فرمانده نادان
یعقوب لیث صفار (م 265) فرماندهى به نام ابراهیم داشت، با آنكه مردى دلاور و شجاع بود اما سخت نادان بود و جان خود را بر سر نادانى گذارد.
روزى در فصل زمستان به نزد یعقوب لیث آمد، یعقوب دستور داد از لباسهاى زمستانى خودش به ابراهیم بپوشانند.
ابراهیم خدمتكارى داشت به نام احمد بن عبدالله كه با ابراهیم دشمن بود.
ابراهیم چون به خانه آمد احمد گفت: هیچ مى دانى كه یعقوب لیث هر كه را لباس خودش دهد در آن هفته او را مى كشد؟!
ابراهیم گفت: نمى دانستم، علاج آن چیست؟ گفت: باید فرار كنیم. ابراهیم بدون تحقیق به حرف خدمتكار تصمیم به فرار گرفت. احمد گفت: من هم نزد یعقوب لیث نمى مانم و از شما جدا نخواهم شد و با شما فردا فرار مى كنیم.
از سویى احمد در خلوت نزد یعقوب لیث آمد و گفت: ابراهیم قصد دارد به سیستان برود و طغیان و شورش كند.
یعقوب لیث فكر كرد و خواست فرمان فراهم كردن لشگرى بدهد، كه احمد گفت: مرا مأمور سازید كه خود تنها سر ابراهیم را بیاورم، یعقوب لیث هم اجازه داد.
چون ابراهیم با سپاه خود قصد بیرون رفتن از شهر را كرد، احمد از قفا شمشیر بر ابراهیم زد و سر او را براى یعقوب آورد.
یعقوب، مقام ابراهیم، فرمانده نادان خود را به احمد داد و نزد یعقوب، بزرگ و محترم گشت.(1017)
نتیجه عبادت خشك
خوارج كسانى بودند كه به علت افراط دچار انحرافات بسیارى شدند، سر دسته خوارج شخصى به نام (حرقوص بن زهیر) بود. او در زمان رسول خدا(صلى الله علیه و آله) در نماز و روزه و عبادت چنان غرق و واله بود كه بعضى از مسلمانان شیفته او شدند.
همین شخصى كه عابد خشك بود، (و بقول مشهور خر مقدس شده بود) در جریان جنگ حنین، وقتیكه رسول خدا(صلى الله علیه و آله) غنائم جنگى را تقسیم مى كرد، با كمال پرروئى به پیامبر گفت: اى محمد به عدالت رفتار كن و سه بار این سخن را تكرار كرد.
پیامبر(صلى الله علیه و آله) بار سوم ناراحت شدند و فرمودند: «اگر من به عدالت رفتار نكنم پس چه كسى به عدالت رفتار مى كند؟»
بالاخره همین عابد خشك در جنگ نهروان به جنگ امام آمد و به هلاكت رسید. وقتى امام در میان كشته شدگان جسد نحس او را دید، سجده شكر كردند و فرمود: «شما بدترین افراد را كشته اید.(1018)
ابو دحداح
چون آیه «من ذالذى یقرض الله قرضا فیضاعفه له؛ كیست كه خدا را وام دهد تا خدا بر او اضافه و زیاد كند؟!» نازل شد، ابودحداح(1019) گفت: یا رسول الله فدایت شوم، خداوند از ما قرض خواسته است و حال آنكه او غنى است؟
فرمود: «آرى مى خواهد بدان سبب شما را داخل بهشت گرداند.» عرض كرد: اگر من به خداى خود قرض دهم تو ضامن بهشت مى شوى؟ فرمود: «آرى، هر كه خدا را قرض دهد، در بهشت خداى او را عوض دهد.» گفت: زن من، امّ دحداح با من در بهشت باشد؟ فرمود: «آرى.» عرض كرد: دخترم هم با من در بهشت باشد؟ فرمود: «آرى.» عرض كرد: دست به من بده به همین فرمایش كه فرمودى!
پیامبر(صلى الله علیه و آله) دست به او دادند. عرض كرد: مرا دو بوستان است هر دو را بخدا قرض دادم، و مرا جز این دو باغ نیست!
پیامبر(صلى الله علیه و آله) فرمودند: «یكى را براى خود نگاهدار و یكى را قرض بده.» گفت: گواه مى گیرم تو را كه رسول خدائى كه بهترین این دو بوستان را بخدا قرض دادم؛ و در آن بوستان ششصد درخت خرما بود.
پیامبر(صلى الله علیه و آله) فرمود: «خدا تو را بر آن، بهشت عوض داد.» بعد از این ماجرا ابو دحداح نزد زوجه اش رفت و واقعه را گفت، آن زن هم گفت: خدا مبارك كند بر آنچه خریدى.(1020)