شده ام، اگر چه استخوان هاى من ضعیف و سست شده است، امّا خیلى آرزوى شهادت دارم، یا رسول الله! من آمدم از شما خواهش كنم، دعا كنید كه خدا به من شهادت روزى كند. پیغمبر اكرم(صلى الله علیه و آله) دعا كرد: «خدایا براى این بنده مؤمنت شهادت روزى فرما». یك سال طول نكشید كه جریان احد پیش آمد و این مرد در اُحُد شهید شد.(1078)