فهرست کتاب


گنجینه معارف 3 (110 موضوع)

محمد رحمتی شهرضا

غلام سیاه

غلام سیاهى را به خدمت على(علیه السلام) آوردند كه دزدى كرده بود. حضرت فرمود: «اى اسود (سیاه) دزدى كردى؟» عرض كرد: بلى یا على. فرمود: «قیمت آنچه دزدیده اى به دانك و نیم مى رسد؟» عرض كرد: بلى، فرمود: «بار دیگر از تو مى پرسم اگر اعتراف نمایى (انگشت) دست راست تو را قطع مى كنم.»
عرض كرد: بلى یا امیرالمؤمنین؛ حضرت بار دیگر از وى پرسید و او اعتراف كرد؛ به فرموده امام انگشتان دست راست او را بریدند.
غلام سیاه انگشتان دست بریده را بر دست دیگر گرفته و بیرون رفت، در حالى كه خون از آن مى چكید.
عبدالله بن الكواء(837) به وى رسید و گفت: غلام سیاه دست راستت را كى برید؟
گفت: شاه ولایت، امیرمؤمنان، پیشواى متّقیان مولاى من و جمیع مردمان و وصىّ رسول آخرالزمان(صلى الله علیه و آله).
ابن الكوا گفت: اى غلام! دوست تو را بریده است و تو مدح و ثناى او مى كنى؟ گفت: چگونه مدح او نگویم كه دوستى او با خون و گوشت من آمیخته است؟! آن حضرت دست مرا به حق برید.
ابن الكوا به خدمت حضرت على(علیه السلام) آمد و آنچه شنیده بود را معروض داشت. حضرت فرمود: «ما را دوستانى هستند كه اگر به حق قطعه قطعه شان كنیم، به جز دوستى ما نیفزاید، و دشمنانى مى باشند كه اگر عسل به گلویشان فرو كنیم، جز دشمنى ما نیفزاید.»
پس حضرت امام حسن(علیه السلام) را فرمود برو غلام سیاه را بیاور. او رفت و غلام سیاه را همراه خود آورد؛ حضرت فرمود: «اى غلام! من دست تو را بریدم و تو مدح و ثنایم مى كنى؟»
غلام عرض كرد: مدح و ثناى شما را حق تعالى مى كند، من كه باشم كه مدح شما را كنم یا نكنم! حضرت دست او را (به معجزه) به جاى خود نهاد، رداى خود را بر وى افكند و دعایى بر آن خواند -بعضى گفته اند سوره حمد بود- فى الحال دست وى درست شد، چنانكه گویى هرگز نبریده اند.(838)

شعر

مگو مدح خود و عیب دگر كس
وگر گوید كسى گو زین سخن بس
«ناصر خسرو»
الا تا نشوى مدح سخنگوى
كه اندك مایه نفعى از تو دارد
كه گر روزى مُرادش بر نیارى
دو صد چندان عیوبت برشمارد
«سعدى»
مُشك آن است كه خود ببوید نه آن كه عطّار بگوید. «سعدى»
هر كه مدح تو به چیزى كند كه در تو نباشد، چون از تو برنجد ذمّ تو به چیزى كند كه در تو نباشد. «افلاطون»

نكات

مفهوم حمد، تركیبى از مفهوم مدح و شكر است. انسان در برابر جمال و كمال و زیبایى، زبان به ستایش و در برابر نعمت و خدمت و احسان دیگران، زبان به تشكّر مى گشاید. خداوند متعال به خاطر كمال و جمالش، شایسته ستایش و به خاطر احسان ها و نعمت هایش، لایق شكرگزارى است.
منافق با ستایش نابجا از خود، در صدد تحمیق مردم و توجیه خلافكارى هاى خویش است. «إِنَّما نَحْنُ مُصْلِحُونَ».
ستایش قرآن از كسانى است كه انفاق سیره همیشگى آنان باشد.
فقیران عفیف، پاكدامن و آبرودار، مورد ستایش خداوند هستند. عفّت و كنترل تمایلات جنسى، مورد ستایش خداوند است. سبقت در حمایت از رهبران دینى، داراى ارزش است. با اینكه حضرت عیسى(علیه السلام) طرفدارانى داشت، ولى خداوند از ایمان حواریّون ستایش نموده، و این به خاطر سبقت و صراحت آنان است.
تلاوت آیات خدا و سجده هاى شبانه، موجب ستایش خداوندى است. هر چه عمل دشوارتر باشد، قابل ستایش بیشترى است. مردم سه دسته اند: 1- گروهى كه كار مى كنند و انتظار پاداش یا تشكّر از مردم ندارند. «لا نُرِیدُ مِنْكُمْ جَزاءً وَ لا شُكُوراً»(839).
2- گروهى كه كار مى كنند تا مردم بدانند و ستایش كنند. «رِئاءَ النَّاسِ» 3- گروهى كه كار نكرده، انتظار ستایش از مردم دارند. «یُحْمَدُوا بِما لَمْ یَفْعَلُوا...»(840)
از مواردى كه غیبت جایز است، در مورد كسى است كه ادّعاى مقام یا تخصّص یا مسئولیّتى را مى كند كه صلاحیّت آن را ندارد. «یُحِبُّونَ أَنْ یُحْمَدُوا بِما لَمْ یَفْعَلُوا»(841) براى اینكه این تمایل نابجا -ستایش بدون عمل- كور شود، در اسلام هر گونه تملّق و چاپلوسى منع شده است. آنچه خطرش بیشتر است، توقّع حمد است، نه توقّع شكر و مدح. زیرا در حمد، نوعى ستایش آمیخته با پرستش نهفته است. «یُحِبُّونَ أَنْ یُحْمَدُوا». تنها خداوند، شایسته بزرگى و حمد و ستایش است. «فَلِلَّهِ الْحَمْدُ». ستایش بندگان خدا و سلام بر آنان، در كنار ستایش خدا مطرح است.