نادان ترین قوم
روزى معاویه به یكى از اهالى قوم سبأ گفت: خویشان تو چقدر نادان بودند كه یك زن (=بلقیس: ملكه سبا) بر آنها حكومت مى كرد. آن مرد گفت: نادان تر از خویشان من، اقوام تو بودند آنگاه كه رسول خدا(صلى الله علیه و آله) آنها را به حق فراخواند، گفتند: «اللّهمَّ اِنْ كانَ هذا هو الحقَّ مِن عندِكَ فَاَمْطِرْ علینا حجارَةً مِنَ السَّماءِ اَوِ ائْتِنا بِعذابٍ الیمٍ(1014)؛ بار خدایا! اگر این از جانب تو آمده است و حق است، بر ما از آسمان بارانى از سنگ ببار یا عذابى دردناك بر ما بفرست.» نگفتند: بار خدایا! اگر او به حقیقت از جانب توست پس ما را هدایت كن؛ معاویه ساكت شد.(1015)
هیچ اشكالى ندارد كه تو را احمق بدانند!
ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایى مى كرد و مردم با نیرنگى حماقت او را دست مى انداختند. دو سكه به او نشان مى دادند كه یكى شان طلا بود و یكى از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سكه نقره را انتخاب مى كرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهى زن و مرد مى آمدند و دو سكه به او نشان مى دادند و ملا نصرالدین همیشه سكه نقره را انتخاب مى كرد. تا اینكه مرد مهربانى از راه رسید و از اینكه ملا نصرالدین را آنطور دست مى انداختند ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سكه به تو نشان دادند سكه طلا را بردار. اینطورى هم پول بیشترى گیرت مى آید و هم دیگر دستت نمى اندازند.
ملا نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست، اما اگر سكه طلا را بردارم، دیگر مردم به من پول نمى دهند تا ثابت كنند كه من احمق تر از آن هایم. شما نمى دانید تا حالا با این كلك چقدر پول گیر آورده ام.
اگر كارى كه مى كنى هوشمندانه باشد، هیچ اشكالى ندارد كه تو را احمق بدانند.(1016)