فهرست کتاب


گنجینه معارف 3 (110 موضوع)

محمد رحمتی شهرضا

عدالت بین فرزندان

زنى با دو فرزند كوچك خود وارد خانه عایشه همسر رسول خدا(صلى الله علیه و آله) شد. عایشه سه دانه خرما به مادر بچه ها داد. او به هر یك از آنها یك دانه خرما داد و خرماى سوم را نصف و به هر یك نیم از آن داد.
وقتى پیامبر اكرم(صلى الله علیه و آله) به منزل آمد، عایشه جریان را براى پیامبر(صلى الله علیه و آله) تعریف كرد.
پیامبر(صلى الله علیه و آله) فرمود: «آیا از عمل آن زن تعجب كردى؟ خداوند متعال به سبب مساوات و عدالتش او را به بهشت مى برد.»
و نقل شده كه پدرى با دو فرزند خود شرفیاب محضر رسول اكرم(صلى الله علیه و آله) شد. یكى از فرزندان خود را بوسید و به فرزند دیگر اعتنا نكرد. پیامبر(صلى الله علیه و آله) این رفتار نادرست را مشاهده نمود و فرمود: «چرا با فرزندان خود به طور مساوى رفتار نمى كنى؟»(834)

ابواسحق صابى

ابواسحق صابى از فضلا و نویسندگان معروف قرن چهارم هجرى است. مدتى در دربار خلیفه عباسى و مدتى در دربار عزالدوله بختیار از آل بویه مستوفى بود. ابواسحق داراى كیش صابى بود كه به اصل توحید ایمان دارند، ولى به اصل نبوت معتقد نیستند. عزالدوله بختیار سعى فراوان كرد بلكه بتواند ابواسحق را راضى كند كه اسلام اختیار كند، اما میسر نشد. ابواسحق در ماه رمضان به احترام مسلمانان روزه مى گرفت و از قرآن كریم زیاد حفظ داشت. در نامه ها و نوشته هاى خویش از قرآن زیاد اقتباس مى كرد.
ابواسحق، مردى فاضل و نویسنده و ادیب و شاعر بود و با سید شریف رضى كه نابغه فضل و ادب بود دوست و رفیق بودند. ابواسحق در حدود سال 384 هجرى از دنیا رفت و سید رضى قصیده اى عالى در مرثیه وى سرود كه مضمون سه شعر آن این است:
آیا دیدى چه شخصیتى را روى چوبهاى تابوت حركت دادند؟ و آیا دیدى چگونه شمع محفل خاموش شد؟
كوهى فرو ریخت كه اگر این كوه به در یا ریخته بود دریا را به هیجان مى آورد و سطح آن را كف آلود مى ساخت.
هان! قبل از آنكه خاك، تو را در برگیرد باور نمى كردم كه خاك مى تواند روى كوههاى عظیم را بپوشاند.(835)
بعدها بعضى از كوته نظران سید را مورد ملامت و شماتت قرار دادند كه كسى مثل تو كه ذُریّه پیغمبر(صلى الله علیه و آله) است، شایسته نبود كه مردى صابى مذهب را كه منكر شرایع و ادیان بود، مرثیه بگوید و از مردن او اظهار تأسف كند. سید گفت: من به خاطر علم و فضلش او را مرثیه گفتم، در حقیقت علم و فضیلت را مرثیه گفته ام.(836)

غلام سیاه

غلام سیاهى را به خدمت على(علیه السلام) آوردند كه دزدى كرده بود. حضرت فرمود: «اى اسود (سیاه) دزدى كردى؟» عرض كرد: بلى یا على. فرمود: «قیمت آنچه دزدیده اى به دانك و نیم مى رسد؟» عرض كرد: بلى، فرمود: «بار دیگر از تو مى پرسم اگر اعتراف نمایى (انگشت) دست راست تو را قطع مى كنم.»
عرض كرد: بلى یا امیرالمؤمنین؛ حضرت بار دیگر از وى پرسید و او اعتراف كرد؛ به فرموده امام انگشتان دست راست او را بریدند.
غلام سیاه انگشتان دست بریده را بر دست دیگر گرفته و بیرون رفت، در حالى كه خون از آن مى چكید.
عبدالله بن الكواء(837) به وى رسید و گفت: غلام سیاه دست راستت را كى برید؟
گفت: شاه ولایت، امیرمؤمنان، پیشواى متّقیان مولاى من و جمیع مردمان و وصىّ رسول آخرالزمان(صلى الله علیه و آله).
ابن الكوا گفت: اى غلام! دوست تو را بریده است و تو مدح و ثناى او مى كنى؟ گفت: چگونه مدح او نگویم كه دوستى او با خون و گوشت من آمیخته است؟! آن حضرت دست مرا به حق برید.
ابن الكوا به خدمت حضرت على(علیه السلام) آمد و آنچه شنیده بود را معروض داشت. حضرت فرمود: «ما را دوستانى هستند كه اگر به حق قطعه قطعه شان كنیم، به جز دوستى ما نیفزاید، و دشمنانى مى باشند كه اگر عسل به گلویشان فرو كنیم، جز دشمنى ما نیفزاید.»
پس حضرت امام حسن(علیه السلام) را فرمود برو غلام سیاه را بیاور. او رفت و غلام سیاه را همراه خود آورد؛ حضرت فرمود: «اى غلام! من دست تو را بریدم و تو مدح و ثنایم مى كنى؟»
غلام عرض كرد: مدح و ثناى شما را حق تعالى مى كند، من كه باشم كه مدح شما را كنم یا نكنم! حضرت دست او را (به معجزه) به جاى خود نهاد، رداى خود را بر وى افكند و دعایى بر آن خواند -بعضى گفته اند سوره حمد بود- فى الحال دست وى درست شد، چنانكه گویى هرگز نبریده اند.(838)